#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهشتاددوم🪴
🌿﷽🌿
یک بار هم دایی حسینی از خرم آباد آمد و ما را توی کمپ پیدا
کرد. دایی اصرار داشت ما را با خودش ببرد. قبول نکردیم. دایی
به دا پول داد و رفت
روز به روز اوضاع برای مردم بدتر و سخت تر می شد. دیگر
صدای اعتراض ها بلند شده بود. می گفتند: این چه وضعیه؟ ما رو
اینجا انداختند و به فریادمون نمیرمستند
خیلی ها مثل خانواده عمو غلامی که حضورشان در آنجا برای ما
دلگرمی خاصی داشت، می خواستند بروند، در ابتدا همه فکر می
کردند اینجا یک دوره موقت را می گذرانند ولی وقتی خبر از
گسترده شدن چنگ می رسید و می شنیدیم که شهرهای دیگر هم
مورد هجوم قرار گرفته، به صرافت می افتادند که به شهرهای امن
دیگر بروند و خودشان را از مصیبت نجات دهند.
هنوز به طور مشخص و تعریف شده هیچ ارگان با سازمانی پیگیر
سرنوشت خانواده شهدا و مفقودین نبود. فقط یک ستاد در ماهشهر
به اسم جنگزدگان تشکیل شده بود که کارهای کمپ زیر نظر آنها
بود. هر روز تعداد جنگزده ها بیشتر و بلاطبع فضا فشرده تر و
شلوغ تر می شد، بالاجبار وسایل اسقاطی را هم تخلیه کردند تا
بتوانند به مردم جا بدهند
گاهی ماشین می آمد و گونی های لباس توزیع می کرد. به هر
خانواده یک گونی می دادند که و آن انواع لباس های زنانه، مردانه
و بچگانه مستعمل بود. از این نحوه برخورد حالم بد شد. به صدام
که شروع کننده این جنگ بود و کسانی که کوتاهی کرده بودند،
لعنت فرستادم و مرگشان را از خدا می خواستم. مردم هم اعتراض
می کردند که این لباس ها به چه درد ما می خورند؟ ما بچه
نداریم. این ها رو می خواهیم چه کنیم. ما عزت و آبرو داریم، چرا ما
رو خوار و خفیف می کنید؟ یک بار با زن دایی به چادر توزیع
غذا رفتم. زن دایی می خواست برای دختر یک سال و دوماهه اش
شیر خشک بگیرد. او به مردی که مسئول توزیع بود گفت: سهم بچه شیري که دادید برای بچه ام کفایت نمی کنه. توی بازار هم پیدا
نکردیم. اگه میشه یه قوطی دیگه بدین مرد گفت: چه کار کنم. به
بچه تون یاد بدید کمتر بخوره این حرف خیلی به زن دایی سنگین
آمد. بغض کرد. من هم که حالم خیلی دگرگون شده بود
می خواستم تمام دفتر و دستک مرد را به هم بریزم، ولی خودم را
کنترل کردم و به زندائی گفتم: ارزش نداره بیا بریم. اینا فکر میکنن
ما بدبخت و بیچاره بودیم، حالا اینا دارن به صدقه می دهند، شاید
هم فکر میکنن ما می خوایم جنس احتکار کنیم. مرد که ناراحتی ما
را دید، از حرفی که زده بود پشیمان شد و گفت: من قصد جسارت نداشتم،
اجناس اینجا محدوده، باید به همه برسه
گفتم: آخه این چه حرفی بود که شما زدید؟
گفت: من مأمورم و معذور خدا میدونه اگه به من بود هر کسی
هرچی می خواست میدادم
گفتم: شما از اول باید بگی امکانات محدوده نه اینکه نمک به زخم
مردم بباشی گفت: به خدا آنقدر از صبح تا حالا با مردم سر و کله
زدم سرم داره می ترکه. دیگه تای حرف زدن ندارم. گفتم: خب نمی
توانی برو یکی دیگه بیاد وایسه اینکه دلیل نمی شه
گفت: درست میگید. حرفم درست نبود.. ده روزی از آمدنم به کمپ
می گذشت. تقریبا اواخر آبان ماه بود. دیگر طاقتم طاق شده و
برای اینکه سرم را گرم کنم سراغ افراد کمک رسان کمپ رفتم.
آنها از طرف ستاد توی چادر مستقر بودند. با راهنمایی آنها به
آشپزخانه رفتم، دیدم همه چیز طبق برنامه ریزی انجام می شود و
نیازی به کمک ندارند. به انبار رفتم. توی یکی از اتاق های
بزرگی لباس های نو و مستعمل ریخته بودند. نیروهای داوطلب
رختخواب، پتو، ملافه،و لباسها ... را از هم جدا می کردند. چند
روزی در تفکیک لباس ها کمک کردم بعد قرار شد سرشماری
کنند و طبق جنس و سن و سال افراد خانواده لباس بدهند. من هم
لنگان لنگان به در خانه ها رفتم. هر کار کردیم آمار درست
جمعیت کمپ به دست نیامد. هر روز یک تعداد که امکانش را
داشتند یا طلاهایشان را می فروختند و یا با پس انداز شان به
اصفهان، شیراز و بهبهان ووووو نقل مکان می کردند و یک عده دیگر
می آمدند توی محوطه می ماندند تا جایی برایتان پیدا شود.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef