#کتابدا🪴
#قسمتصدنودپنجم🪴
🌿﷽🌿
. به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا
بود. پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود، روی جنازه دست می
کشید
می گفت: یوماه یوما، مادر، مادر. پیرمرد هم جلوی درگاه خانه
ایستاده بود و با گریه می گفت: عبدالرسول، عبدالرسول جاؤنتی.
عبدالرسول جوابم رو بده. انگار پیرزن از کوت پسرش فهمیده بود
اتفاقی افتاده است. به شوهرش می گفت: ببین چه اش شده. است
بزن ببین چرا چیزی نمیگه. به نظرم آمد می داند پسرش ترکش
خورده ولی نمی خواهد آن را باور کند. پیرمرد بی رمق جلو آمد.
در حالی که گریه امانش نمیداده زم زمه کنان گفت: بویه یا بویه
نزدیک جنازه روی زمین ولو شد. دستش را روی پیکر بی جان
پسرش می کشید و تکانش می داد. هر دو امید داشتند بیهوش شده
باشد. دیگر طاقت نداشتم. قلبم می خواست از جا کنده شود، با
گریه گفتم: مادر بیا اینور، ولش کن، همین که صدایم را شنید، با
التماس پرسید: شهید نشده نه؟ کشته نشده؟
با اینکه یقین داشتم جوان کشته شده است، نمی توانم حقیقت را به
آنها بگویم، گفتم ما می بریمش بیمارستان، شما هم براش دعا کنین.
زن این را که شنیده با حرص بیشتری جنازه را بغل کنید و خودش
را به او چسباند. هرچه می گفتم: مادر ، بدتر می کرد.
حاضر نبود از پسرش جدا شود، کنارش رفتم و آرام آرام سعی
کردم متقاعدش کنم، پسرش را رها کند. با گریه و التماس می
گفت: تو رو خدا من رو از بچه ام جدا نکن
به صورت جوان نگاه کردم. حدود بیست و هشت تا سی سال سن
داشت، بلوز آبی روشن و شلوار لی تنش بود. تفنگش هم با قنداق
خرد شده و لوله شکسته، کمی آن طرفتر از سنگر افتاده بود. حدس
می زدم سگر را خودش درست کرده باشد. نیم متری زمین را گود کرده
بود و دور تا دورش را با گونی های خاک، حدود هشتاد سانت بالا
آورده بود
به چهره پیرزن و پیرمرد نابینا نگاه کردم. سن شان بین شصت تا
هفتاد سال به نظر می رسید. چشم هایشان جمع شده، کوچک شده
بودند. نمی دانم شاید به خاطر کهولت سن و آب مروارید بینایی
شان را از دست داده بودند. پیرمرد لاغر و قد بلند بود. چفیه
شیری رنگ چرک مرده ایی بر سر و دشداشة طوسی چروکیده
کهنه ایی به تن داشت. دست هایش پیش از حد بزرگ بودند، از
زمختی پوست و جمع شدگی انگشتانش، از صورت آفتاب سوخته
اش می توانستم خوب حدس بزنم که چقدر در نخلستان بیل زده و
کشاورزی کرده چقدر از این دست ها کار کشیده و عرق ریخته. با
اینکه فقط یکی از چشم هایش باباقوری شده بود ولی چشم دیگرش
هم که سالم تر به نظر می رسید، دید نداشت. صورت کشیده پسر،
بیشتر شبیه پدرش بود
سر و وضع زن هم دست کمی از شوهرش نداشت، لباس های
متدریں لیره و شله پوشیده، دمپایی پالستیکی اش از پایش بیرون
افتاده بود. وقتی دیدم زد از جنازه دست نمی کند، به زهرا که کنار
ایستاده و خشکش زده بود، گفتم بیا بریم جلوی یه ماشین رو
بگیریم، جنازه رو بریم. از نخلستان بیرون آمدیم و لب جاده
ایستادیم. پرنده پر نمیزد نگران حال پیرزن و پیرمرد بودم و نمی
توانستم یکجا قرار بگیرم. به زهرا گفتم: تو ماشین بگیر من میام
درباره برگشتم، پیر مرد کمی آرام شده بود، انگار دیگر برایش
مسلم شده بود پسرشان از دستشان رفته ولی چیزی نمی گفت
پیرزن همچنان خودش را می زد. مویه میکرد و می گفت: همه
امیدم رفت. همه زندگیم رفت. این را می گفت ولی باز با التماس
از من می خواست پسرش را نگاه کنم و بینم تو هنوز زنده است،
یا نه.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef