#سكوتآفتاب🪴
#قسمتپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
دختر زيباى كوفه مى فهمد كه دل اين سوار دلاور اسير او شده است، او كنيز خود را صدا مى زند و از او مى خواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت كند و خودش هم از بام خانه پايين مى آيد.
مرادى آهى از دل بر مى كشد و افسوس مى خورد كه ديگر نمى تواند دختر رؤياهايش را ببيند. او نمى داند چه كند. همين طور سوار بر اسب ميان كوچه مانده است.
صدايى به گوشش مى رسد: "اى جوان! بانوىِ من تو را مى طلبد".
مرادى باور نمى كند كه آن دختر زيبا او را به مهمانى دعوت كرده باشد. او مثل برق از اسب پايين مى پرد و به سوى در خانه مى رود، او اكنون به بهشت رويايى خود قدم مى گذارد.
او اصلاً سخن مرا نمى شنود، من به او مى گويم: نرو! دلت اسير مى شود، گرفتار مى شوى، امّا او ديگر هيچ صدايى را نمى شنود، او فقط صداى عشق را مى شنود، از صداى عشق تو نديدم خوشتر!
* * *
مرادى همراه با كنيز وارد خانه مى شود. كنيز او را به اتاق پذيرايى مى برد و مى گويد: "منتظر باشيد تا بانو تشريف بياورند".
مرادى كه خسته راه است به پشتى تكيه مى دهد و با خود فكر مى كند.
بوى عطرى به مشامش مى رسد، در باز مى شود، دختر رؤياهاى او در حالى كه حجاب ندارد از در وارد مى شود، مرادى مات و مبهوت به او مى نگرد، او با گيسوانى سياه و چشمان آبى...
ظرف آبى در دست اين ساقى است، مرادى آب مى نوشد امّا سيراب نمى شود، او هر چه نگاه مى كند، تشنه تر مى شود. خدايا! اين چه فرشته اى است كه خلق نموده اى!
دختر كوفى خوب مى داند كه هر چه ناز و كرشمه كند، اين جوان خريدار است، ناز و كرشمه ها شروع مى شود...
ــ خوش آمدى دلاور!
ــ دوست دارم كه نام شما را بدانم.
ــ نام من قُطام است.
ــ اسم شما هم مثل خودتان بى نهايت زيباست.
ــ و نام شما؟
ــ من مرادى هستم. ابن مُلجَم مرادى. در واقع، اسم كوچك من "ابن مُلجَم" است. دوست دارم كه تو مرا به همين نام بخوانى: "ابن ملجم".
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
یادم نمیرود آن شب که محمدحسین با لباسهای خیس و بوی بد و تند الکل وارد خانه شد از او سوال کردم
مادر این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟
گفت
خیلی دوست داشتم کاری کنم که این خاطره همیشه در ذهن جوانهای کرمانی بماند شیشه های مشروب را بالا پرت می کردم و با شیشهای دیگر آن را در هوا می شکستم
وقتی شیشه میشکست محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده می شد
گفتم
محمدحسین خیلی مراقب خودت باش
لباسهایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت
واقعا وقتی محمدحسین خانه نبود دلم هزار راه میرفت تا برگردد
۲۶ دی ۱۳۵۷ شاه ملعون از ایران فرار کرد خیال مردم از بابت کشت و کشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد
با ورود امام به ایران قلب مردمی که خون جوانان شان برای برپایی یک کشور اسلامی ریخته شده بود روشن و منور گردید
*دوران سربازی*
کمکم پایگاههای بسیج در مساجد به راه افتاد
این روزها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین اوقات فراغتش را در مسجد میگذراند
به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل شده بود
بنابراین محمدحسین از تاریخ پانزدهم خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت
روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت انگار پارهای از تنم را جدا کرده بودند
هرچند او زیاد در خانه نبود اما من هیچ وقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت میگذشت
یادم میآید وقتی به مرخصی می آمد ساکش پر بود از کتابهای استاد مطهری و دکتر شریعتی و دیوان شعرا و قرآن و نهج البلاغه
هرچه زمان می گذشت معلومات او بیشتر میشد و رفتار و کردارش رنگ و بوی خدایی میگرفت
همیشه اشعاری از مثنوی معنوی زیر لب زمزمه می کرد
دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد دشمن نفرین شده
خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدل کرد
شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد
غیرت و تعصب دینی او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد
در همان دوران خدمت سربازی به صورت داوطلبانه به جبهه های غرب اعزام شد
او همان فرد پرتحرک و پر جنب و جوش و اهل خطر بود
و من هم همان مادر بی قراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را می کشد
آذر ماه ۱۳۶۰ بود که لحظه شماری میکردم خدمت تمام شود و برگردد
اواخر خدمت برای او شاید طبیعی اما برای من با شمردن روزها و ساعت ها می گذشت
ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته برای آیندهاش برنامهریزی میکردم
اما چیزی نگذشت که همه نقشههایم نقش بر آب شد
او به من گفت
قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شود
گفتم
مادرجان پس ادامه تحصیل و زندگیات چی؟
گفت
زندگی که می کنم اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست
اینجا بود که خودم را برای یک فراق طولانی مدت آماده کردم
ورود او به مجموعه واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله پرحادثه ترین و جذابترین بخش زندگی وی به شمار میرود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است
او که سراسر زندگی اش می تواند الگوی عملی برای همه جوانان باشد تا آنها بدانند وقتی خداوند گل آدم را سرشت از روح خود در آن دمید
فرمود
ای انسان تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمتپانزدهم
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند...و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود...و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم...
به شدت پیگیر بودم...چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم...
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله...از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟؟
و برشورهایشان را میخواند...زندگی راحت برای زنان...استفاده از تخصص و دانش...داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق... داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال...آب و برق و داروی رایگان...امنیت و آسایش...)همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش...چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود...بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود...مذهب، مزحکترین واژه...
با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید... همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود...
باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم...فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا...خون و خون و خون... بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد...
درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست...در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند...در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند...
عجب دینی ست،"اسلام"...
هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم... درداااا….
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم...وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم...
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم...
و هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
حکم اعدام
خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست هاي روحانی-
همسر شهید
اش می آمد؛ نوارهاي حساسی بود از فرمایشات امام.
ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می
رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :« هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم.»
اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟»
می گفت: «این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.»
گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه
رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید،
همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم
که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: « این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا االله اجر شهید رو
دارم.»
روزها کار و شبها، هم درس می خواند هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : «مال امامه، تازه از پاریس اومده»
طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط.
کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه
باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه
اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا!
زود هم آمد دم زیرزمین.
«شما می خواین تا صبح بشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟!»
صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟»
سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: « چه مزاحمتی از این بدتر؟!»
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: « عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم
بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.»
پاورقی
-1 شهید برونسی مدت 5 سال در کنار کار وزندگی، دروس حوزوي را هم تحصیل کرد
خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: « ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتپانزدهم🍀
🌿﷽🌿
بانوى من! تو خود مى دانى كه در اين روزگار غربت، غم ها با دل من چه مى كنند، حرف ها در سينه دارم كه مجال گفتنش نيست... از تو آموختم كه ياد مهدى(ع)غم از دل مى زدايد پس، از مهدى تو ياد مى كنم و با او اين گونه نجوا مى كنم:
آقاى من! مولاى من!
كاش مى دانستم كه تو در كجا هستى! بر من سخت است كه بتوانم همه مردم را ببينم امّا از ديدار تو محروم باشم! صداى همه را بشنوم و صداى تو را نشنوم!
چشمان من براى تو گريان است، بر من سخت است ببينم كه ديگران تو را از ياد برده اند.
آيا كسى هست كه مرا در گريه كردن يارى كند؟
جانمان فداى تو كه از ما هرگز جدا نيستى!
مولاى من! تا به كى در انتظار ظهور تو سرگردان باشم؟ من چگونه با تو راز دل خويش بگويم؟
من از تو دم مى زنم ولى مى بينم كه مردم تو را از ياد برده اند، اين براى من بسيار سخت است.
اى فرزند پيامبر!
آيا راهى هست كه من تو را ببينم؟ تو خود مى دانى كه بى تاب تو گشته ام؟
چه زمانى خواهى آمد تا تو را ببينم؟ كى خواهى آمد تا مثل همه يارانت در ركاب تو حاضر شوم و تو را در برپايى عدالت يارى كنم؟
* * *
خدايا! روزگارى است كه امامِ من از ديده ها پنهان شده است، از تو مى خواهم كمكم كنى تا دست از دين و آيين خود برندارم. من به تو پناه مى برم از اين كه طولانى شدن روزگار غيبت، باعث شكّ و ترديد من بشود. من به تو پناه مى برم.
خدايا!
از تو مى خواهم كه توفيق دهى تا هميشه به ياد امامِ خود باشم و او را فراموش نكنم. توفيقم بده براى ظهور او دعا كنم! مرا در زمره ياران او قرار ده! ايمان مرا به امام زمان خويش، زياد و زيادتر بگردان و مار از ياد او غافل مگردان!38
خدايا! مى دانم كه امامِ من، منتظر فرمان توست تا به او دستور دهى و او ظهور كند. تو خود بهتر مى دانى كه چه هنگام، بايد اجازه ظهور امام مرا بدهى، پس به من صبرى عنايت كن تا در امر ظهور، عجله نكنم.
خدايا! مرا در اين امر ظهور، بردبار قرار بده تا نه تعجيل آن را بخواهم و نه تأخير آن را!
خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه به حكمت تو اعتراض كنم و بگويم: "چرا امام زمان ظهور نمى كند؟". من از تو مى خواهم كه مرا تسليم حكمت خودت قرار دهى!
آمين! يا ربَّ العالمين.
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
این ها و هزاران حادثه دیگر همه خاطراتی بودند که نمی توانستم
به سادگی از آنها گذرم. همین وابستگی ها بود که رفتنمان را
سخت تر می کرد. به خاطر سن کمی که داشتم، نمی توانستم بفهمم
چرا ما باید از اینجا برویم و از همه چیزمان بگذریم در عرض
چند ماه دا به تدریج اثاثیه خانه را که بیشترش جهیزیه عروسی
اش بود، حراج کرد. هر روز عده ای از همسایه ها به خانه مان
می آمدند، وسایل را نگاه می کردند و زیر قیمت می خریدند. تخت
خواب فلزی بابا و دا که من عاشق تور سفید چین دارش بودم کاسه
های سرامیک آبی رنگ چینی و ژاپنی که روی دیواره هایش
طرح پرندگان و درختان پر لكونه نقاشی شده بود، کمد چوبي دو
دری که وسطش آینه های نصب شده بود، بوفه گهواره
منصور، همه و همه را خیلی ارزان فروخت. وقتي دا وسایل را
برای فروش کنار می گذاشت، من و لیلا بغض کرده
بودیم. دست روی هر چه می گذاشته گفتم: دا این را نفروش
میگفت: نمی شه زهرا، نمی شه اصرار میکردم: دا تو رو خدا این
قشنگه. برا خودمون بمونه. می گفت: دختر اگه بخوام و نفروشم،
اونو نفروشم که نمی شه، ما نمی تونیم بار زیادی با خودمون ببریم
وقتی عبایم را هم بین آن وسایل گذاشته، یک دفعه بغضم ترکید و
اشکم سرازیر شد. دا برای اینکه راضی ام کند، گفت: اونجا که
میریم همه فارسی اند، کسی عبا نمی پوشد
ولی به خرجم نرفت. آخر عبایم را خیلی دوست داشتم. جنسش از
پارچه ابریشمی بود که با قیطان های زرد رنگی، لبه دوزی شده
بود. وقتی آن را سر می کردم و با زنبیل حصیری که با برگ های
نخل بافته شده بود، این طرف و آن طرف می رفتم، احساس می
کردم خیلی بزرگ شده ام. به خاطر همین، آن قدر گریه و زاری
کردم تا دا راضی شد، عبا را نفروشد. از آن همه زندگی فقط دا
چیزهای ضروری را نگه داشت. خانه را هم که از سر اجبار
فروخت یه خانه ای که پاپاء دیوار به دیوار خانه خودشان برایمان
اجاره کرده بود، رفتیم. صاحب آنجا تنها بود. بنده خدا از
راه کرایه اتاق و هله هوله هایی که جلوی در خانه اش می
فروخت، زندگی می کرد. آنجا زیاد نماندیم.
وقتی از طرف کنسولگری به ما گفتند می توانید بروید، دیگر
خداحافظی ها شروع شد.
خانه پاپا حالت عزاداری داشت. فامیل ها، دوستان و همسایه ها
دسته دسته می آمدند. برای خداحافظی، کارمان شده بود گریه و
زاری، خیلی ناراحت بودیم. بیشتر از همه دلتنگ میمی و پاپا می
شدیم. دلمان می خواست آنها هم با ما بیایند.
در همین گیر و دار، دایی حسینی - برادر تنی دا که با خانواده
اش در خرمشهر زندگی می کرد، به ما خبر داد با با خرمشهر
است. شنیدن خبر آزادی بابا در آن روزها، آن هم درست لحظاتی
که می خواستیم عراق را ترک کنیم، خیلی خوشحال کننده بود. اما
تلخی جداشدن از پاپا و خانواده اش و درد دوري آنها همچنان
برایمان غیرقابل تحمل بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef