eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مولاى من! تو مشتاق ديدار خدا گشته اى و مى خواهى بروى و بشريّت را تنها بگذارى تا براى هميشه سرگردان عدالت بماند! افسوس كه تو در زمانى ظهور كردى كه زمان تو نيست، اين مردم لياقت و شايستگى رهبرى تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا گرم است، بگذار كمى سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا سرد است، بگذار كمى گرم شود. اگر تو بروى چه كسى در كالبد بى جان بشر، روح عدالت خواهد دميد؟ به راستى چه شد كه تو امروز آرزوى مرگ مى كنى؟ براى من باورش سخت است. مگر اين مردم با تو چه كرده اند كه از خدا مرگ خود را طلب مى كنى؟ به خدا قسم اين قلم ناتوان است كه شرح اين ماجرا را بدهد. تو كه مردِ بزرگ تاريخ هستى، چرا اين چنين آرزوى مرگ مى كنى؟ اين چه حكايتى است؟ نمى دانم. من چگونه مى توانم شرايط سياسى و اجتماعى كوفه را درك كنم و در مورد آن بنويسم؟ تاريخ، خيلى از دردهاى تو را آشكار نكرده است. ولى اين كلام تو، همه چيز را به من نشان مى دهد، كوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ كرده اند كه تو از عمق وجودت، آرزوى رفتن را مى كنى و به همه تاريخ پيام خود را منتقل مى كنى، مگر كوفه با اين كوه صبر چه كرد كه سرانجام او آرزوى مرگ كرد؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عنایت ام ابیها، سلام االله علیها حجت السلام محمد رضا رضایی (این خاطره نقل است از شهید برونسی) هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود، کارگره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هواي بچه ها، حال و هواي دیگري. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوي نداشتند، همان بچه هایی که می گفتی برو تو آتش، با جان و دل می رفتند! به چهره ي بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما تو گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهاي دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاك درمانده شدم. ناامیدي تو تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: «چکار کنم؟» سرم را بلند کردم رو به آسمان و تو دلم نالیدم: «خدایا خودت کمک کن.» از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: «خانم، خودتون کمک کنید، منوراهنمایی کنید تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.» چند لحظه اي راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ تو آن تاریکی شب و تو آن بیچارگی محض، یکدفعه فکري توي ذهنم افتاد.رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم:دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آر پی چی زن از تو شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.» زل زدم به شان.لحظه شماري می کردم یکی بلند شود. شد. یکی از بچه هاي آر پی چی زن بود. بلند گفت: «من می آم.» نگاهش مصمم بود و جدي. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر مصمم تر از او بلند شد. «منم می آم.» و پشت بندش یکی دیگر. تا به خودم آمدم همه ي گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزي مان تو آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد.عنایت ام ابیها (سلام االله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🍀 🌿﷽🌿 دور شدن از شما يعنى غفلت از آبِ حيات. هر چقدر من از شما دور شوم و شما را از ياد ببرم، دچار سياهى ها مى شوم و روح من آلوده مى شود، ياد شما و ولايت شما تنها راه نجات و پاكى من است. خدا ولايت شما را باعث پاكيزگى اخلاق و پاكى روح بندگان خود قرار داده است. شيعيان واقعى به خاطر ولايت شما، قلب هايى پاك و اخلاق و كردار زيبا دارند، آنان به خوبى ها و مقام والاى شما ايمان دارند و محبّت شما را با هيچ چيز ديگرى عوض نمى كنند. * * * اكنون از خدا مى خواهم كه مرا بر راه شما پابرجا بدارد، از او مى خواهم تا زنده هستم و نفس مى كشم، تا جان دارم بر ولايت و دين شما ثابت قدم بمانم و هرگز در من لغزش و انحرافى پيش نيايد. از خدا مى خواهم كه توفيق اطاعت از شما را به من عنايت كند و در روز قيامت شفاعت شما را نصيبم گرداند. بار خدايا! مرا از بهترين شيعيان و پيروان واقعى اين خاندان قرار بده! به من كمك كن تا سخنان و كلام آنان را نشر بدهم و راه آنان را بروم و در روز قيامت هم مرا با آنان محشور نما، آن روزى كه هر گروهى را با امام و رهبر خودشان محشور مى كنى، مرا با اين خاندان محشور نما! * * * در اينجا، قسمت سوم زيارت نامه را تكرار مى كنم: فَاِنَّا نَسْأَلُكِ اِنْ كُنَّا صَدَّقْنَاكِ إلاّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا بِهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلايَتِكِ. پس اگر ما ولايت تو را پذيرفته ايم، از تو مى خواهيم به خاطر پذيرش ولايتت، ما را به پيامبر و جانشين او مُلحق كنى تا به خود مژده دهيم كه به سبب ولايت تو پاك شده ايم. * * * بانوى من! تو در حقّ من لطف فراوان كردى و به اذن خدا چنين خواستى كه اين كوچك ترين محبّ تو برايت بنويسد، كاش يك نفر مى گفت من چگونه از تو تشكر كنم! پایان التماس دعا 🙏 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یکی، دو دوره از رفتن علی نمی گذشت که به خانه آمد چرخی توی خانه زد و از من پرسید ناهار چی خوردید؟ گفتم: هیچی. گفت: چرا؟ جواب دادم خب چیزی بوده دا درست کند. خیلی پکر شد و سگرمه هایش توی هم رفت. پاپا که خانه آمده گفت که دیگر به خانه دایی نمی رود. بابا هم که انگار از اولش راضی به رفتن علی نبود و تحت شرایط خاصی به این کار تن داده بود، با مهربانی دلیلی را پرسید، علی چیزی نگفت. دا اصرار کرد علی این موقعیت را از دست ندهد، دایی آمد و کلی با او حرف زد ولی موفق نشد علی را راضی کند. بعد از چند روز من از علی پرسیدم: چرا این چوری کردی، نگاهم کرد و گفت: من می خواهم تو خونه خودمون باشم. هر چی می خوریم با هم بخوریم هممون مثل هم باشیم علی با این تصمیم ظاهرا خیلی چیزها را از دست داد دایی می خواست او را در مدرسه ملی که یک مدرسه خصوصی به حساب می آمد، ثبت نام کند. این چند روز هم با ماشین خودش او و بچه هایش را به مدرسه می برد و می آورد، امکانات رفاهی خانه دایی از هر جهت برای بچه ای در آن سن و سال می توانست جالب توجه و مهم باشد. حداقل تلویزیون خانه دایی در شرایطی که در کل محله ما فقط یک تلویزیون وجود داشت، می توانست او را آنجا پایبند کند، اما على برگشت و دوباره کار کردن هایش را از سر گرفت. من علی را به خاطر این دلسوزی هایش طور دیگری دوست داشتم. تا آنجا که می شد. ما وقتمان را با هم می گذراندیم. وقتی مدرسه تعطیل می شد و بچه ها با هیاهو بیرون می ریختند، او زودتر از بقیه از مدرسه شان بیرون می دوید و جلوی در مدرسه من منتظر می ماند تا توی آن هیاهو و شلوغی جلو مدرسه شان نروم. توی مسیر خانه تغذیه هایمان را در می آوردیم و به هم نشان میدادیم. گاهی که می خواستیم آنها را بخوریم دلمان نمی آمد. می گفتیم بریم خانه. راه می آمدیم و از آرزوهایمان حرف می زدیم. همیشه آرزو داشتیم خانه ایی بسازیم و از دست صاحبخانه ها رها شویم توی یکی از خانه ها مرد صاحبخانه روزها زنش را زیر مشت و لگد می گرفت. بعد شب تا صبح را با دوستانی که بیشتر از خودش بودند به دود و دم و شراب خواری مشغول بود مدتی که آنجا بودیم، بابا و علی تا صبح نمی خوابیدند و بالای سرما مراقبت می کردند استرس و وحشت این گونه مسائل باعث شده بود فکر و ذکر ما داشتن یک خانه مستقل برای خودمان باشد. شب ها که پشت بام می خوابیدیم با لیلا و محسن ستاره ها را نشان می کردیم و میگفتیم اون ستاره مال من پر نور تره. علی می گفت: کاشکي دل همه مردم مثل این ستاره ها برق می زد، با هم یکی بودند و به فکر هم بودند. کاش آدم های پولدار به فکر فقیرها می افتادند و پول هایشان را بین آنها تقسیم می کردند، این طوری هیچ کس فقیر نمی ماند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef