#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودهشتم🪴
🌿﷽🌿
«یکی، دو جا نمی خوایم بریم، خیلی جاهاست.»
فکر زینب را کردم و سردي هوا را. گفتم: «منم بیام؟»
گفت: «آره، زینب خانم رو هم باید ببریم.»
یک ماشین گرفته بود. خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدیم، راه افتاد.
چند تا فامیل تو مشهد داشتیم. خانه ي تک تک آنها رفت.
یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعواي شدیدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام
عجیب بود که آن شب، حتی خانه ي او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل
گرفته بود، چند دقیقه اي می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت: «ما فردا ان شاءاالله عازم جبهه هستیم،
اومدیم که دیگه حلال بودي بطلبیم.»
آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ي فامیل براي
خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ي ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام االله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛
زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش.
خودم هم آن شب حال دیگري داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم.
بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش
داد، آوردش پیش من و گفت: «بریم؟»
گفتم:«بریم.»...
توي ماشین، جوري که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن.
«من ان شاءاالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم.»
هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت: «قدم زینب مبارك است ان شاءاالله، این دفعه دیگه شهید می
شم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت: «شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدي؟ تو که می
دونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا؟»...
توي خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت: «امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام االله علیهم) کردم. از
آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سري بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزي داشتین، فقط
برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما
شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است.»
هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوي حقیقت را حس می کردم، ولی
انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح، آماده ي رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح
زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان
کنم.گفت:«این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتنودهشتم🪴
🌿﷽🌿
با خنده گفت: اون موقع رنگ و روت فرق میکنه. میشی قالب یخ.
اون موقع دیگه اصلا طرفت هم نمیام. و عصبی شدم و گفتم: شما
که ادعا می کنید برای کار کردن اینجا هستید، بیایید بریم، کار،
کاره. چه فرقی میکنه؟ چرا بهونه میبارید؟ می خواید از زیر کار
در برید. ! دخترهای دیگر هم گفتند: نه از عهده ما بر نمی یاد. و
فشار روحی ام باعث می شد، ملاحظه نکنم. برایم مهم نبود
دخترها ناراحت می شوند یا نه فقط شهدا را می دیدم که آنجا افتاده
اند. به همین خاطر، بی مهابا حرف میزدم. برمیگشتم جنت آباد،
دوباره طاقتم نمی گرفت. می آمدم مسجد. بالاخره بعد این رفت و
آمدها، زورم فقط به دخترها رسید. بعضی از آنها را متقاعد کردم
و به جنت آبادکشاندم. فقط مریم امجدی بود که به هیچ عنوان
حاضر نشد بیاید. گفت: من نمیتونم اینجا رو رها کنم.
او جلوی راه پله هایی که به طرف طبقه دوم مسجد میرفت، ایستاده
بود. این طور که فهمیدم آنجا انبار مختصری از اسلحه و مهمات
بود و مریم از آنجا نگهبانی می کرد و با مجوز، اسلحه میداد. با
صباح وطن خواه، زهره فرهادی، افسانه قاضی زاده و اشرف
فرهادی دختر عموی زهره راه افتادیم. در بین اینها فقط افسانه بود
که بعد از داد و یدادهای من داوطلبانه گفته بود: مییام کمکت.
وقتی ازش پرسیدم: نمی ترسی؟ گفت: نه. ما موندیم کار کنیم. پس
باید هر کاری که از دستمون برمی یاد، انجام بدیم.
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. چون یک نفر از دخترها با دل
و جان انجام این کار را قبول کرد. وقتی رسیدیم جنت آباد، اشرف
فرهادی و زهره با اینکه دوست داشتند کمک کنند، ولی انگار
واقعا نمی توانستند و از انجام چنین کاری اکراه داشتند. صباح هم
گفت: من می ترسم، من مثل تو سنگدل نیستم.
او با بقیه رفتند توی جنت آباد، ببینند چه کاری هست که می توانند
انجام بدهند. افسانه قاضی زاده با من داخل غسالخانه آمد ولی حال
و وضع آنجا را که دید، کپ کرد. وقتی حال و روزش را دیدم،
گفتم: خب اگه میترسی دست نزن
انگار تو رو دربایستی مانده بود. گفت: نه
آستین هایش را بالا زد و با هم شهیدی را تیمم دادیم. کار این
جنازه که تمام شد، گفت: من نمیتونم اینجا بمونم. جای من اینجا
نیست.
چیزی نگفتم. نمی توانستم به جبر نگهش دارم. با هم بیرون آمدیم.
دیدم زهره فرهادی اتاق غسال ها را جارو زده و صباح هم کمی
وسایل آنجا را مرتب کرده است. نمازشان را همانجا خواندند.
زهره با آن صورت قشنگ و مهربانش هی میگفت: خواهر
حسینی، تو حق داری این طوری به هم بریزی. واقعا کسی نیست
به فریاد اینجا برسه. هر چقدر هم بدو بدو کنی فایده نداره
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef