#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
*عصا*
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم گفت علی دیگر به ملاقات من نیا اول خیلی جاخوردم با خودم گفتم خدایا چه شده چه اشتباهی از من سر زده؟
پرسیدم
چرا؟
گفت به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم
گفتم
کجا به سلامتی؟
گفت
این را دیگر نمی توانم بگویم بعداً مشخص میشود و خودت میفهمی
چون حرفش کاملاً جدی بود دیگر بیمارستان نرفتم
بعد از چند روز نامهای از محمدرضا کاظمی به دستم رسید که نوشته شده بود محمدحسین با تن مجروح و با دو تا عصای زیر بغلش به منطقه برگشته است
(به نقل از علی میر احمدی)
*تخت خالی*
یک روز صبح تصمیم گرفتم به ملاقات محمدحسین بروم ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود دقایقی کنارش نشستم کمی که با هم حرف زدیم بلند شدم و خداحافظی کردم بیرون که آمدم به خودم نهیب زدم این چه جور ملاقاتی بود آتش نمیبردی خب یک کم از وقتت را به محمدحسین اختصاص میدادی
تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم
بعد از ظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم با کمال تعجب دیدم تخت خالی است
از محمدحسین هیچ خبری نیست اول فکر کردم او را برای کارهای درمانی عکس و آزمایش بردند از پرستار پرسیدم
ببخشید این بیمار ما آقای یوسف الهی کجا هستند؟ مرخص شدند؟
پرستار گفت
نخیر مرخص نشدند شما نسبتی با ایشان دارید؟
گفتم بله هم رزم بنده است
خندید و گفت
راستش ایشان فرار کردند
فهمیدم که حال و هوای جبهه و عملیات کار خودش را کرده محمدحسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود
(به نقل از نصرالله باختری)
*ناز پا*
محمد حسین به خانه آمد
هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود اما برای این که وانمود کند مشکلی ندارد سعی میکرد همه کارهایش را خودش انجام دهد
روحیه عجیبی داشت با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه میرفت خم به ابرو نمی آورد
با همان وضعیت به سختی رانندگی میکرد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز ماشین میگذاشت
روزهای آخر قبل از اینکه به منطقه برود منزل برادر بزرگم آقا محمد علی دعوت بودیم و من همانجا او را به حمام بردم
توان ایستادن نداشت داخل حمام برای او صندلی گذاشتم
همانطور که بدنش را میشستم چشمم به پای مجروحش افتاد دقت کردم دیدم پایش سوراخ است یعنی حفرهای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لوله پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که از این طرف میشد آن طرف را دید دلم واقعاً ریش شد
به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم و سعی میکردم خیلی احتیاط کنم
محمدحسین گفت
هادی
گفتم
بله
گفت
محکم بکش چرا اینطوری میکشی؟
گفتم
اذیت میشی داداش ممکن است برایت خطرناک باشد و برایت اتفاقی بیفتد
گفت
جوش نزن محکم بکش روی زخمها را هم بکش مگر من چقدر این پاها را کار دارم که تو اینقدر نازشان را می کشی؟
و بعد گفت
پاها را من فقط برای همین عملیات احتیاج دارم دیگر نیازی به آنها ندارم
آن لحظه حرفش را باور نکردم چون از آینده هیچ خبری نداشتم
(به نقل از محمدهادی یوسف الهی)
*ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این*
*بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش*
*پاهای عاریتی*
وضعیت پاهای محمدحسین خیلی خراب بود وقتی گوشمان را به محل جراحتش نزدیک میکردیم به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم
شاید باور کردنش مشکل باشد اما درست مثل سماور در حال جوش قل قل میکرد و صدا میداد
اما او پرتوان، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه میداد
گفتم
آخه بابا جان یک مقدار به فکر خودت باش
می گفت
می دانی بابا من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاجی ندارم
(به نقل از غلام حسین یوسف الهی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
عمل و عملیات
همسر شهید
حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم.
درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم.
سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند.
«کجا؟ شما باید عمل بشی.»
«من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم.»
جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده
بود که مرا نگه دارد.هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره اي نداشتم جز این که حقیقت را به اش
بگویم.کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بري.»
گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاري.»
قبول کرد و فرستادم براي عکس.
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
چون پل تنها راه رسیدن ما به آبادان بود، عراقی ها می خواستند
ارتباط ما را با آنجا قطع کنند. زنی که جلوی در ایستاده بود، توی
این شرایط با فریاد پرسید: کار اون بچه تموم نشد؟ باباش وایساده
سراغش رو میگیره. کلمه بابا که آمد تصمیم گرفتم، حمله هوایی
که تمام شد بروم سراغ بابا. خودش گفته بود از شان خواسته اند
قبر بکنند. پس حتما اینجا توی جنت آباد بود. از صبح منتظر بودم
این کار را بکنم ولی فرصتی دست نداده بود. دلتنگش بودم. از
طرفی با اینکه اجازه داده بود در جنت آباد کار کنم، خیالم کاملا
راحت نبود. چون دا راضی نبود. می خواستم محض محکم کاری
هم که شده با بابا در این مورد حرف بزنم تا صحبت های دا رأی
او را تغییر ندهد. نزدیکی های ظهر بالاخره از غسالخانه بیرون
زدم. از لابه لای قبرها جلو رفتم. می دانستم کدام قسمت، قبر جدید
می کنند. از دور که چشمم بهش افتاد دلم غنج رفت. از دیروز
ظهر او را ندیده بودم. با چند نفر مشغول بود. کلنگ میزد و با
بیل، سنگ و خاک ها را بیرون می ریختند. هرچه نزدیک تر می
شدم نیم تنه اش را واضح تر می دیدم. پیراهن سفید با راه های آبی
و شلوار طوسی تنش بود. می دانستم جسمش اینجا کار می کند و
روحش در تب و تاب رفتن به مناطق درگیری است. خواستم به
طرفش بدوم ولی میدانستم جلوی همکارانش از این کار خوشش
نمی آید، قدم هایم را بلندتر برداشتم، چند قدم مانده به او از پشت
سرش گفتم: سلام بابا.
سر بلند کرد و به عقب برگشت. با لحن شادی گفت: سلام مامانم
خوبی؟ کجایی؟ گفتم: تو غسالخونه ام.
بیل را رها کرد و از گودال قبر بالا آمد. آویزان گردنش شدم و
بوسیدمش، او هم مرا بوسید. دست هایش را که تا چند لحظه پیش
بیل میزدند، گرفتم و به کف و پشت دستانش که از سختی و شدت
کار قرمز و زمخت شده بود، دست کشیدم. چند بار آنها را بوسیدم
بابا هی میگفت: نکن. زشته جلوی مردم. بعد پرسید: چه کار
میکنی اونجا؟
گفتم: کار که زیاده. شهدا خیلی اند. باز پرسید: نمی ترسی؟
گفتم: اولش می ترسیدم. ولی حالا دیگه ترسم ریخته. با این حال یه
وقت هایی یه حالی میشم. به هم می ریزم
گفت: این ها هم مثل ما انسانند. ترس نداره. این ها هم زنده بودند
مثل ما، ولی الان زنده ترند. فرقمون اینه که این ها رفتن به دیار
باقی و ما موندیم تو این دنیای فانی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef