eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 می گفتند اینجا امکانات بهتر است، برادر و خواهر هایت باید به درسشان ادامه بدهند آنجا مدرسه ها معلوم نیست تا کی تعطیل باشد از زمان شروع جنگ تا آن موقع بچه های جنگزدگان سرگردان بودند و مدرسه نمی رفتند. داستان خوزستان مدارس تق و لق بود. هواپیماها مرتب می آمدند و شهرهای اهواز ، اندیمشک، ماهشهر با سربندر که ما آنجا بودیم را بمباران می کردند. به نام بنیاد نامه ایی به من دادند و گفتند؛ اتاقی در ساختمان کوشک به شما داده شده که می توانید در آنجا ساکن بشوید من تصمیم گرفتم از این نامه به دا و بقیه چیزی نگویم، پتوها و وسایل علی را از ترس دا در خانه آقای محمدی گذاشتم. با خانواده آقای محمدی خداحافظی کردم. سوار اتوبوس شدم و به اهواز آمدم. از آنجا با مینی بوس خودم را به سربندر رساندم. از وسایل على فقط دوربینش را همراه داشتم. وارد کمپ که شدم، دیدم دا جلوی اتاق گودالی کنده و هیزم روشن کرده، ماهی سرخ می کند، طبق معمول که توی حال و هوای خودش می رفت، گریه می کرد، داشت به زبان کردی مویه می کرد و آرام اشک می ریخت. زینب هم بالای سرش ایستاده بود. دوربین تا آماده کردم و یکدفعه صدا زدم دا همین که سرش را بلند کرد و مرا دید، قیافه اش عوني شد و از خوشحالی خندید. من در همان حال گریه و خنده دا از او عکس گرفتم. بعد از حال و احوال و پرس و جو از این طرف و آن طرف، دا حرف را کشید به علی اصرار داشت برود دنبال علی از فردا صبحش شال و کلاه کرد و گفت: می روم علی را پیدا کنم من مخالفت کردم. می گفتم: علی تو خطه، علی مأموریته، نمی تونه بیاد، قبول نکرد دست آخر هم نشست و یک دل سیر گریه کرد. نمی دانستم دیگر چه کار کنم. ناچار برای اینکه آرامش کنم، نامه ایی از طرف علی برای دا نوشتم. از بچه ها شنیده بودم تعدادی از بچه های سپاه را برای آموزش غواصی به بوشهر فرستاده اند. من در نامه از زبان علی نوشتم من در بوشهر هستم و نمی توانم بیایم دا با دیدن این نامه آن قدر خوشحال شد که شیرینی خرید و بین همسایه های کمپ پخش کرد. به همه میگفت: نامه پسرم آمده، نامه جعلی چند وقتی دا را آرام کرد، ولی چندی که گذشت هر روز پرس و جو می کرد: پس علی چه شد؟ دایی سلیم و سید عباس به شوهرخاله سلیمه . با دایی نادعلی هر از گاهی سراغمان می آمدند. دایی حسینی هم مرتب به ما سر می زد. نمی دانم چطور شد که نامه ی آقای کروبی به دست دایی حسینی رسید. او به ما گفت جمع کنید برویم تهران. من و لیلا مخالف تهران رفتن بودیم. تا آن موقع هم برای اینکه کسی نفهمد و نخواهد ما را ببرد آن را پنهان کرده بودیم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef