eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 * * * عشوه هاى قُطام بيشتر و بيشتر مى شود، دخترى كه داغ عزيزانش را ديده است، چرا اين گونه دلربايى مى كند؟! تو نمى دانى كه قُطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده اى و اصلاً فكرت كار نمى كند. تو به راحتى مى توانى اندام او را ببينى... آتش شهوت در وجودت شعله مى كشد، چه مى كنى؟! نگاه حيوانى تو به اندام قُطام بيشتر و بيشتر مى شود. نگاه تو ديگر از حريم خود گذشته است... ديگر نمى توانى تاب بياورى، مشتاقانه از جا بلند مى شوى و چنين مى گويى: آيا با من ازدواج مى كنى؟ من تو را خوشبخت مى كنم. هر چه بخواهى برايت فراهم مى كنم. لحظه اى مى گذرد، قُطام به چشمان تو خيره مى شود، وقتى آتش شهوت را در چشمان تو مى خواند تو را كنار مى زند و مى گويد: ــ من خواستگاران زيادى دارم. پسران قبيله ام در آرزوى ازدواج با من هستند، امّا من هميشه آرزو داشتم كه با جوانمردى شجاع و دلاور مثل تو ازدواج كنم. ــ به خدا قسم! من همسر خوبى براى تو خواهم بود، آيا با من ازدواج مى كنى؟ ــ ازدواج با من سه شرط دارد، آيا مى توانى به اين سه شرط عمل كنى؟ ــ تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول مى كنم، قولِ شرف مى دهم. ــ مهريّه من بايد سه هزار سكّه طلا باشد، همه آن سكه ها را بايد قبل از عروسى پرداخت كنى. ــ باشد، عزيزم! قبول مى كنم. ــ بايد در خانه من خدمتكاران خدمت كنند و من كدبانوى خانه باشم. ــ باشد، قبول است. ــ شرط سوّم خود را كه از همه مهمّ تر است، بعداً مى گويم.8 * * * قُطام به سوى اتاق خود مى رود و تو را تنها مى گذارد، تو سعى مى كنى حدس بزنى كه شرط سوّم چيست. در حال و هواى خودت هستى كه صدايى به گوشت مى رسد: ابن ملجم جان! بيا اينجا! نگاه مى كنى، قُطام را مى بينى كه زيباترين لباس خود را به تن كرده است و در آستانه در اتاق ايستاده است. باد گيسوانش را نوازش مى دهد، به سويش مى روى، بوىِ عطر او تو را مدهوش مى كند... بار ديگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه مى كشد. نمى دانى چه كنى! عقل از سرت مى پرد، هيچ نمى فهمى ... قُطام مى گويد: ــ و امّا شرط سوّم. ــ بگو عزيز دلم! هر چه مى خواهى بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام مى دهم، فقط زود بگو و راحتم كن، عزيزم! ــ تو بايد انتقام مرا از على بگيرى. بايد او را به قتل برسانى تا بتوانى به من برسى. ــ از اين حرفى كه زدى به خدا پناه مى برم. اى قُطام! آيا از من مى خواهى كه على را به قتل برسانم؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ نه! نه! هرگز! آفرين بر تو! خوب جواب او را دادى. مى بينم كه هنوز هم مى خواهى با او سخن بگويى: چه كسى مى تواند على(ع) را به قتل برساند؟ مگر نمى دانى كه او شجاع ترين مرد عرب است؟ از من مى خواهى كه على(ع) را بكشم؟ هرگز! او به من محبّت زيادى نمود و مرا بر ديگران برترى داد. اى قُطام! هر كس ديگر را كه بگويى مى كشم، امّا هرگز از من نخواه كه حتّى فكر كشتن اميرمؤمنان را بكنم! آفرين بر تو! خوب جواب دادى، فقط كافى است كه زود از اينجا بيرون بروى. حرام است كه با نامحرمى در يك اتاق خلوت كنى، تا بار ديگر شيطان به سراغت نيامده است و شهوت تو را اسير نكرده است برو، اگر بمانى پشيمان مى شوى. افسوس كه گوش به حرف شيطان مى دهى، او به تو مى گويد: لازم نيست اينجا را ترك كنى، اينجا بمان! تو بايد بمانى و با قُطام سخن بگويى. تو بايد او را هدايت كنى، تو بايد كارى كنى كه او دست از اين عقيده باطل خود بردارد، تو مى توانى او را عوض كنى، اگر تو بروى چه كسى او را هدايت خواهد كرد؟ ـــــــــــــــــــــــــ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدند هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتماً خودی هستند با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم وقتی محمد حسین آمد گفت آنها بچه‌های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم توقف کردند تا چاره ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی ازمحمدحسین دیدم همه او را خوب می شناختند و می‌دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست *بیاوحال‌اهل‌دردبشنو* *به‌لفظ‌اندک‌ومعنی‌بسیار* *والفجر ۳-شیار گاوی* شجاعتی که محمدحسین وچند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجرسه از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست عملیات ناموفق بود و لشگر منطقه را خالی کرده بود فقط بچه های اطلاعات که حدود هشت نفر می‌شدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند وقتی عراق پاتک کرد نوک حمله خود را به سمت شیارگاوی قرارداد محمدحسین این ۸ نفر را در خطی به طول ۷۰۰ متر چید و در مقابل دشمن ایستاد او می دانست که اگر این خط‌سقوط کند شهر مهران در خطر است این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است بالاخره بچه ها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیروهای کمکی رسیدندو عراقی‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کردند آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی‌دادند قطعاً مهران سقوط می‌کرد و دوباره به دست عراقی ها می افتاد *به‌عزم‌مرحله‌عشق‌پیش‌نه‌قدمی* *که‌سودهاکنی‌اراین‌سفرتوانی‌کرد* *توکزسرای‌طبیعت‌نمی‌روی‌بیرون* *کجابه‌کوی‌طریقت‌گذرتوانی‌کرد* *جمال‌یارنداردنقاب‌وپرده‌ولی* *غبارره‌بنشان‌تانظرتوانی‌کرد* *هور* در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی ها محمدحسین را بگیرند یکبار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچه های لشکر ۲۵ کربلا بود و می بایست آن را پوشش دهیم موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگرها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند وضعیت بدی بود عراقی ها خیلی راحت می‌توانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند آن روز محمد حسین به همراه دو نفر دیگر از بچه ها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند آنها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش می‌روند اما به سنگر ها نمی رسند همینطور به راهشان ادامه می‌دهند که یک مرتبه از دور سنگری را می‌بینند وقتی خوب نزدیک می‌شوند یک دفعه عراقی‌ها از داخل سنگر به طرف بچه ها تیراندازی می‌کنند آنها هم بلافاصله رگباری روی دشمن می بندند و بعد با سرعت دور می‌‌شوند و به طرف خط خودمان حرکت می‌کنند عراقی‌ها سوار قایق موتوری می‌شوند و آنها را تعقیب می کنند بچه‌ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که محمدحسین و بقیه از دستشان فرار می کنند کمین اول با خبر شده و سر راه بچه‌ها منتظرشان می‌شوند موقعیت طوری بود که به راحتی می توانستند آنها را بزنند اما گویا می خواستند اسیر شان کنند محمدحسین وقتی به کمین بعدی می رسد به همراه دوستانش کف قایق می خوابد و سنگر می گیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی می‌کند تا از مهلکه بگریزد اما وقتی کمین را رد می‌کنند و فاصله می‌گیرند یک مرتبه بنزین تمام می‌کنند به هر مصیبتی ذره ذره خود را به سمت خط خودی می‌کشند تا به حاج یونس و علی نجیب‌زاده که آنجا مشغول کار بودند برمی‌خورند حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود اتفاقاتی این چنین‌برای‌محمدحسین زیاد پیش می آمد اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاص خود را از دست عراقی ها خلاص می کرد *گرنگهدارمن‌آن‌است‌که‌من‌می‌دانم* *شیشه‌رادربغل‌سنگ‌نگه‌می‌دارد* ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 صدای عثمان سکوتم را بهم زد:( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم... دختر آرامشی عصبی داشت:(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود...رفتیم مرز...از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم...مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند...ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.... میدونستم جای خوبی نمیریم...و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت...چند روزی تو راه بودیم...حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست...و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم... بالاخره به مقصد رسیدیم...جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه...نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت...مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه...منه کتک نخورده از دست پدر...از برادرت کتک خوردم...تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم...ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟ من تجربه اش کردم...اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده...اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبود...یعنی دیگه هیچ وقت نبود... ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...) نفسهایم تند شده بود...دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.... عثمان از جایش بلند شد:(صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.واسه امروز بسه) اما بس نبود...داستان سرایی های این زن نظیر نداشت...شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید...ای عثمان احمق.... چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟ (من خوبم.. بگو..) لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:(زنهای زیادی اونجا بودن که….) 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر وخیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود، با خودم می گفتم: «پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟» رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار، مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت. تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش را کشاند کنار ودستپاچه گفت: «سلام.» آهسته جوابش را دادم.گفت:«ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار می کردن.» نفس راحتی کشیدم .ادامه داد:«می خواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟» بغض گلوم راگرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: « شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم.» خداحافظی کرد و زود رفت. از خواشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد. نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لابلاي جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم. « این همون عبدالحسین چند روز پیشه!» قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: «در رو ببند.» در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم دندانهایش نیست! گفت: « چیه؟ خوشحال شدین که شیرینی می دین؟ » گفتم: « من شیرینی نگرفتم.» آهی از ته دل کشید. گفت: « اي کاش شهید می شدم!» گفت و رفت توي اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام... . آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزي نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقاي طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لابلاي حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت:« اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همه اش سیلی می زد و می گفت: «پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟» می گفتم: « کسی با من نبوده.» رو کرد به همون سروان و گفت: « نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه.» آخرش هم کفرش در آمد.شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه.» عبدالحسین می خندید و از وحشیگري ساواك حرف می زد. من آرام گریه می کردم. تمام دندانهاش را شکسته بودند " 1 ".. شکنجه هاي بدتر از این پاورقی -1 به همین خاطر، او مجبور شد که دندان مصنوعی بگذارد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دایی مستأجر و عیال وار بود. مادرزنش هم با آنها زندگی می کرد. به خاطر همین، بابا از همان روز به فکر افتاد جایی را برای سکونت ما پیدا کند. او گشت و بلاخره بعد از چند روز، یکی اتاق توی کوی شاه آباد' گرفت و به این ترتیب، ما به خانه خودمان رفتیم : بابا مدتی هم به دنبال کار بود. او به خاطر شرایط سخت زندان و شکنجه های جسمی و روحی حال خوبی نداشت. دا خیلی مراعاتش را می کرد، سعی می کرد ما را آرام نگه دارد تا سر و صدا و شیطنت های ما اذیتش نکند هر وقت از سر کار می آمد و می خوابید، می رفتم سراغش، دست و پایش را ماساژ میدادم. دلم می خواست خستگی روزانه را از تنش بیرون بکشم. بابا هم زیر لب دعایم می کرد و از خدا برایم عاقبت به خیری می خواست این حالت بحران روحی بابا زیاد طول نکشید، ولی چیز دیگری عذابش میداد. بابا روزها دنبال کار می رفت و شب ها با دست خالی برمی گشت. چون سابقه فعالیت سیاسی داشت، در ادارات دولتی کاری به او نمی دادند. سیر کردن شکم بچه ها و پرداخت کرایه خانه، همه و همه به او فشار می آورد و خیلی به بابا سخت میگذشت. حتی بعضی از دور و ابری ها فکر می کردند بابا آدم کاری نیست و تن به کار نمی دهد. وقتی این را فهمیدم، خیلی دلم برای غربت بابا سوخت. دلم می خواست به همه بگویم این فکرها درباره بابا اشتباه است. اما کاری از دستم برنمی آمد. فقط سر نمازهایم از خدا می خواستم کاری بکنند. بابا وقتی از پیدا کردن کاری که توانایی و استحقاقش را داشت، نا امید شد، به ناچار یک گاری دستی اجاره کرد و توی بازار به باربری مشغول شد و در کنارش کارهای لوله کشی، بنایی و جوشکاری مردم را انجام می داد چند ماه بعد بابا، سیدعلی و سیدمحسن را برداشت و برای دیدن اقوام و گرفتن شناسنامه به ایلام رفت. از قضای روزگار همان روزها پادگان ایلام را منفجر کردند و فرمانده پادگان کشته شد. این بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه دستگیر کرد و به زندان انداخت. ما از این جریان بی خبر بودیم. مدتی گذشت و دیدیم از آنها خبری نشد، از تأخیرشان نگران شده بودیم. از یک طرف وقتی با اقواممان در ایلام تماس می گرفتیم، پیغام می دادند از اینجا رفته اند. از طرف دیگر به خرمشهر هم نیامده بودند، این بلاتکلیفی خیلی آزاردهنده بود. نمی دانستیم چه کنیم. بی خبری از بابا و بچه ها و دوری از انها و خیلی زندگی را بر ما سخت کرده بود. غروب که میشد واقعة دانی می شدیم. صدای اذان تأثیر عجیبی روی مان داشت. آن وقت بود که ابای دا را روی سرمان می انداختیم و گریه می کردیم. برای هم می گفتیم، پاپا چه کار کرده می می چه کار کرد و با دایی سلیم و خاله سلیمه را به یاد می آوردیم و یواش یواش اشک می ریختیم. دا هم گوشه ای می نشست و با ما گریه می کرد، از صدای ماه همسایه ها می آمدند و دلداری میان می دادند و گاهی به دا نهیب می زدند که تو مادر آنهایی، این چه کاری است؟ به جای آرام کردن بچه های معصوم، خودت هم نشسته ای و گریه می کنی؟ بعد هم سعی می کردند ما را دلداری بدهند، اما فایده ای نداشت این برنامه هر شبمان بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef