eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با ناراحتی بازار را پشت سر گذاشتیم و به عباسیه رسیدیم. پسر جوانی جلوی در نشسته تفنگ ام . یکی در دست داشت. سلام کردم و گفتم: به ما گفتند، اینجا کار هست. چه خبره؟ مشکلی هست؟ گفت: اینجا چند تا مریض داریم. اوضاع هم خوب نيست. همه ترسیدند و روحیه شون رو باختند، می گویند ما داریم شکست می خوریم. آخه توپخانه عراقی ها درست روبه روی ما اون ور شعله، وقتی می زنه، اینجا غوغا بیا میشه گفتم: خب تو بهشون بگو این طور نیس. تو اینجا چه کار می کنی؟ بگو نیروها دارن می جنگن گفت: من میگم ولی کسی باورش نمی شه. تا من بخوام یه چیزی بگم، یکی از راه می رسه و میگه عراقی ها جلو اومدن. اون یکی میگه هواپیماهاشون بلند شدند، همه جا رو بمباران کردند، دوباره حال و روز اینا بدتر از قبل میشه. حس کردم خود این جوان هم مستأصل شده و از او نمی شود انتظار داشت، به مردم روحیه بدهد. صبح از زبان بچه هایی که از خط برگشته بودند، شنیده بودم مدافعین عراقی ها را عقب زده اند. با اینکه می دانستم شب به خاطر کمبود نیرو، خستگی و نداشتن مهمات تمام مواضعی را که به دست آورده اند، به عراقی ها واگذار می کنند، ولی همین خبر خوب هم برای شاد کردن دل ناامید و مأیوس این جمعیت غنیمت بود. تصمیم گرفتم همین را به مردم بگویم، از یکی، دو تا پله ورودي عباسیه بالا رفتم و وارد حسینیه اش شدم، نسبت به خیلی ان مساجد و حسینیه هایی که دیده بودم، بزرگ تر بود. از پنجره های چوبی و سبز رنگي نور به داخل می تابیدی، کف حسینیه آن قسمتی که موکت داشت، مردم نشسته بودند. سقفش هم خیلی بلند بود، یاد حسینیه مان در بصره افتادم. آنجا هم سقفش به بلندی اینجا بود. مردم را هم از نظر گذراندم. می خواستم ببینم در چه حال و وضعی هستند. تصمیم داشتم هر طور شده تغییری در روحیه شان بدهم. همان طور که پسر میگفت، مردم پژمرده و کسل بودند. بعضی از سر بیکاری و ناچاری دراز کشیده بودند. خیلی ها هم بی حوصله دور تا دور عباسیه به دیوار تکیه داده، پاهایشان را دراز کرده بودند. یک نفر هم گوشه حسینیه مشغول ریختن چای در استکان ها بود. قبل از گفتن حرفی که می خواستم بزنم، دلم لرزید، حرفی که می خواستم بگویم براساس شنیده هایم بود، به دیده ایم. به همین خاطر، کمی پیش خودم شرمنده بودم اما تنها چیزی که می توانست مردم را به حرکت در آورد و نور امیدی در دلشان ایجاد کند، خبر موفقیت نیروهایمان بود. در حالی که از درون می لرزیدم و ارتعاشش در صدایم اثر گذاشته بود، از همان جلوی در حسینیه بلند گفتم: سلام یک دفعه همه سر بلند کردند و نگاهم کردند. بعضی ها جواب دادند: علیک سلام. گفتم: گوش کنید. خبر خوشی براتون دارم گفتند: هان چه خبری داری؟ جنگ کی تموم میشه؟ کی برمی گردیم خونه هامون؟ هر کسی چیزی می پرسید. یک نفر بلندتر از همه گفت: خوش خبر باشی، خبرت رو بگو. خیره. ان شاء لله جنگ تموم شده؟ گفتم: نه. جنگ تموم نشده ولی تموم می شه، بچه های ما توی خطوط، عراقی ها رو عقب روندند. ان شاالله جنگ تموم میشه این را که گفتم، آنهایی که دراز کشیده بودند، بلند شدند و نشستند، یک تعداد هم به طرفم آمدند. ادامه دادم: حالا دیگه ناراحت نباشید. ان شاء لله برمی گردید سر خونه زندگی تون خرمشهر دوباره همون خرمشهر سابق میشه. جنگ عرب و عجم رو یادتون هست، چقدر زود تموم شد؟ گفتند: جنگ عرب و عجم که توش خمسه خمسه نبود، هواپیما نبود گفتم: توکل به خدا، این بعثی ها هر چی هم داشته باشند، بچه هامون جلوشون وایستادن نمیذارن شهرمون بیفته دست اونا، از تهران هم قراره هواپیماها بلند بشوند، بیایند تانک های اینا رو بزنند زن و مردهای بیشتری با شنیدن این صحبت ها دورم را گرفتند. زن ها شروع کردند به درد و دل کردن: خسته شدیم به خدا بچه هامون دیگه امانمون رو بریدن، طفلی ها این چند روزه اینجا پوسیدان دلداریشان دادم و گفتم: ان شاء لله همه چیز درست میشه. آرام که شدند، پرسیدم اینجا کسی مریضه ؟ دو تا پیرمرد و پیرزن را نشانم دادند. گوشه حسینیه بودند. کفش هایم را در آوردم و رفتم پیششان احوالشان را که پرسیدم، فهمیدم بندگان خدا به خاطر کهولت سن و نبود مواد غذایی در این چند روز دچار ضعف و بدحالی شده اند، حین صحبت متوجه شدم ترس و اضطرابی که از جنگ دارند، بیشتر از نبود غذا آنها را مریض کرده است. نگاههایشان التماس آمیز بود. برایشان از پایان سختی ها و برگشت به خانه حرف زدم. آنها هم دعایم کردند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef