#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
گاهی هم دوست نداشتم این قدر ملاحظه ما را بکند و ما را دور نگه دارند.
جان خودشان هم مهم بود. گفتم نه اجازه بدید، خودم میرم. حالا که
من تا اینجا اومدم، پس من و شما فرقی نداریم. رفتن زیر آتش، من
و شما ندارد شما خط آتیشی باز کنید. آرپی جی هم که مسلحه
شلیک کنید
یعد قنداق سهام را به شکم چباندم و اسلحه را روی رگبار گذاشتم،
شروع کردم به تیراندازی و عرض سه، چهار متری کناره در تا
سنگر وسط را دویدم. اسلحه تکان می خورد و نمی توانستم آن را
کنترل کنم. فکر میکردم الان است که یک آرپی جی مغزم را
متلاشی کند. چند لحظه بیشتر طول نکشید به ستون بین دو در
رسیدم. دستم را روی گونی ها گذاشتم و خودم را توی سنگر پرت
کردم. هنوز به خودم نیامده بودم که دیدم مرد ارتشی بالای سرم
رسیده تنه اش در پناه ستون بود ولی دستش که آرپی جی را گرفته
در معرض دید دشمن بود انگار خودش متوجه نبود. فقط با
عصبانیت گفت: این چه کاری بود کردی
منتظر جواب من نماند، از جلوی من رد شد. به محض اینکه یک
قدم از سنگر و ستون فاصله گرفت و روی ریل قدم گذاشت،
منفجر شد. موج انفجار مرا که هنوز روی دو زانوانم بودم، به کف
سنگ پرت کرد و به دنبال آن همهمه ایی توی سرم پیچید. دیگر
هر چه را که می دیدم یا می شنیدم، فکر می کردم در خواب است.
صدای مهیب انفجار، تکه های استخوان و گوشتش که به هوا می
رفتند و با صدا به هر طرف می افتادند، خصوصا صدای شکستن
سرش را به وضوح شنیدم. بعد، لحظهایی کوتاه دود و آتش و
بلافاصله همه چیز را قرمز دیدم. چشمانم فقط قرمزی خون را می
دید. انگار همه جا را رنگ قرمز زده بودند. بوی خونه باروت،
مو و گوشتی سوخته در هم آمیخته، فضا را پر کرده بود
تمام وجود آن مرد ارتشی که به نظر استوار با گروهبان یک بود،
حالا متلاشی شده بود من درست لحظه ایی قبل از انفجار گلوله ایی
را دیدم که از کنارش رد شد. یقینا اصابت ترکش آن گلوله به آرپی
جی که در دست داشت، باعث انفجار و شهادتش شد
بلند شدم. صحنه را خیلی تار می دیدم. هنوز فکر می کردم،
خوابم. از مرد ارتشی فقط تکه های سوخته ایی باقی مانده بود.
انگار کسی او را بلند کرده و به زمین کوبیده بود. آثار خون و
سوختگی را روی زمین می دیدم و بهتم برده بود. به این طرف و
آن طرف نگاه می کردم و بعد یک نگاه به جایی که دیگر او نبود.
به زمین خیره می شدم. خیلی حالم بد بود به سنگر و مستور پشت
سرم نگاه کردم. قسمت هایی از دیوار سوراخ سوراخ شده و یک
طرف سنگر خراب شده بود. از این همه ترکش چیزی نصیب من
نبود
نمیدانم تحت تأثیر دیدن این صحنه بود با موج انفجاری که پرتم
کرد، اصلا مغزم کار نمی کرد. انگار هیچ حسی نداشتم. نمیدانم
چقدر آنجا را نگاه کردم. بعد اتوماتیک وار سه چهار خرج و گلوله
زیر بغلم زدم و راه افتادم. عرض خیابان را بدون اینکه به گلوله
ببندم یا بدوم طی کردم. سر جای قبلی ام که رسیدم، نشستم چند بار
دیگر به جنازه تکه پاره که به هر طرف افتاده بود، نگاه کردم. از
آن فاصله انگار آنجا یک چیزی به هم پیچیده، افتاده بود. نمی دانم
چرا از همان لحظه ایی که ما به در میناب آمدیم و من این آدم را
دیدم، چهره بابا در نظرم آمد،
حالت صورتش خیلی شبیه او بود.
حتی به دختری هم که همراهم بود همه اش میگفتم: این خیلی شبیه
بابای منه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef