#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
*پدال گاز*
چند روز بعد از مجروح شدن محمدحسین به مرخصی آمدم
وقتی به کرمان رسیدم سراغ او را گرفتم
گفتند
از بیمارستان مرخص شده
تعجب کردم یعنی به همین زودی خوب شد
گفتند
نه در خانه بستری است
برای ملاقات به خانهشان رفتم اما برادرش گفت او خانه نیست
ناامید برگشتم
توی راه حسن زاده یکی از بچهها را دیدم حال و احوال کردیم پرسید
کجا بودی؟
گفتم
رفته بودم عیادت محمدحسین
گفت
خب چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟
گفتم
متاسفانه موفق نشدم ببینمش خانه نبود
گفت
بیا با هم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد
دوباره با حسن زاده به در خانه محمدحسین رفتیم برادرش در را باز کرد
گفتیم
ببخشید ما میخواهیم محمدحسین را ببینیم
ایشان گفت
عرض کردم خانه نیست
گفتم اشکال ندارد مینشینیم تا بیاید با تعارف او به داخل خانه رفتیم
ده پانزده دقیقه طول کشید که محمدحسین آمد وقتی مرا دید خوشحال شد و حسابی تحویلم گرفت
گفت
اتفاقاً خیلی دلم میخواست تو را ببینم چطور شد به مرخصی آمدی؟
از منطقه چه خبر؟
من تا جایی که می توانستم از اوضاع و احوال بچه ها و نگرانی آنها به خاطر عدم حضور او و وضعیت منطقه برایش صحبت کردم
لحظه خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت
حتماً این کتابها را بخوانید و پرسید که
به منطقه برمیگردی؟
گفتم
پس فردا
گفت موقعی که خواستی بروی بی خبر نرو
گفتم
چشم حتما
از هم جدا شدیم دو روز بعد عازم منطقه بودم دوباره به سراغش رفتم
گفت
راجی فرمانده اطلاعات عملیات آمده کرمان فردا میخواهد برگردد بروبگو محمدحسین کارت دارد می خواهم ببینمش باهاش هماهنگ کنیم همه با هم برویم
با تعجب نگاهی به پایش انداختم اما اونگذاشت حرف بزنم
زد سرشانهام و گفت
برو دیگر
من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم
محمدحسین چنین حرفی زده به نظرم میخواهد همراه شما بیاید چون با جراحتی که دارد نمیتواند تنهایی برود در ضمن من هم امروز عازمم
راجی گفت
خیلی خوب است اگر محمدحسین میخواهد بیاید شما با اتوبوس برو
من قبول کردم و رفتم ترمینال و بلیط گرفتم
از همانجا به خانه محمدحسین رفتم
گفت
رفتنت چی شد؟
گفتم
آقای راجی را دیدم گفت
میآیم خانه تان با هم صحبت میکنیم
پرسید
شما چه کار کردید؟
گفتم
بلیط گرفتم و امروز میروم
پرسیدمگر باما نمیایی؟
گفتم
مثل اینکه جا نیست
گفت نه شما با ما بیا
گفتم نمیشود آقای راجی چنین گفته
گفت من اصلا دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم میخواهد همسفر باشیم
گفتم
آقا فرقی ندارد
می خواستم خداحافظی کنم که گفت
چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم
بلند شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت
تعجب کردم با این عصا چطور میخواهد رانندگی کند
ماشین را زد بیرون و گفت
سوار شو بریم
با ترس و لرز سوار شدم و کنارش نشستم
او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز میگذاشت
گفتم
محمدحسین تو را خدا مواظب باش این کار خطرناکی است که تو می کنی
گفت
نترس بنشین الان می رسیم
هرچند بیهیچ دغدغهای رانندگی میکرد اما من خیلی ترسیده بودم
مستقیم پیش راجی رفتیم محمدحسین به ایشان گفت
باید حسین متصدی را هم با خودمان ببریم
راجی گفت
جا نداریم قرار شده خودش بیاید
محمدحسین گفت
ما میخواهیم این سفر با هم باشیم و کلی باراجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آنها بروم
محمدحسین مرا سوار ماشین کرد و به ترمینال برد تا بلیط را پس بدهم
صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم
یادم است در مسیر جاده برف باریده بود گفت
بچههای آنجا برف ندیدند فلاکس آب را پر از برف کنیم و برای ایشان ببریم
پیاده شدیم و فلاکس را از برف پر کردیم اما وقتی به اهواز رسیدیم بیشترش آب شده بود
( به نقل از حسین متصدی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
نزدیک پل هفت دهانه
ماشاءاالله شاهمردادي (مرشد)
یکی از بچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز، افتاده بود سی، چهل متر آن طرفتر. دو، سه دفعه بلند شد.به جان
کندن و سختی، یکی، دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاري کرد دیگر نتوانست بلند
شود.
موقعیت بدي داشت.درست تو دید دشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع براي
آوردنش رفت. ما هم از بالاي خاکریز، شدید آتش می ریختیم به طرف دشمن.
عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز و چالاك از آن رد می
شدي. او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کار، تو گلها گیر کرد.کمی بعد خودش را هم به زور توانست نجات
دهد.
لحظه هاي نفس گیر و طاقت فرسایی بود. یکی داشت جلوي چشممان جان می داد و ما کاري از دستمان بر نمی
آمد. دو، سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند.
دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم.گفتم: «این بار من می رم.»
گفتند: «تو اولاً هیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار.»
گفتم: «شما کاري تون نباشه، درستش می کنم.»
مهلتی براي چون و چرا نگذاشتم.سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها. پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم:
«یک خمپاره ي فسفري " 1 ". بندازید همون جا.»
انگار فکرم را خواندند.گفتند: «کارش حرف نداره، این جوري جلوي دید دشمن گرفته می شه، ولی باید مواظب گلها
باشی.»
«دیگه توکل بر خدا می رم، ان شائاالله که بتونم بیارمش.»
سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون. به هر درد سري بود، خودم
را رساندم به آن زخمی. ملاحظه ي آه و ناله اش را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روي دوشم.
هیکل او درشت بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، و نه جثه ي آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. دشمن
هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گراي آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت.
تا نزدیک خاکریز آوردمش.مشکل گل و لاي، گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره ي فسفري، تنگی نفس
هم پیدا کرده بودم. آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاك بریدم.
حالت اغما پیدا کرده بودم و تو آن همه گل و لاي نمی توانستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد
آن زخمی را برد. سریع برگشت و مرا هم نجات داد. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کرد.
پاورقی
-1 نوعی از مهمات دود زا
«
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
میگفتم: نه من می ترسم.
میگفت: من اینجا وایسادم د میگفتم: نه. هر چه اصرار می کردم و
می پرسیدم: این چیزها را از کجا یاد گرفتی؟ سکوت می کرد و
چیزی نمیگفت.
با این حساب کار قبرکندن توی این شرایط مسلما او را راضی نمی
کرد. با چنین روحیه ای توی این بحران چطور می توانست آرام
بگیرد
ناامید از دلداری دادنش دستهایش را رها کردم و گفتم: بابا اگه
اجازه بدید من برم. کار زیاده
گفت: برو بابا. به امان خدا.
گفتم: بابا اینجا کار زیاده. من باید هر روز بیام. یه وقت هایی هم
ممکنه کار طول بکشه، لازم بشه من با بقیه بمونم تا کارها تموم
بشه. از نظر شما ایرادی نداره؟
گفت: نه. الان وقت کار کردنه. همه باید کار کنیم، فقط سعی کن
خیلی دیر وقت نشه. خیابونا خیلی خلوت نشده باشن.
گفتم: دا این روزها دست تنهاست. لیلا هم با من می یاد. ممکنه دا
شاکی بشه. گفت: یه جوری برید، بیاید که دا هم اذیت نشه. دست
تنها نمونه.
خیالم راحت شد.دوباره دستش را گرفتم و بوسیدم و خداحافظی
کردم.
وقتی برگشتم، دیدم پنبه و کافور تمام شده، زینب خانم گفت: برو
از دفتر بگیر، به آقایی به اسم پرویز پور اونجاست.
رفتم بیرون. یکی از سه اتاق به هم چسبیده ایی که کمی آن طرف
تر از غسالخانه قرار داشت، دفتر جنت آباد بود و کارهای اداری
قبرستان در آنجا انجام می شد. وقتی در زدم و داخل شدم، مرد قد
بلند و لاغر اندامی در حدود سی و چند سال را پشت میز دیدم.
پوست روشنی داشت و عینک پهنی زده بود. دفتر بزرگی جلویش
باز بود. چند بار او را دیده بودم. با این فرق که توی روشنایی
بیرون اتاق شیشه عینکش تیره بود. کمی ایستادم تا سرش خلوت
شد. او به همراه مرد دیگری که تقریبا هم سن و سالش بود،
مشغول نوشتن مشخصات شهیدی بودند که دو مرد عزادار برایشان
می گفتند. از رفت و آمدهای اتاق و حرف هایش فهمیدم اسم مردی
که عینک دارد، پرویز پور و آن یکی همکارش سالاروند است. به
نظرم آمد، آقای پرویز پور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژیلهایی که
پوشیده باید یک آدم فرهنگی باشد تا مسئول قبرستان
اتاق که خالی شد، سلام کردم و گفتم: مرا از توی غسالخانه
فرستاده اند. خانم رودباری پنبه و کافور خواسته.
آقای پرویز پور از پشت میزش بلند شد. به طرف کمد فلزی گوشه
اتاق رفت و چیزهایی که خواسته بودم، برایم آورد. از آن ساعت
به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند، مرا می
فرستادند تا از دفتر امور اداری بگیرم. آقای پرویز پور هم که
پدرم را می شناخت تا فهمید دختر سید هستم، خیلی تحویلم گرفت.
با اینکه مرد جدی و خشکی بود، با احترام کارم را راه می
انداخت. بار دوم، سومی که اتاقش رفتم از من خواهش کرد، در
ثبت آمار و مشخصات شهدای گمنام زن به او کمک کنم. شهدایی
که کس و کاری داشتند، اسامی شان در دفتر نوشته می شد ولی
مشخصات شهدای گمنام را باید جلوی در به کسی که بیرون
ایستاده بود می گفتند و او مینوشت. آقای پرویز پور از کشوی
میزش دفتری بیرون آورد و گفت: مشخصات شهدای گمنام را توی
این بنویسید و بعد به من بدهید تا آمار را در دفتر اصلی وارد کنم.
توی غسالخانه دفتر را جدول بندی کردم و مشخصات چند زن
شهید که گوشه دیوار گذاشته بودند تا آنها را آخر سر بشویند،
نوشتم. رنگ پوست و مو، حدود سن و سال، عرب یا عجم
بودنشان، قد و اندازه هیکل و احیانا مشخصات دیگری که داشتند،
نوشتم. به کسی هم که لباس هایشان را می برید گفتم؛ تگهایی از
لباس شان را قیچی بزند و به صفحه مربوط به هر کدام با سنجاق
وصل کند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef