#کتابدا🪴
#قسمتصدهفتاد 🪴
🌿﷽🌿
هنوز چیزی نگذشته بود که زینب به
صدای ما بیدار شد و از توی اتاقی خطاب به من گفت: مادر صبح
تا شب دویدی، خسته ایی، حالا که خبری نیس. بگیر بخوابه. گفتم:
باشه. با لیلا بلند شدیم و رفتیم توی اتاق روی موکت دراز کشیدیم.
لیلا خیلی زود خوابش برد. چشم های من هم گرم شده بود ولی یاد
سرویس خوابمان افتادم که بابا تازه برایمان خریده بود. چقدر از
داشتن تخت خواب خوشحال بودیم. البته اولی بابا تخت خواب را
به نیت من و لیلا نگرفته بود ولی وقتی دید من و لیلا ذوق کرده ایم
و خوشمان آمده گفت برای ما باشد
با این فکر خوابم برد. توی خواب باز کابوس دیدم، صحنه های
شلوغ و درهم. خواب بابا را هم دیدم، بابا در حالی که عمامه
سبزی بر سر داشت به طرف باغ سرسبزی در حرکت بود هرچه
تلاش کردم خودم را به او برسانیم، موفق نمی شدم. داد زدم و
صدایش کردم. به طرفم برگشت، نگاهم کرد و لبخند زد و در عین
حال دورتر و دورتر شد. من بیشتر تقلا کردم ولی انگار پاهایم را
گرفته بودند. داد میزدم و گریه می کردم از او می خواستم مرا هم
با خودش بیرد. او فقط با لبخند جوابم را می داد. وقتی دیدم به او
نمی رسم، گریه هایم به زاری و شیون رسید و با صدای گریه
خودم بیدار شدم. هنوز خیلی به صبح مانده بود، به لیلا نگاه کردم
از صدای من بیدار شده بود. پرسید خوبی؟ گفتم: آره. بخواب.
چیزی نیست. درباره خوابیدم و دوباره خواب و کابوس های آزار
دهنده، تا اذان صبح چندین دفعه از خواب بیدار شدم
دفعة أخر صدای یکی از پیرمردها را شنیدم. داشت قبل از نمازش
اذان می گفت لیلا را بیدار کردم. زینب خانم و بقیه را هم صدا
کردم بعد وضو گرفتم و نمازم را خواندم. منتظر ماندم تا هوا
روشن شود، بروم مسجد جامع، هم خبرهای تازه را بشنوم، هم
صبحانه بیاورم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef