#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهشتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
خیلی وقت ها مستقیم سراغ بابا را نمی گرفت ولی
معلوم بود بهانه گیری هایش برای چیست؟ دلش برای بابا تنگ
شده بود. مجبور بودم احساس خودم را مخفی کنم و بروز ندهم و با آرامش بچه را متقاعد کنم.
فردا صبح آخرین لحظه ایی که خواستم در را ببندم و با دختر ها
بروم به دا گفتم: معلوم نیست ما کی برگردیم، شاید امروز رفتیم
آبادان. بعد سفارش کردم که بیشتر مراقب بچه ها باشد و نگذارد
توی کمپ رها شوند، در حال گفتن این حرف ها به بچه ها نگاه
کردم که با صدای ما بیدار شده و از زیر پتو سرک می کشیدند. به
آنها هم گفتم: ما داریم می رویم
برگشتمون ممکنه طول بکشه. دا رو اذیت نکنید، با هر کسی راه
نیفتید بروید، به کسی که می نمیشناسید اعتماد نکنید
زینب که مثل همیشه نگاهش پر از سؤال بود، یک دفعه از جایش
بیرون پرید و به طرفم آمد. از گردنم آویزان شد و گفت: چرا می
ری نرو، من دلم تنگ می شه. بابا رفته، على رفته، تو میری، لیلا
هم با تو می یاد
تمام تنم لرزید. دوباره شک به جانم افتاد که توی این وضعیت بهتر
نیست من بالا سرشان باشم، یک وقت گمراه نشوند؟ اما می دانستم
اگر بمانم آنقدر عصبی می شوم و تحمل شرایط برایم سخت می
شود که روحیه بچه ها را هم خراب می کنم، به زینب گفتم: ببین
چون، ما باید برویم به مجروح ها کمک کنیم تا شهید نشوند، بچه
هاشون تنها نموند
این را که گفتم، دستش را از دور گردنم باز کرد. صورتش را
بوسیدم، دا را هم که صورتش پر اشک بود. بوسیدم و گفتم: این قدر
نشین گریه کن، دل بچه ها خون مي شه. تو الان، هم مادرشونی
هم پدر شونی، بچه ها تو این شرایط به اندازه کافی بدبختی کشیدند و
افسرده شدند. تو دیگه بدتر نکن، می دونم برات سخته، می دونم
چی میکشی، حداقل جلوی بچه ها بی تابی نکن. گریه های تو روح
اینا رو پژمرده می کنه. بابا و شهدا جای حق رفتند اینکه گریه
نداره
به هق هق افتاد و گفت: خودي رفت و من رو انداخت تو بدبختی.
گفتم: کفر نگو. بابا راهي رو رفت که همیشه دوست داشت. باعث
افتخار و غرور ماست و بابا راه جدش رو رفته. حالا تو گریه کنی
بابا برمیگرده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef