#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
کم کم به حرف آمد. حالا دیگر نمی توانستیم نقش بشویم، همه اش
می گفت: دلم برات تنگ شده بود. کجا بودی؟ چرا ما رو فرستادی
خودت موندی؟ چرا نذاشتی ما پیشت بمونیم؟ کی میریم خونه مون؟
دیگه خسته شدم پس بابا کی می یاد؟
هرچه میگفتم، چیز دیگری می پرسید زینب هم لاغر شده بود.
معلوم بود خیلی جاش ناراحت بوده، حالت پژمرده ایی داشت.
موهایش ژولیده و دستانش از چرک کبره بسته
بودند، زیبی که همیشه مثل گل شاداب و با طراوت به نظر می
رسید و با لباس های یک رنگی که بابا برایش می خرید مثل
یک عروسک بود، حالا به چه شکلی در آمده بود. و پیراهن بلند
چیت با پیژامه گل و گیاه راه راه تنش بود، به خاطر سردی هوا
بلوز کاموایی زبری روی پیراهنی به تن داشت. یک روسری توری
سه گوش هم سرش بسته بود. از این نوع لباس پوشیدنش خیلی
ناراحت شدم. از همه بدتر موهایش بودند که مثل گونی زبر و خشن شده بودند. در حالی که چشم هایم پر از اشک شده بود و
دستان زینب را می بوسیدم، به دا گفتم: این چرا این جوریه؟ چرا
آنقدر چرک شده؟ دستهاش رو نگاه کن چقدر زبر و سخت شدن
گفت: چه کار کنم، آب نیست با یه بدبختی تونستم یه بار حمومش
بدم. تو هم دلت
خوشه. من دیگه حوصله خودم رو هم ندارم.
از حرفم پشیمان شدم. از ظاهرش معلوم بود دل و دماغ میچ کاری
را ندارد و افسرده است. البته شیله اش را هنوز به نشان عزادار
بودن روی پیشانی آورده و از پشت گره زده بود
به نظرم تنها، امید به دیدار على او را زنده نگه داشته بود وگرنه
از غصه بابا دق مرگ می شد. هرچند آن قدر زن مغروری بود
که نشان نمی داد چقدر شوهرش را دوست دارد
حتی یادم هست بابا گاهی به شوخی و خنده می گفت: بالاخره ما
نفهمیدیم تو چقدر منو دوست داری
حالا من می فهمیدم میزان دوست داشتنی چقدر بوده است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef