#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: بسه دیگه هیچی نگو دستش را گرفتم و فشردم. هرچه
بیشتر فکر میکردم عمق فاجعه برایم وسیع تر و دردناک تر می
شد. خودم را سرزنش می کردم که چرا لیلا را آنجا تنها گذاشته
بودم. اگر این اتفاق می افتاد چه خاکی به سرم می کردم؟ به دا چه
جوابی می دادم ؟ بابا مسئولیت لیلا را هم من سپرده بود، اطمینان
بابا به من چی میشد؟ امانتی اش را مواظبت نکرده بودم. لیلا را نگاه
می کردم و در عین ملامت خودم، خدا را هم شکر می کردم. به
خودم دلداری می دادم الان لیلا اینجاست، صحیح و سالم. باز فکر
می کردم اگر مویی از سرش کم می شد تا آخر عمر خودم را نمی
بخشیدم
لیلا حال و روز مرا که می دیده می خندید و می گفت: حالا که
اتفاقی نیفتاده، چرا این قدر خودت را ناراحت می کنی؟
ولی من نمی توانستم آرام بگیرم. حواسش که نبود، لباسش را می
گرفتم تا آرام شوم و از حضورش در کنارم احساس امنیت کنم.
وقتی می خوابید نگاهش میکردم و اشک می ریختم. تا یه روز این
موضوع فکرم را مشغول کرده بود. به خودم می گفتم: دیگر نباید
از این و سهلانگاری ها بکنم، نباید بابا را نسبت به اعتمادی که به من
کرده است، پشیمان کنم. دیگر
نمیگذارم لیلا از کنارم جم بخورد. روزهای حضورمان در خانه
آقای بهرام زاده به این منوال می گذشت و کم کم حالم رو به بهبود می
رفت. ورم پاهایم تا حد زیادی خوابید پشت های پای چپم کمی حس
پیدا کرده بودند و با کمک بقیه توانستم بایستم و پاهایم را روی زمین
بگذارم. اما زمین را حس نمی کردم. خانه آقای بهرام زاده که
دوباره شلوغ شده بود
گفتم: مرا از اینجا ببرند آقای بهرام زاده راضی نبود به اصرار من
پذیرفت. بعد از تقریبا یک هفته ایی که آنجا ایم، یک روز صبح
طرف های ساعت نه، ده دایی ماشینی آورد و مرا به کمپ برد.
کمپ به
کارکنان ژاپنی، چینی و کره ای شرکت پتروشیمی اختصاص
داشت. آنها با شروع جنگ او را تخلیه کرده بودند. کمپه خارج از
سربندر بود و یک ربع، بیست دقیقه ایی با شهر راه داشت توی
کمپ، دائی تخت سفری شان را بیرون اتاق پیش ساخته شیان
گذاشت و مرا روی آن
خواباند. از اینکه توی هوای آزاد بودم احساس خوبی داشتم و از
طرفی چون با آن وضعیت خوابیده بودم، خجالت می کشیدم. چند دقیقه
بعد از رسیدن ما دا و بچه ها آمدند. زینب به طرفم دوید، پسرها که
انگار خجالت می کشیدند، عقب تر ایستاده بودند و مرا نگاه می
کردند. گفنم: بیایید بیبینم به خاطر حرف دا که گفته بوده دائم توی
محوطه بازی می کند و حرف گوش نمی دهند
گفتم: شنیدم شیطون شدید
می خندیدند. توی اینجا دایی ناد علی که تقریبا انتهای کسب بود،
پنج، شش خانواده آن فامیل های زن دایی مستقر شده بودند. آنها هم
به عیادتم آمدند و دورم جمع شدند. بندگان
خدا فارسی بلد نبودند، تازه یک سال بود که صدام آنها را از عراق
بیرون کرده بود و اینها به خرمشهر آمده بودند
نزدیکی های ظهر آقای بهرام زاده دنبالم آمد و گفت: از بیمارستان
تماس گرفتن هلیکوپتر اومده
گفتم: من نمیام دایی و آقای بهرام زاده ناراحت و متعجب پرسیدند:
چرا؟ گفتم: من که با ماشین می تونم برم.
آنقدر مجروح بد حالی در بیمارستان دیده بودم که بخواهم چنین
تصمیمی بگیرم. اعزام با هلیکوپتر را حق خودم نمی دانستم. نمی
توانستم بپذیرم مجروحانی هستند. قطع عضو شده اند،
بمانند و من بروم
دایی گفت: ممکنه توی تکونهای ماشین مشکلی برات پیش بیاد.
گفتم: نه هیچ اتفاقی نمی افته
هر کاری کردند متقاعدم کنند، قبول نکردم. دایی دیگر از دستم
عصبانی شده بود. آقای بهرام زاده هم رفت.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef