#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیزدهم🪴
🌿﷽🌿
هلیکوپتر کلی تکان خورد تا بلند شد و اوج گرفت. دیگر
صدا به صدا نمی رسید. صدای موتور و ملخ خیلی زیاد بود. به
بیرون نگاه کردم تا چشم کار میکرد آب بود. با اینکه مسافت
زیادی تا چوند. فاصله نداشتیم اما خلبان برای دور ماندن از برد
رادارها و پدافندهای دشمن مسیر دورتری را انتخاب کرد و باری
خلیج دور زد. در حالی که در شرایط عادی باید از خشکی می
گذشت. در طول راه گاه ارتفاعش را کم و زیاد می کرد، علاوه
بر خلبان و کمک خلبان، یک مهندس پرواز و در خدمه هم در
هلی کوپتر بود. مهندس و غده ها بین ما بودند و با هدفون با خلبان
مرتبط بودند، وقتی هلی کوپتر تکان شدیدی می خورد و تعادل مان
را از دست میدادیم، می گفتند: نگران نباشید، این تکانها به خاطر
شرایط جوی است. من و ليلا در گوش هم حرف می زدیم. یک
بار هم به خنده گفتم: لیلا نمردیم هلی کوپتر هم سوار شدیم
خیلی دلم می خواست آبادان که رسیدم سراغ ستاد رزمندگان جنوب
بروم. توی بیمارستان نمازی شیراز که بودم شنیدم آقای مصباح
مسجد جامع با چند نفر دیگر این ستاد را تشکیل داده اند و برای
نیروهایی که قصد رفتن به منطقه دارنده دوره آموزش جنگهای
چریکی می گذارند. از کلمه رزمندگان در این ترکیب اسمی ستاد
خیلی خوشم آمده بود. تا قبل از آن ما به نیروهای رزمی شهر،
پاسدار با مدافع می گفتیم. حالا به نظرم کلمه رزمنده خیلی بامسمی
بود
از هلیکوپتر که پیاده شدیم، یک طرفمان آب بود و طرف دیگر
بیابانی که جاده ای در دلش کشیده شده بود لنج ها کنار آب پهلو
گرفته و مردم زیادی منتظر بودند تا سوار لنج ها شوند. هر کسی
هرچه توانسته بود از اسباب و اثاثیه خانه اش ببرد، آورده بود.
اکثر این ها کسانی بودند که خانواده های شان را منتقل کرده
بودند و حالا می خواستند أسباب مورد نیازشان را از زیر آتش و
آوار خارج کنند. با آقا یدی و همراهانش توی جاده خالی راه
افتادیم. هوا گرم بود و تشنگی مان با گرد و خاکی که هلی کوپترها
بلند می کردند، بیشتر شده پودر ماشین هایی که رد می شدند هم
کلی خاک به خوردمان می دادند. در عرض چند دقیقه سر تا
پایمان خاک نشسته بود و حلقم می سوخت. آقا یدی و
دوستانش کیسه های سربازی بزرگی را برای حمل پرونده ها و
استاد آورده بودند و درباره ماموریت شان حرف می زدند. از من
و لیلا هم پرسیدند: شما برای جمع آوری اسناد با ما می آید؟ گفتیم
نه ما می داریم بیمارستان
نزدیک یک فلکه رسیده بودیم که جلوی یک وانت سفیدرنگ را که
فلکه را دور زده گرفتند و سوار شدیم. راننده سر بیرون آورد و
پرسین آمریه دارید؟ گفتم: آره. گفت: ضربه سوار شدن
هلیکوپتر را نمی گویم ها. جلو دژبانی هست برای ورود به آبادان
أمریه و میخواهند گفتیم: حالا شما مارو ببرید، خدا بزرگه
سر دژیاتی اول جلوی ما را گرفتند و با التماس گذاشتند عبور کنیم.
ولی گفتند: دژبانی الموتر محاله بگذارند بروید. یک کیلومتر جلوتر
دژبانی دیگری در ورودی شهر قرار
است. اینجا من و لیلا را از ماشین پیاده کردند. آقا پلی و دوستانش
هم با اینکه حکم اشتند برای آنکه ما را تنها نگذارند از ماشین پیاده
شدند. آنقدر با دژبانها حرف زدند و کلنجار رفتند بلکه بتواند ما را
همراه شان ببرند. آنها نپذیرفتند. آقا یدی گفت: مطمئن باشید ما
برای شان امریه میگیریم و برای تان می آوریم. گفتند: نه نمی
شود. آخر سر آقا یدی گفت: اگر این ها با امر پیش شما
برنگشتند، شما ما را توقیف کنید، این نشانی قرارگاه ما. از اینکه
این قدر أسباب زحمت آقا یدی و دوستانش شده بودیم، خجالت می کشیدیم و از اینکه به خاطر این همه پشتیبانی ممنونشان بودیم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef