#کتابدا🪴
#قسمتصدنودسوم🪴
🌿﷽🌿
هواپیماها باز توی آسمان جولان می دادند. یکی، دو تا ماشین آمدند
و با سرعت رد شدند، زهرا کنار جاده داد میزد: کمک، کمک به
دادمون برسین. مجروح داریم فریادهایش که افاقه نکرد و راننده
ها به خاطر حضور هواپیماها نگه نداشتند، زهرا فحش داد بی
شرفهاء نامردها، پست فطرتها، وایسید. گفتم: ول کن بابا چرا
فحش می دی؟ اون که رفت. با کی داری دعوا می کنی؟
بعد از چند بار بالا و پایین پریدن وانت قرمز رنگ درب و داغانی
ایستاد، راننده که پیرمرد عربه زبانی با موهای فرفری بود، قبول
کرد مجروح را بپرد، تا راننده و مرد کنار دستی اش که به نظر
از کارکنان بندر بودند، مجروح را از توی وانت بگذارند، من به
دنبال آن جوان دیگر دویدم. تو را هم ان رد خونی که تا نخلستان
آن طرف جاده کشیده شده بود، پیدا کردم. کار یک خانه روستایی
افتاده بود. به نظر می رسید، بلند شده و مقداری از راه را رفته و
بعد آنجا افتاده است
وقتی کنارش رسیدم، داشت اشهدش را می خواند. با دیدن این
حالت که شهادتین را نجوا می کرد و از گلویش خون کف آلود
بیرون می ریخت، تمام تنم به لرزه افتاد. با دلهره نبضش را
گرفتم. ترکشی را توی گلویش می دیدم ولی نمی توانستم دستم را
جلو ببرم و آن را بیرون بکشم خون فوران می کرد و صدای این
جوان که کم سن تر از آن یکی به نظر می رسیده حفره گلویش
بیرون می آمد. همین طور که به آن حفره خیره مانده بودم، گفتم:
برادر، برادر تو حالت خوب می شه اشهد نخون، امام حسین رو
صدا بزن. حضرت علی اکبر رو صدا بزن دویدم بیرون نخلستان
با صدای بلند راننده را صدا زدم و بدو بالای سر جوان برگشتم. تا
رسیدم، دیدم سر جوان به یک طرف افتاد. هول شدم. دوباره نبضش
را گرفتم. نمی زد. گوشم را روی قلبش گذاشتم. به نظرم آمد قلبش
هم از کار افتاده، همان موقع راننده و همراهش که لباس هایشان به
خاطر برداشتن مجروح اولی خونی شده بود، آمدند. جوان را بلند
کردیم یک دفعه دیدم دیوار پشت سرش هم خونی است، تا آن لحظه
فکر می کردم فقط ترکشی به گلویش خورده، نمی دانستم ترکش
دیگری هم به پشت سرش اصابت کرده. به راننده گفتم اینا حالشون
خیلی خرابه. به بیمارستان طالقانی نمیرسن. ببرینشون همین جا.
توی زایشگاه، مجروح هم پذیرش میکنن. شاید بتونن زودتر
نجاتشون بدن
راننده گفت: الساعه می رسونمش. ولی ماشین آن قدر قراضه بود
که به زور از جا کنده شد دلم گواهی می داد که هر دو جوان به
شهادت می رسند. خیلی ناراحت بودم. زهرا هم ساکت بود. هر دو
پیاده به طرف پل به راه افتادیم. امیدوار بودیم ماشینی از راه برسد
و حداقل ما را با آن طرف پل برساند. گرسنگی و خستگی بالا
رفتن از شیب پل را برایمان سخت تر کرده بود، به زهرا گفتم:
تندتر بیا اینجا رو رد کنیم. حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار
گلوله توپی را از سمت محرمی شنیدم. صدای مهیبی بود و موجش
برای یک لحظه همه چیز را در آن اطراف لرزاند از دود و گرد و
خاکی که بلند شده بود، محل اصابت توپ را تشخیص دادیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef