#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودچهارم🪴
🌿﷽🌿
می خواست یخ ناراحتی ام را آب کند. من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر!لام تا کام حرف نمی زدم.رفتم
آشپزخانه. چند تا تخم مرغ شکستم.دخترم فاطمه " 1 "،. آن وقتها شش، هفت سالش بود.صداش زدم و بلندگفتم:
«بیا براي بابات غذا ببر.»
یکدفعه انگار طاقتش طاق شد. آمد آشپزخانه.گفت:«بابا چیزي نمی خواد.»
رفت طرف جالباسی.ناراحت و دلخور ادامه داد: «حالا فاطمه براي بابا غذا بیاره؟!»
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد. بقیه بچه ها را هم دنبالش راه انداخت. از خانه رفت بیرون. نمی خواستم کار به این
جا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود.
چند دقیقه گذشت.همه شان برگشتند.مادرم هم بود. شستم خبردار شد که رفته پیش او شکایت.آمدند تو.سریع
رفتم اتاق دیگر. انگار بغض چند ساله ام ترکید.زدم زیر گریه " 2 ".کار از این خرابتر نمی توانست بشود که شد.
کمی بعد شنیدم به مادرم می گوید:«این حق داره خاله، هرچی هم که ناراحت بشه حق داره، اصلاً هم از دستش
ناراحت نیستم. ولی خوب من چکار کنم. نمی توم دست از جبهه بردارم، من تو قیامت مسؤولم.»
انگشت گذاشته بود رو نکته ي حساس.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت
هستم.مادرم گفت:«حالا
پاورقی
-1 اسم دختر اولم هم فاطمه بود که در همان سن چند ماهگی مرحوم شد
-2 بعدا مادرم می گفت: تو آن لحظه ها که من گریه می کردم، رنگ از صورت عبدالحسین پریده بود و غم وغصه،
گویی تمام وجودش را گرفته بود
شما بیا بریم تو اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی.»
آمدند.خودم را جمع و جور کردم.روبروم نشست.گفت: «می خوام با شما صحبت کنم، خوب گوش بده ببین چی می
گم.»
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود.
«هر مسلمانی می دونه که الان اسلام در خطره.من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فرداي قیامت مسؤول هستم.
پس این که نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی.»
رو کرد به مادر.ادامه داد:«ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم براي دختر شما،
اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه.ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده.»
ساکت شد.مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟»
«روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) تشریف می آرن، بره پیش حضرت و
بگه:من فقط به خاطر این که شوهرم می رفت جبهه و تو راه شما بود، ازش طلاق گرفتم، و شوهرم بچه ها رو
برداشت و رفت.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود.من هم کمی از او نمی آوردم. خودم را یک آن تو وضعی که او می گفت، تجسم
کردم:روبروي حضرت؛ تو صحراي وانفساي محشر!
همه ي وجودم انگار زیرو رو شده بود. به خودم آمده بودم. حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم.
بعد از آن دیگر حرفی براي گفتن نداشتم.هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد، کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خوشنودي دل حضرت صدیقه ي کبري (سلام االله علیها).
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتنودچهارم🪴
🌿﷽🌿
به خیابان امیرکبیر که رسیدم. صدای انفجارها خیلی شدید شد.
طرفهای خیابان چاسبی و خیابان خلیج فارس را هم می زدند.
سگها که از من خیری ندیده بودند، با این صداها هرکدام شان به
طرفی دویدند، به دنبال جان پناه می رفتند و دوباره برمی گشتند.
بالاخره هم پراکنده و دور شدند.
جنت آباد که رسیدم یک راست رفتم توی غسالخانه. لیلا آمده بود.
تعدادی هم شهید آورده بودند. همه مشغول بودند. می خواستم
جلوی چشمشان نروم تا پرس و جو نکنند ولی کار زیاد بود. پکر
و غمزده وارد شدم. خدا خدا می کردم از نیرو نپرسند و نگویند:
گفتیم رفتنت بیخوده
تا سلام کردم، از قیافه ام فهمیدند خبری نیست و دست خالی آمده
ام. مریم خانم پرسید: ها چه خبر؟ گفتم: هیچی. مثل دیروز بهم
وعده دادن
زینب گفت: توکل بر خدا نمیشه به امید دیگرون نشست. تا اینجای
کارها رو انجام دادیم از اینجا به بعدش هم خدا بزرگه.
به من هم که دمغ ایستاده بودم و دست و دلم به کار نمیرفت، گفت:
حالا تو نمیخواد خودت رو ناراحت کنی و حرص و جوش
بخوری. اصلا لازم نیست بری رو بندازی. اونا خودشون باید به
فکر باشن. اینجا که مال بابای ما نیست. هر کی اومد، خوش اومد.
هر کی اومد خدا به همراهش و زینب خانم این را گفت و مریم
خانم و آن یکی پیرزن هم حرفش را تایید کردند. ولی چند دقیقه بعد
آقای پرویز پور را که دیدند، گفتند: دنبال نیرو باشید. ما داریم از
پا در می آییم.
او هم جواب داد: والا به خدا من دنبالش هستم. تقلا میکنم. ولی
اوضاع اونقدر درهم بر همه که هیچ کس به هیچ کس نیست. یه
عده که رفتند زن و بچه هاشون رو از زیر آتیش بیرون ببرن. یه
عده هم که میرن خط. بقیه هم که باید اونا رو پشتیبانی کنن. دیگه
کسی به اینجا نمی رسه
آنقدر حالم گرفته بود که از لیلا نپرسیدم؛ دیشب خانه چه خبر؟ یا
دا چیزی نگفته. او هم که دید من حال و حوصله ندارم، سراغم
نیامد. توی سکوت مشغول کار شدم. زینب و مریم خانم حرف می
زدند ولی من تو لاک خودم بودم و میگفتم: چرا اینجا رو نباید سر
و سامانی دهند؟ حتما فکر میکنن وظیفه شهرداریه. اگه اینطوره،
جنگیدن هم وظیفه ارتشی ها و بسیجی هاست. چرا همه درگیر
شدن. رسیدگی به مجروحین هم کار پزشک هاست، بقیه باید دست
نزنن، حالا که همه دارن با اینا همکاری می کنند، پس باید به جنت
آباد هم کمک بشه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef