#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهشتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
بعد از فلاسکی که با خودش از خرمشهر آورده بود، چای ریخت
و به دنبال پخت غذا بود. عبد و دکتر هم با پسرها به محوطه
رفتند. با رفتن آنها کلی با دختر ها توی سر و کله می زدیم هی
میپرسیدم: بعد از من چی شد؟ شما کی از خرمشهر بیرون اومدید،
می گفتند: چه خبره؟ صبر کن یکی یکی. عراقی ها که روز بیست
و چهارم به چهل متری سیدند، همه ما رو بیرون کردند. دیگه
امکان موندن دخترها توی شهر نبود، پرسیدم: خب تا حالا کجا
بودین ؟ کفتند: رفتیم به خونواده هامون سر زدیم. حالا هم اومدیم
دوباره بریم آبادان بعد از بدبختی های رفتن به شهرهای دیگر و
بی پولی های شان حرف زدند. تا دا ناهار را درست کند، کلی از بچه
ها حرف پرسیدم. سر به سر هم گذاشتیم و شوخی کردیم. از دیدنشان
خیلی خوشحال بودم. من که قصد رفتن به آبادان را داشتم با
حضور این ها بهتر توانستم تصمیمم را عملی کنم. بعد از ناهار دکتر مصطفوی و عید محمدی رفتند. من و دخترها هم دوباره به
حرف نشستیم و راه های رسیدن به آبادان را بررسی کردیم
هر کسی چیزی می گفت، تهیه امریه یا جواز عبور و مرور به
منطقه جنگی، مهم ترین کار بود. به خاطر فعالیت گسترده
ستون پنجم، برای صدور امریه باید کلی دردسر میکشیدیم و سؤال و
جواب می شدیم.
هیچ کدام امیدی به کمک بچه های خرمشهر که حالا در شرکت
ابیکا در محدوده بندر مستقر بودند نداشتیم. آنها گفته بودند: دشمن
در حال پیشروی است و هیچ چیز قابل پیش بینی نیست من گفتم:
به فکر حمله نظامی به قسمتی از کمپ هستند. بعضی هاشون آشنان،
توی شهر، تو مسجد جامع اونا رو دیدیم. شاید اونا بدونن برای ما
امریه بگیرن بچه ها گفتند: بهتره از فرمانداری شروع کنیم.
دا که شاهد گفت وگوی ما بود، گفت: منم میام.
چشم هایم گرد شد، پرسیدم کجا دا
گفت: منم میخوام بیام. می خوام على رو پیدا کنم.
گفتم: دا پس بچه ها چی؟ اینارو چی کار میکنی؟
اشک چشم هایش را پر کرد و از اتاق بیرون رفت. زینب که از
حرف های ما متوجه شده بود قصد رفتن دارم، شب که کنارم دراز
کشیده بود، مثل همیشه شروع کرد. پرسید: حالا بابا کجاست؟
گفتم: رفته پیش خدا، خدا چون دوستش داشته برده پیش خودش.
خدا همه کسانی رو که دوست داره میبره تا تو این دنیا کمتر اذیت
بشوند. بابای ما هم از این آدم های خیلی خوب بود و خیلی تو این
دنیا سختی کشید
پرسید: حالا دلت برامون تنگ میشه؟ سرم را تکان دادم. پرسید:
زهرا خدا اجازه میده بابا برگرده پیش ما؟
گفتم: نه بابا برنمیگرده. ولی همیشه میتونه پیش ما باشه. وقتی ما
کارهای خوب بکنیم از اون بالا می بینه و خوشحال می شه
دوباره پرسید: پس چرا خدا ما رو نبرد پیش خودش، مگه ما آدم
های بدی هستیم؟
گفتم: نه ولی هنوز به خوبی بابا نشدیم. باید خیلی خوب بشیم تا خدا
ما رو پیش خودش ببره.
پرسید: حالا چی کار کنیم مثل بابا خوب بشیم؟
گفتم: باید کارهای خوب انجام بدهیم، به کسانی که کار خوب می
کنند کمک کنیم کارهایی که خدا دوست نداره انجام ندهیم، اونقدر
خوب بشیم که شهید بشیم و بریم پیش خدا
پرسید: مگه فقط شهیدا می روند. پیش خدا؟ گفتم: نه هر کس که
خوب باشه حتی اگر هم شهید نشه باز هم میره پیش خدا پرسید:
خب این که چرا ما باید حرف اونارو گوش بدهیم؟
کلی توضیح دادم تا راضی شد، هرچه می گفتم، باز سوال می
کرد. آن قدر که کفم می برید و کم می آوردم. آخر سر هم گفتم:
بگذار وقتی بزرگ شدی و رفتی مدرسه، می فهمی
شنیدن این حرف ها از زینب کوچیک خیلی برایم سخت بود، به هم
می ریختم. بغض می کردم و در مقابل بی تابی هایش نمی توانستم
تاب بیاورم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef