#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
این خانم که روپوش سفید و روسری مشکی به سر داشت، جلو آمد
و به آرامی نواز شم به پیشانی ام را بوسید و با مهربانی پرسید:
کجا مجروح شدی؟ گفتم: سناب رسید: سنتاب کجاست؟ گفتم یکی
از دره های بندره گفت: مگه اونجا دست عراقی ها نیفتاده؟؟ تو
اونجا چی کار می کردی؟ گفتم خب ما هم با اونا درگیر بودیم. من
امدادگرم گفت: خب الان می آییم ازت عکس می گیریم. اصلا
نگران نباش. میتوئی طاق باز بشی
گفتم: نمیتونم گفت: خب اصلا نیازی نیست. همین جوری باشی.
بعد رفت. تا دستگاه را بیاورد، می آمد و دلداری ام می داد، مرا
می بوسید و می گفت: دارند از مجروحها عکس می گیرند. الان
میپان از این همه اظهار لطفش تعجب کرده بودم. بعد از مدتی
دستگاه بزرگ و سنگین ارولوژی را که روی پایه چرخداری قرار
داشت با کمک مردی آوردند. دستگاه را آنقدر روی سر مجروحان
این طرف و آن طرف کشیده بودند که کثیف و خونی شده بود و
کلی ای دست و چسب رویش مانده بود
وقتی می خواستند دستگاه را روی بدنم تنظیم کنند، همراهان
مجروحی که کنار تخت من بود و خیلی از قسمت های بدنش دچار
شکستگی شده بود، گفت: اول از مجروح ما عکسی بگیرید. این
خانوم که چیزیش نیست
به مجروح نگاه کردم خاکی و خون آلود ناله میکرد و چندان به
هوش نبود. مرد رادیولوژیست گفت: این خانوم ظاهرا حالش خوبه
اما زخمش جای خاصیه
دستگاه را آوردند و پنج، شش عکس از زوایای مختلف از من
گرفتند. آن خانم پرستار هربار که دستگاه را تنظیم می کرد، با
مهربانی دستم را می گرفت یا به روم دست می کشید تعجب کرده
بودم چرا مثل یک مادر با من رفتار می کند. یاد دا می افتادم و
دلتنگیام بیشتر می شد
بعد از من از آن مجروح عکس گرفتند. ظهور عکسها ده دقیقه
بیشتر طول نکشید. تا آن موقع روی زخم را با گاز تمیز کردند و
بتادین ریختند. گازهایی که میگذاشتند به خاطر خونریزی زیاد
سریع آلوده می شد، آنها را عوض می کردند. سرم دیگری آوردند
و چند تا آمپول هم به عضله تزریق کردند. بعد از
مشخص شدن گروه خونی ام یک کیسه خون هم به دست دیگرم
زدند، زهره و صباح به پرستارها کمک می کردند و مرا دلداری
می دادند عکس ها که آماده شد، همان پرستار گفت: ترکشی به
جای حساسی خورده، شما رو هم نمیشه زیاد تکون داد اینجا کار
زیادی از دست ما برنمیاد, باید اعزام بشی. نگران نباش مامی فر
مسنیمت جایی که امکانات و تجهیزات بیشتری داشته باشه
چون فکر می کردم مساله خاصی ندارم و دو، سه روزه خوب می
شوم، گفتم: من نگران نیستم. فقط شما دعا کنید من زودتر برگردم
خرمشهر
گفت: دعا می کنم زودتر خوب بشی
باز در اثر خونریزی با تحت تأثیر داروها سست و خواب آلود
شدم. زمانی متوجه اطرافم شدم که در بیمارستان شرکت نفت بودم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef