#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
دیگر لیلا هم به حرف آمده بود و جریانات خرمشهر را به خوبی
برای مردم توضیح می داد
تا به شیراز برسیم خیلی اذیت شدم. آن طرز نشستن خسته ام کرده
بود. چرت می زدم. الاخره یک بار که چشمم را باز کردم توی
بیمارستان بودیم. ماشین عقب عقب می رفت تا جلوی در اورژانس
نگه دارد. بلافاصله یک عده پزشک و پرستار با برانکارد بیرون
آمدند ما را به اتاق بزرگی که به نظر اتاقی آماده سازی مریض قبل
از جراحی بود، منتقل کردند
اینجا خیلی به نظرم تمیز و مرتب می آمد. پرستارهایش هم خیلی
مهربان بودند. سریع از کمرم عکس گرفتند. گان سبز و دولایه ایی
روی جراحتم انداختند و معاینه کردند بیشتر ها جراح مغز و
اعصاب بودند. به کف پاهایم سوزن فرو می بردند. جاهایی که
هیچ حسی نداشتم بیشتر سوزن را فرو می بردند. به کمرم ضربه
می زدند و در مقابل این کارها هیچ واکنش نداشتم، احساس می
کردم پاهایم دچار یخ زدگی شدید شده، بعد گفتند: زخم عفونت کرده
و اصلا نباید بخیه می شده خیلی از حرف هایشان سر در نمی
آوردم. فقط فهمیدم از جراحی خبری نیست و باید نظر دکتر فقیه
که رییس بیمارستان است را بدانند بعد کمی پرس و جو کردند که
چطور این اتفاق افتاده
یعد من پرسیدم: در چه وضعیتی هستم؟
دکتری که سرگروه تیم بود، گفت: پاهات آسیب ندیده ولی احتمالا
موج انفجار سیستم عصبی ات رو مختل کرده، باید تحت نظر باشی
و استراحت کنی تا به مرور زمان روند کار اعصاب به حالت
عادی برگرده
زخم را شستشو دادند. بخیه ها را شکافتند و پانسمان کردند. بعد از
تقریبا دو ساعت به بخش زنگ زدند و مرا به آنجا منتقل کردند
یک هفته، ده روزی می شد که در بیمارستان نمازی بستری بودم.
دکتر مصطفوی که از مطب دکتر شیبانی مرا می شناخته سفارش
من و لیلا را به پرستارهای بخش کرده بود. با این حال توی
بیمارستان احساس خوبی نداشتم. می دیدم حجم مجروحین زیاد
است. به نظرم کار درمانی ام ارزش اشغال یک تخت بیمارستان
نداشت. کار پانسمان و تزریق مسکن و آنتی بیوتیک را بیرون از
آنجا هم می توانستم ادامه بدهم، اظهار ناراحتی می کردم. دکترها
می گفتند: تا پایان دوره درمان باید اینجا بمانی. عفونت باید کنترل
بشود
به مرور بی حسی هایم کمتر و دردهایم بیشتر می شد. التهاب و
سوزش زخم به خاطر عفونت زیاد بود، وسعت زخم هم بیشتر شده
بود. از طرفی باید همان طور به شکم می خوابیدم. وقتی به پهلو
بر میگشتم، لرزش پاهایم شدیدتر می شد. کلیه هایم هم چند روز
یک بار کار می کردند. همه این ها یک طرف، دیدن مجروحی که
از آبادان و خرمشهر می آوردند، بیشتر عصبیام می کرد. دلم می
خواست بلند شوم و از آنها خبر بیشتری بگیرم گاه از کسانی که از
جلو در اتاق رد می شدند و یا در جستجوی کسی داخل اتاق می
آمدند و به نظرم چهره های شان آشنا بود، سؤال می کردم همه
جسته و گریخته می گفت: عراقی ها خیلی پیشرفت کرده اند و
شهر در حال سقوط است...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef