#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتیکم 🪴
🌿﷽🌿
حسین راننده را به سمت انتهای جاده خاکی منتهی به قبرها هدایت
کرد. من و زینب هم چند تا برانکارد برداشتیم و به آن سمت راه
افتادیم. وقتی دیدم از لیال خبری نیست سراغش را از زینب خانم
گرفتم، گفت: اینجا کاری نبود با مریم خانم رفتند پیش مادرت.
طفلی خیلی : دلت تنگ شده گفت: بعد اونجا می یاد مسجد جامع
سراغ نو
به قطعه شهدا رسیدیم، فقط دو، سه تا قبر خالی بود. مجور شدیم
خودمان دست به کار شویم. با پسرها بیل و کلنگ را برداشتیم.
دامنه های خیلی از آنها شکسته بودند : شروع کردم به کلنگ زدن،
کار آسانی نبود. به کتف و کمرم فشار می آمد و کف دستانم می
سوخت، طاقت نیاوردم. رفتم تکه نایلونی را که قبال تویش کفن
آورده بودند از گوشه
غسالخانه پیدا کردم و دور دسته کلنگ پیچیده، دوباره مشغول شدم.
فایده ایی نداشت پوست دستانم مخصوص این انگشتانم خشک و
خشن شده و ترک برداشته بود. موقع کلنگ زدن این زخم ها سر
باز می کرد و خون می آمد، ناچار بیل و کلنگ را کار انداختم و با
دستانم خاک هایی را که کنده بودم، کنار زدم. هر چند خاک برای
زخم هایم بد بود. ولی حداقل دیگر نمی سوختند فقط پوستم کشیده
می شد، طوری که سطح پوست ساعدم انگار با بخار سوخته باشد،
قرمز و متورم شده بود. با خواهش پیرمردهای غسال چند مردی
که به جنت آباد آمده بودند به کمک مان آمدند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef