#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
بچه ها یکی یکی قالبها را میآوردند و روی نهرها میگذاشتند و همینطور سرگرم کار خودشان بودند
یک دفعه دشمن منطقه را زیر آتش گرفت اتفاقاً یک گلوله خمپاره کنار محمدحسین به زمین خورد و منفجر شد و ایشان به همراه دو نفر دیگر مجروح شدند
وقتی بالای سرش رفتم دیدم از ناحیه پا بدجوری آسیبدیده خونریزی خیلی شدید بود انگار یکی از شریانهای اصلی قطع شده
بچهها بلافاصله با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند آقا محمد حسین مجروح شده سریع یک آمبولانس بفرستید
آنها جواب دادند چند دقیقه پیش یک آمبولانس برای بردن ایشان به جلسه فرستادیم از همان استفاده کنید و او را به عقب برگردانید
آنها برای جلوگیری از لو رفتن عملیات مسائل حفاظتی را خیلی رعایت میکردند به همین سبب به جای ماشین معمولی آمبولانس فرستاده بودند
محمد حسین را سوار آمبولانس کردیم و به عقب فرستادیم حتی در بیمارستان آبادان برای اینکه کسی متوجه حضور نیروها در منطقه نشود محمدحسین را به عنوان یکی از نیروهای ناو تیپ کوثر و مسئول قبضه خمپاره انداز معرفی کردیم
با رفتن محمدحسین روحیه بچهها هم تغییر کرد همه ناراحت بودند و هیچکس امید نداشت که او بتواند خودش را به عملیات برساند همه او را دوست داشتند و از این قضیه بسیار ناراحت و نگران بودند
(به نقل از حسین ایرانمنش، مجید آنتیکچی، محمد علی کار آموزیان)
*بیمارستان اصفهان*
محمدحسین از آبادان به اهواز و سپس به اصفهان اعزام شد
زمانی که در بیمارستان اصفهان بستری بود تعدادی از بچهها به ملاقاتش رفتند او بیتاب بود اظهار میکرد دلش میخواهد به کرمان برود
بچهها این خبر را به ما رساندند ما هم هماهنگ کردیم به همراه حاج اکبر بختیاری و اخوی محمدحسین به اصفهان رفتیم و با ماشینی که حاج اکبر گرفته بود او را به کرمان آوردیم
به احتمال زیاد او اصفهان را برای اجرایی شدن نقشه ذهنی اش مناسب نمی دید وگرنه دلیل دیگری برای آمدن به کرمان وجود نداشت(به نقل از علی میر احمدی)
*هدیه ملاقات*
من وقتی با خبر شدم ایشان در بیمارستانی در کرمان بستری است چون میدانستم به کتاب بسیار علاقه دارد یک جلد کتاب مناجات شیخ حسین انصاریان را به عنوان هدیه خریدم و به ملاقاتش رفتم
توی بیمارستان هرچه از محمدحسین سوال کردم کجا مجروح شدی جواب درستی نداد فقط می گفت
قرار است نگویم
در همین موقع یکی از برادران که تازه به ملاقات او آمده بود به شوخی گفت
خدا خیلی رحم کرد خوب شد که آب تو را با خودش نبرد
من از این صحبتش فهمیدم منطقه باید جایی باشد که آب جریان دارد نه جایی مثل هور که آبش راکد است
با این حال وقتی از محمدحسین سوال کردم اشاره به نام و موقعیت منطقه نکرد من هم دیگر اصرار نکردم (به نقل از تاج علی آقا مولایی)
*آسانسور*
محمدحسین از ناحیه پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود
مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم ببر برای محمدحسین صبح اول وقت بخورد
من نمازم را خواندم لباسی پوشیدم جوشانده را برداشتم و آفتاب نزده به طرف بیمارستان راه افتادم
فاصله خانه تا بیمارستان زیاد نبود فقط یک کوچه فاصله داشت
وقتی رسیدم چون صبح زود بود نگهبان ها نمیگذاشتند داخل شوم با اصرار زیاد و خواهش و تمنا قبول کردند فقط بروم جوشانده را بدهم و سریع برگردم
محمد حسین در طبقه چهارم بستری بود من از آسانسور استفاده نکردم از پله ها رفتم بالا
وقتی رسیدم داخل اتاق محمدحسین خواب بود خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم
یکدفعه چشمانش را باز کرد و گفت
هادی بالاخره آمدی
گفتم
چی شده؟
مگه اتفاقی افتاده؟
گفت
همین الان خواب میدیدم تو داری از پلهها بالا میآیی مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی چشمانم را باز کردم دیدم اینجا هستی
آن روز من خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه شد من با آسانسور نیامدم (به نقل از محمد هادی یوسف الهی)
*هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ*
*از یمن دعای شب و ورد سحری بود*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
یک مسؤولیت کوچک
همسر شهید
ساعت حول و حوش نه شب بود.صداي زنگ خانه از جا پراندم. نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سر
کشیدم و زود رفتم دم در یک موتور تریل جلو ي در بود، دو تا مرد هم روش نشسته بودند.
اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت! هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند. فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان
خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید: «آقاي برونسی تشریف دارن؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «کجا رفتن؟»
پیش خودم فکر کردم شاید از همرزمهاش هستند. گفتم: «سرشبی رفتن حرم براي سخنرانی.»
پرسید: «کی می آن؟»
گفتم: «می دونم، رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان.»
هنوز توشک و تردید بودم.
«ببخشید حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستیم، اگه بخوایم
ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟»
زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»
سؤالاتش انگار تمامی نداشت.باز گفت:«امشب چه ساعتی می آن؟»
شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.» " 1 ".
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند.
نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین
که ما خیلی گرسنه هستیم.»
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن.»
«کی؟»
گفتم: «سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن».
«عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري
پاورقی
-1 بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند، اطمینان از این که خانه را درست آمده اند
بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.»
ساکت شد.انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرفهاي آنها و حرفهاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي به
شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال
یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت:«نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمداالله به خیر گذشته.»
چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن
از شما سؤال کردن، اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
«آدرس خونه ي شما رو می خواستن.»
«توأم آدرس دادي؟»
قیافه ي حق به جانبی گرفت.گفت: «من از کجا بدونم اون بی دینها براي چی اومدن!»
یک مشتري آمد تو مغازه اش.زود راهش انداخت که برود. وقتی رفت، با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت: «ولی
نمی دونی «یداالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یداالله پسرش بود.می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
«یداالله خیلی منو دعواکرد. می گفت: چرا آدرس دادي؟ اونا می خواستن آقاي برونسی رو ترور کنن!»
مکث کرد و با تردید ادامه داد:«راستش رو بخواي برام سؤال شده بود که این آقاي برونسی چکاره هست که اومدن
ترورش کن؟» " 1 ".
من حسابی ترسیده بودم. براي خودم هم سؤال شده بود که: مگر عبدالحسین چکاره است؟! مثل آدمهاي از همه جا
بی خبر گفتم، «اصلاً نفهمیدم اون موتوري ها براي چی اومدن؟»
گفت: «بابا ساعت خواب! پسرم یداالله رفت بسیج محل رو خبر کرد، تا صبح دور خونه ي شما نگهبانی می دادن.»
نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: «عجب!»
منتظر حرف دیگري نماندم.شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه. یکراست رفتم سراغ عبدالحسین. گفتم: «من از دست
شما خیلی ناراحتم.»
«چرا؟»
«شما خبر داشتی که اون دو نفر می خواستن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی.»
به روي خودش هم نیاورد.خندید.خونسرد و خیلی طبیعی گفت: «مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟»
قیافه اش جدي شد. پرسید: «اصلاً کی این حرف رو به شما گفته؟»
پاورقی
-1 عبدالحسین همیشه به نیروهاي هم محلی اش می سپرده که به خانواده هاشان هیچ حرفی درباره مسؤولیت او
#کتابدا🪴
#قسمتشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
با اینکه رفت و برگشتمان، نیم ساعت نشده بود ولی جلو در
غسالخانه که رسیدیم، خیلی شلوغ شده بود. برخالف دیروز چفت
پشت در را نینداخته بودند و راحت رفتیم تو. باز لیلا با بهت و
کنجکاوی آنجا را می کاوید و به جنازه های در حال شستشو نگاه
می کرد. خشكش یه قسمتی بود که نصیب من شد. این چه کاریه
که من باید بکنم، من کجا و اینجا کجا؟ چطور ان این قدر بی رحم
و سنگدل شده ام که جنازه می شویم. از خودم بیزار شده بودم. با
این حال بعدی را برداشتم، بعدی و بعدی
به بعضی چیزها نمی توانستم دست بزنم. جنین های سقط شده ای
که موج انفجار باعث شده بود، قیافه های وحشتناکی داشته باشند،
بدجور مرا می ترساندند. بچه های کوچک را هم دلم نمی آمد
بردارم. آنها وجودم را می سوزاندند. موقع شستشوی دختر بچه ها
و پسر بجه ها فقط به بقیه کمک می کردم. نوزاد شش، هفت ماهه
ایی خیلی دلم را سوزاند. می رفتم می آمدم، نگاهم به او می افتاد.
معلوم بود او را از بیمارستان آورده اند. زیر گلویش گاز گذاشته
چسب زده بودند. دور سینه اش را هم بانداز کرده بودند. بچه با
وجود پوست تیره رنگش خیلی قشنگ بود. مژه های بلند و موهای
حلقه حلقه سرش، قیافه اش را دوست داشتنی کرده بود. وقتی
گفتند: اونو بذار بالا، گریه ام گرفت. گفتم: نمی تونم. دستی به ساق
پایش کشیدم، زبر بود، معلوم بود چهار دست و پا راه می رفته که
این طور پوستش خشن شده جدای غرش هواپیماها که در ارتفاع
پایین پرواز می کردند و دیوار صوتی را شکستند، قلبم
تکان داد. همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا خواندند. من
نگاهم روی بچه مانده بعد، یاد زینب و سعید و حسن افتادم. دلم
بدجور هوایشان را کرد. نگرانشان شدم. توی دلم به خدا التماس
کردم: خودت بچه ها را حفظ کن. خودت نگه دار خانواده ام باش،
صدای انفجارها که آمد، همه میگفتند: خدا کنه پل را نزده باشن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef