eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خیلی دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاد که محمدحسین از ناحیه گلو زخمی شد بعدها شنیدم یکی از دوستانش به نام عباس طرماحی که همراه او بود ماجرا را چنین تعریف کرده است آن شب قرار بود که همراه دیگر بچه‌ها برای شناسایی محوری در گیلانغرب برویم فرمانده اطلاعات عملیات گفته بود که محمدحسین یوسف الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در رده بالاتری خدمت کند به همین خاطر حمید مظهری صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونت در این محور انجام وظیفه کنیم بدین ترتیب محمدحسین همراه ما نیاید اما او قبول نمی‌کرد نمی‌توانست بچه‌ها را به حال خود رها کند او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروهایش داخل منطقه شوند خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکارها را ارائه دهد شب قبل هم این کار را کرده بود ولی با این حال آن شب هم می‌خواست با ما بیاید و تصمیمش را گرفته بود با محمدحسین تیم ما ۵ نفره می‌شد من، محمدحسین، حمید مظهری صفات، یک تخریبچی، یک بلدچی وظیفه تخریبچی، شناسایی راهکارها در میادین مین بود اینکه کجا مین گذاری شده و کجا نشده است بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود کوه تپه و شیار ها را می شناخت و بچه‌ها هم کار شناسایی انجام می دادند همه بچه ها آماده شده بودند تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود یک کلاش و یک خشاب اضافی داشتیم چند نارنجک به علاوه دو تا دوربین که یکی از آنها دید در شب بود و یک قطب نما گفته بودند که حق درگیری نداریم می‌بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتفاقی افتاد به عقب برگردیم فاصله مقر تا خط مقدم با ماشین یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه مورد نظر برسیم حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم نزدیکی‌های غروب به خط رسیدیم که تحویل ارتش بود هماهنگی‌های لازم انجام گرفت نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم محمدحسین جلو بود بعد تخریب‌چی و بقیه هم پشت سر این دو نفر ستون ۵ نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می‌رفت طبق معمول بچه ها زیر لب ذکر می گفتند و آیه وجعلنا را زمزمه می‌کردند تاریکی محض بود به گونه‌ای که حتی فاصله یک متری خودمان را هم نمی دیدیم منطقه تقریباً سنگلاخ و کوهستانی بود و حرکت در این شرایط کار ساده‌ای نبود با نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس تر هم شد من کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنار پا به داخل کفش می ریخت و اذیت می‌کرد و نمی‌گذاشت به دقت قدم بردارم به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می‌رفت حرکت حساس‌تر و آهسته تر شد چند سنگ ریزه زیر پایم تکان خورد و سر و صدا ایجاد کرد محمد‌حسین ستون را نگه داشت او می‌دانست سر و صدا به خاطر کفش های من است سرش را برگرداند و آهسته گفت عباس مواظب باش سنگ‌ریزه‌ها زیر پایت صدا نکند عراقی‌ها همین حالا بالای سر ما هستند گفتم چشم بیشتر مراقبت می‌کنم حرکت آهسته تر شده بود تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخورند و سر و صدا ایجاد نکنند آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم دیگر در دل دشمن بودیم کوچکترین اشتباه می توانست غیر قابل جبران باشد دو سنگر کمین عراقی‌ها دو طرف شیار بالای سرمان بود همچنان با احتیاط تمام جلو می‌رفتیم محمدحسین کنار بوته بزرگی توقف کرد و ستون پشت سرش ایستاد سرش را به طرف ما برگرداند خیلی آهسته گفت مواظب باشید عراقی‌ها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشته اند محمدحسین آن مین را در شب‌های قبل شناسایی کرده بود به آرامی و با دقت بسیار از بوته گذشتیم دیگر نزدیک میدان مین رسیده بودیم سمت راست به فاصله ۲۰ متر سر پیچ شیار دیگری چند عراقی مشغول گفتگو بودند و فقط صدای خنده و قهقهه شان را می‌شنیدیم ستون همونجا نشست محمد حسین تخریبچی را داخل میدان مین فرستاد و گفت برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم چهار طرف مان سنگر کمین عراقی بود یعنی کاملا تو دل دشمن بودیم وقتی جلو رفت و وارد میدان مین شد من دوربین دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت هیچ مینی به چشم نمی‌خورد تخریبچی بعد از چند دقیقه برگشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سهم خانواده ي من همسر شهید یک روز با دو تا از همرزمهاش آمده بودند خانه مان. آن وقتها هنوز کوي طلاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. فصل تابستان بود و عرق، همین طور شر و شر از سر و رومان می ریخت. رفتم آشپزخانه. دو تا پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم. تو همین بین، یکی از دوستهاي عبدالحسین سینه اي صاف کرد و گفت:«ببخشین حاج آقا.» عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او. «اگر جسارت نباشه، می خواستم بگم کولري رو که دادین به اون بنده ي خدا، براي خونه ي خودتون که خیلی واجبتر بود.» یکی دیگر به تأیید حرف او گفت: «آره بابا، بچه هاي شما خیلی گرما می خورن این جا.» کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «پس شوهر ماکولر هم تقسیم می کنه!» منتظر بودم ببینم عبدالحسین چه می گوید. خنده اي کرد و گفت: «این حرفها چیه شما می زنید؟» رفیقش گفت: «جدي می گیم حاج آقا.» باز خندیدي و گفت: «شوخی نکن بابا جلوي این زنها، الان خانم ما باورش می شه و فکر می کنه تمام کولرهاي دنیا دست ماست.» انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزي نگفتند.من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم. می دانستم کاري که نباید بکند، نمی کند. از اتاق آمدم بیرون. بعد از شهادتش، همان رفیقش می گفت: «اون روز، وقتی شما از اتاق رفتین بیرون، حاج آقا گفت: می شه اون خانواده اي که شهید دادن، اون مادر شهیدي که جگرش داغ هست، تو گرما باشه و بچه هاي من زیر کولر؟! کولر سهم مادر شهیده، خانواده ي من گرما رو می تونن تحمل کنن. از این گذشته، خانواده ي من تو انقلاب سهمی ندارن که بخوان کولر بیت المال رو بگیرن.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 داشتم از خوشحالی پر در می آوردم. باورم نمی شد برخورد بابا با این مساله آنقدر خوب باشد. به سمت پنجره رفتم و از پشت نرده های حفاظ دستش را گرفتم و بوسیدم. با خنده آرامی گفت: نکن بابا. این چه کاریه می کنی؟ ولی من چند بار دیگر هم دستش را بوسیدم. با محبت بیشتری گفت: نکن بابا، نکن. میخواستم از ذوقم توی اتاق بدوم و صورتش را ببوسم. جلوی در هال که رسیدم. دا با فهمیدم منظورش چیه. گفتم: من خودم رو آبکشی کردم. دا گفت: اول اون چادرت رو در بیار. روسری و چادرم را در آوردم و گوشه ایوان گذاشتم. دوباره دا با اعتراض گفت: اون صدای بابا در آمد و گفت: ولش کن، خسته اس. این قدر اذیتش نکن. من هم گفتم: صبر کن دا، می رم حموم. گفت: با اون پاها و جوراب ها نمی شه بری تو کنار شیر آب رفتم. جوراب هایم را در آوردم. پاهایم را شستم و پابرهنه رفتم توی پذیرایی. بابا هنوز پشت پنجره ایستاده بود و توی فکر بود. گفتم: بابا خیلی ممنون. من همه اش میترسیدم، بیام خونه دعوایم کنید. به طرفم برگشت و گفت: چرا دعوایت کنم؟ تو که کار بدی نکردی.گفتم: نه، ولی چون بی اجازه رفتم و این قدر طول کشید، نگران بودم. و گفت: نه تو کار خوبی کردی. کاری که لازم بود، انجام دادی. خدا اجرت بده. من از تو راضی ام، خدا هم راضی باشه. این را که گفت، به طرفش پریدم تا خودم را توی بغلش بیندازم. دستانش را مانع کرد و گفت: یواش یواش. صبر کن. متوجه نبودم غسل میت نکرده ام. آویزان گردنش شدم و صورتش را بوسیدم. همین طور چمشهایش را که ابهتش نمی گذاشت، مستقیم توی آنها نگاه کنم، بوسیدم و از ذوقم دوباره پرسیدم: پس گفتید می تونم برم دیگه، نه؟ صورتم را بوسید. دست هایم را از دور گردنش باز کرد، توی صورتم نگاه کرد و گفت: آره امروز همه باید کمک کنند. دیگه مرد و زن معنا نداره، همه باید دست به دست هم بدیم و دفاع کنیم. نباید اجازه بدیم اجنبی وارد مملکتمون بشه و به خاک، ناموس و شرفمون دست درازی کنه. زن و مرد باید جلوشون وایسیم. بعد گفت: من خودم جنت آباد بودم. اوضاع اونجا رو دیدم. ما رو فرستاده بودن قبر بکنیم. آخه قبرکن ها به این همه شهید نمی رسیدن گفتم: پس شما هم اونجا بودین. گفت: آره. ولی نمی تونم طاقت بیارم. نمیتونم توی جنت آباد بمونم و فقط برای شهدا قبر بکنم. باید با بقیه برم جلوی دشمن رو بگیرم. توانایی من بیشتر از این کارهاست. بعد گفت: حالا تو بگو ببینم، غسالخونه چه خبر؟ برایش از اوضاع و احوال غسالخانه گفتم، از شهدایی که مظلومانه به شهادت رسیده بودند، از تعداد زیاد شهدا و خستگی غساله ها، لیلا هم در این فاصله می رفت و می آمد و به حرف های من گوش میداد. بابا خیلی از حرف های من متأثر شد. حس کردم بیشتر از موقعی که وارد خانه شدم در فکر فرو رفت. از چهره اش به خوبی می فهمیدم که خیلی ناراحت شده است. یک دفعه بدون هیچ حرفی بلند شد و از خانه بیرون رفت. با حرف هایی که بابا زده بود و اجازه ای که داشتم، دیگر خیالم راحت شده بود، احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است. تصمیم گرفتم همان موقع به جنت آباد برگردم لیلا موقعی که می خواستم از هال بیرون بیایم، گفت: زهرا من هم میخوام بیام. گفتم: کجا بیای؟ برای چی بیای؟ گفت: همون جایی که تو رفتی، تو برای چی رفتی؟ گفتم: من دارم کمک میکنم گفت: خب منم مییام کمک میکنم. گفتم: لازم نیست تو بیایی. اونجا به درد تو نمیخوره. اذیت میشی گفت: تو از کجا میدونی من اذیت میشم؟ گفتم: چیزایی که من دیدم داغونم کرده، چه برسه به تو. دیگر چیزی نگفت. رفتم توی حیاط دم شیر آب و وضوى بدل از غسل گرفتم و توی طارمه نمازم را خواندم. به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری را که روی قلبم احساس میکردم برطرف شده بود. جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم. با اینکه آنها را شسته بودم، هنوز بوی کافور و غسالخانه را می داد. همان موقع زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم، چون از صبح تا حالا مرا ندیده بود می دانستم که می خواهد بغلش کنم، به او گفتم: عزیزم نیا طرفم. لباسم کثیفه. سرش را بالا گرفت. اخم به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی مشکی اش که مثل دوتا ستاره می درخشیدند نگاه پرسشگری بهم کرد. انتظار چنین حرفی را از من نداشت. گفتم: من دارم میرم. غروب که اومدم لباس هایم رو که عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چه کارهایی کردی؟ دا که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن