#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
چون از زمان مجروحیتم و
سوار شدن به آمبوالنس زمان زیادی طول کشیده بود و خون
زیادی از دست داده بودم، احساس سرما می کردم. هر لحظه که
میگذشت ہی حال تر می شدم و بدنم سست تر می شد
دوست داشتم بخوابم. به پاهایم که دست می زدم می دیدم از شدت
خونریزی خیس شده اند. روی صندلی و در ماشین که به آن تکیه
داشتم خونی شده بود و از پاهایم به کف ماشین خون می ریخت. به
این ها که نگاه می کردم احساس ضعفم بیشتر می شد. از دیدن
شدت خونریزی کمی ترسیده بودم. به خودم دلداری می دادم؛
چیزی نیست. مگه به مجروح ها نمیگفتیم اینا جبران میشه؟! حالا
می فهمی وقتی با مجروحها حرف می زدی اونا نای حرف زدن
نداشتند و جواب نمی دادند، دلیلش چی بود
آمبولانس جلوی در زایشگاه آنطرف پل نگه داشت. همه نگران
حال آن مجروح بدحال بودند و می خواستند او را به پزشک
متخصص برسانند. اما همین که در آمبولانس باز شد و چشم پرستار
به او افتاد گفت: بریدش سردخونه
از این لحظه به بعد من دیگر چیزی نفهمیدم و از حال رفتم. چشم
که باز کردم زهره هادی را بالای سرم دیدم. او سرمی را که به
دستم وصل بوده بالا نگه داشته بود قیافه اش نشان میداد چقدر
نگران است. تا دید چشم باز کردم. پرسید: درد داری؟چشم گرداندم، روی تختی در آخر یک سالن شلوغ و پر از
مجروح مرا خوابانده بودند. سیاح و زهره به پرستارهایی که در
حال کار بودند، می گفتند: بیایید به مجروح ما هم رسیدگی کنید
بعد از چند بار رفت و آمد خانمی آمد و گفت: لزومی نداره سر و
صدا کنید. آروم باشید مجروح شما هم رسیدگی میشه
صباح گفت: ما سر و صدا نمی کنیم. منتهی این داره حالش بدتر
میشه من به زحمت گفتم: من چیزیم نیست......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef