eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 و بی حال بودیم. به درختی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. سرم را بالا گرفتم. ابرها توی آسمان حرکت می کردند و وقتی از روی ماه میگذشتند، هوا تاریک می شد. از کنار ماه که رد می شدند، انگار ماه هم حرکت می کرد نفس مان که جا آمد، بلند شدیم و به سمت اتاق ها برگشتیم. مریم خانم و بقیه هم ترسیده و با نگرانی منتظر برگشت ما بودند. یکی از پیرمردها بیل در دست، همین که ما را دید، گفت: می خواستم، بیام کمکتون، اینا نذاشتن، گفتن نمی تونی بدویی، می افتی زمین دست و پاگیر اونا میشی مریم خانم هم گفت: خیلی براتون ترسیدم. گفتیم الان تیگه پاره تون کردن. از همانجا رفتم سراغ تلفن. کاغذی که شماره جهان آرا را تویش نوشته بودند، از گره روسری ام در آوردم، زنگ زدم و گفتم: از جنت آباد تماس میگیرم. با برادر جهان آرا کار دارم. ایشون گفته زنگ بزنم، پیگیر کار جنت آباد بشم تا خود جهان آرا پشت خط بیاید، کمی طول کشید. وقتی گوشی را برداشت، جریان آمدن سگ ها را برایش توضیح دادم و گفتم: من الان از جنگ با سگها برگشتم. هر آن ممکنه که برگردند. ما نمی تونیم باهاشون مقابله کنیم گفت: نگران نباشید، خدا خودش کمک میکنه. اخلاص شما کارها رو درست میکنه. توی حرف هایش هم سپاسگزاری بود، هم دلداری که باز باید مقاومت کنیم. تشکر کردم و آمدم کنار بقیه نشستم. دو، سه ساعت بعد داشتیم نان و هندوانه می خوردیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. پیرمرد غسال رفت، تلفن را جواب داد. بعد مرا صدا کرد و گفت: خواهر حسینی با شما کار دارند. اولش تعجب کردم ولی بعد حدس زدم حتما از مسجد جامع است. گوشی را که برداشتم، برادر جهان آرا پشت خط بود. سلام کردم. پرسید: کسی از طرف ما قرار بوده بیاد اونجا، هنوز نرسیده؟ گفتم: نه گفت: یک سری کفن تهیه کردیم، فرستادیم. دیگه باید برسه، برای شهدا هم با وضعیتی که می گویید رو زمین موندند، الان نمی تونیم نیرو بفرستیم. تصمیم گرفتیم شهدا را منتقل کنیم شهرهای نزدیک، آبادان و ماهشهر، ماشین هماهنگ شده فردا صبح می آیند شهدا رو ببرند. از تماس تلفنی جهان آرا مدت زیادی نگذشته بود که دو نفر با موتور آمدند. گفتند: برادر جهان آرا ما رو فرستاده، همراه خودشان چند طاقه پارچه چلوار آورده بودند، آنها به آقای پرویز پور هم تلفن زدند. تا کار شروع شود او هم خودش را رساند. چند تا فانوس روشن کردیم و طوری گذاشتیم تا نورشان زیاد پخش نشود. چون شهدا مرد بودند ما جلوی اتاق ها فقط کفن بریدیم. مردها شهدا را توی غسالخانه می بردند. لباس هایشان را میکندند. تیمم شان می دادند و توی کفن می پیچیدند. یک نفر از آن جوانی که پارچه آورده بودند، وقتی جنازه ها را از توی غسالخانه بیرون می دادند، اسامی آنهایی که شناسایی شده بودند را روی کفن شان می نوشت. توی تاریکی چشمم که به جنازه ها می افتاد جگرم می سوخت. به خودم حق می دادم که به خاطر اینها باز هم بروم توی مسجد یا هر جای دیگر داد و هوار راه بیندازم. بعضی از شهدا را از خطوط درگیری آورده بودند. این ها کلی زحمت کشیده کردند. جنگیده بودند و بعد به شهادت رسیده بودند. حالا حق شان نبود این طور به پکرهایشان بی توجهی شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل هشتم صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وسیله بودم. هی میرفتم جلوی در جنت آباد و به سمت چهل متری سرک می کشیدم. می خواستم ببینم ماشین ها کی می آیند. تازه آفتاب زده بود که دو تا وانت وارد جنت آباد شدند و جلوی غسالخانه نگه داشتند. یکی از وانتها نیسان و دیگری وانت پیکان بود. جوانهایی که روز قبل کفن آورده بودند همراه چند پاسدار دیگر از ماشین ها پیاده شدند. آن دو جوان جلوتر از بقیه سر وقت پیکرها رفتند و چون شب قبل جوهر ماژیک ها تمام شده بود با ماژیک هایی که آورده بودند، بقیه اسامی را روی کفن ها نوشتند. بعد شهدا را با برانکارد تا دم وانتها آوردیم. بعضی از پیکرها خیلی سنگین شده بودند. دو، سه نفری برانکاردها را بلند می کردیم و سرش را لبه وانت میگذاشتیم. پاسدارها هم شهدا را بر می داشتند و روی هم می چیدند، از اینکه رفت و آمدهایم به مسجد بالاخره کاری از پیش برده بود، خوشحال بودم و با هیجان کار میکردم بقیه هم خوشحال بودند و می گفتند: خدایا شکرت که شهدا بیشتر از این روی زمین نموندن. زینب هم می گفت: دختر خیر ببینی که باعث خیر شدی. در حین رفت و آمدهایم شنیدم که راننده ها با هم می گویند نیسان برود ماهشهر و وانت پیکان که موتور درست و حسابی ندارد برود آبادان. تو وانتی که میگفتند موتورش اشکال داره، دوازده تا شهید گذاشتند، زینب خانم و دو، سه تا پاسدار با همین وانت می خواستند بروند. چون مسیر آبادان نزدیک تر بود به لیلا گفتم: تو با این ماشین برو. این طوری خیالم راحت تره، زود بر می گردید. به زینب خانم هم سپردم: جون شما و جون لیلا گفت: خیالت راحت از تو بیشتر مراقبش هستم. ماشاء لله خودش هم خانومه ماشین که راه افتاد شروع کردیم به پر کردن نیسان. هیجده شهید هم توی این ماشین جا دادیم. از مریم خانم و بقیه خداحافظی کردم و رفتم لبه وانت، پایین پای شهدا نشستم. حسین و عبدلله هم انتهای وانت دو طرف دیواره حفاظ ایستادند. پاسداری که می خواست با ما بیاید، به من گفت: خواهر شما برو جلو بشین. گفتم: نه من همین جا راحت ترم. پاسدار که کنار راننده نشست، ماشین راه افتاد. رفت و جلوی مسجد جامع ایستاد. پاسدار پیاده شد و به طرف ابراهیمی که جلوی در مسجد ایستاده بود، گفت: هجده تا شهیدند که داریم می بریم ماهشهر، یه وانت دیگه هم رفت آبادان. دوازده تا هم تو اون بودن ابراهیمی به محض شنیدن این حرف از بین آدم هایی که دور و برش بودند. جدا شد و با شتاب به سمت ما آمد. مرا که دید یک دفعه سر جایش میخکوب شد. سلام کرد. جواب سلامش را دادم. جلوتر آمد و با حالت ناراحتی شهدا را نگاه کرد و با بهت زدگی دست هایش را به طرف شهدا گرفت و تکان داد و گفت: اینا چیه؟ اینا کجا بودن؟ ! گفتم: اینا همون هایی هستند که من به خاطرشون هر روز می اومدم اینجا، سر و صدامی کردم. حالا فهمیدی گرد و خاک و طوفان به پا کردنم برای اینا کم بود؟ او گفت: حالا میفهمم چرا خودت رو به آب و آتیش میزدی! حالا می خواید چی کارشون کنید؟ گفتم: هیچی، زیر بمبارون با بی آبی و نبود نیرو، میخوای چی کارشون کنیم؟ می بریم شون به جای دیگه دفن شون کنیم دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره گفت: من غبطه میخورم. گفتم: به حال کی؟ به حال چی؟ گفت: نمی دونم، به حال شما، به حال اینا. نمیدونم به حال کی باید غبطه بخورم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef