#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
چند قدمی جلو نرفته بودیم که خمپاره ای نزدیک مان منفجر شد و
باز و بم ترکش خورد و دستم از یکی از اسلحه ها جدا شد. اورکت
نظامی شان را در آوردند و روی دستشان انداختند و من به آن
چنگ زدم. باز حرکت نکرده آتش خمپاره ها آنقدر زیاد شد که هر
دو نفر توی خاک ها شیرجه زدند و من هم روی زمین افتادم. نیم
ساعتی به همان حال بودیم.
توی این فاصله زمانی، یاد بچگی هایم افتادم روزی که از عراق
آمدیم و توی همین بندر بابا را دیدیم. آن دفعه یک سالی می شد که بابا را ندیده بودیم و حالا پانزده روز بود. آن روز واسم قشنگترین
و شیرین ترین روز زندگی ام بود اما امروزه، یادم آمد توی میر
بط العرب، هر چه به مرز ایران نزدیک می شدیم، خوشحال تر
می شدم. از طرفی تعجب می کردم که چرا خشکی در کار نیست،
پس ایران کجاست؟ چرا می گویند به مرز ایران رسیده ایم ؟! نمی
دانستم مرز آبی یعنی چه و چطور بدون هیچ علامت و پرچمی
مشخص می شود، در یک نقطه قایق ما ایستاد و ما را به قایقی
بزرگتری منتقل کردند. من که از آب می ترسیدم با تکان های قایق
زهره ترک مي شدم
وقتی قایقی ایرانی حرکت کرد، دیگر به این فکر می کردم اگر بابا
را دیدم چه کار کنم. بعد این همه مدت خجالت می کشیدم توی
بغلش بپرم. بعد مثل همیشه به ایران فکر کردم دایی حسینی در
یک سالگي من از بصره به ایران آمده و تشکیل خانواده داده بود.
گاهی نامه هایشان برای پاپا و میمی عکس می فرستادند. لباس
های تمیز و شیک دایی و خانواده اش به نظرم خیلی قشنگ بودند.
آنها مثل ما دشداشه تن شان نبود. با آن سن کم فهمیدم زندگی در
ایران با عراق فرق های زیادی دارد. از آن طرف می می آنقدر
قربان صدقه دایی حسین می رفت و بلاگردانش می شد که دیدن
آنها آرزوی ما بود. بالاخره به و رسیدیم و بابا و دایی حسینی را
دیدیم. بابا اصلا نگذاشت ما عکس العملی نشان دهیم. خودش به
طرفمان درید، هوله مانده بود کداممان را بغل کند. به دا که رسیده چشمان هردویشان پر از اشک شد خوب نگاههایشان را به خاطر دارم، هیچ حرفی به هم نزند و فقط آن نگاهشان همه حرف ها را زد حجم آتشی که کم شد، برانکارد آوردند و ما همان طور دمر توی برانکارد گذاشتند با جابه جا شدن ها هم باز هم دردی توی پاهایم احساس نمی کردم. فقط درد بدی توی ستون فقرات و بعد سر و گردنم می پیچید که به نظرم قابل تحمل بود. همه اش فکر میکردم. من که قطع عضو نشده ام و مشکل جدی ندارم، چرا باید بروم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef