#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیدوم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی و یکم
دی ماه پنجاه ونه بود. یک روز صبح زود دایی حسینی سراغ من
و لیلا آمد. ما را به سربندر برد و برایمان پارچه چادری خرید، ما
به کمپ برگشتیم و دایی به ماهشهر رفت و پارچه ها را به خانم
آقای بهرام زاده داد تا برایمان بدوزد. در این چند ماه خودمان
امکان خرید چادر را نداشتیم. شب دایی با چادرهای دوخته برگشت
و گفت: وسایل تان را جمع کنید فردا صبح زود راه می افتیم. اول
می رویم اردوگاه مالری پیش پاپا و میمی و بعد تهران. نمی
توانستیم بیش از این توی روی دایی بایستیم. بعد از کلی اخم و تخم بالاخره راه افتادیم. بعضی راننده ها در آن موقعیت کرایه ها را خیلی بالا برده بودند. دایی با آنها چانه می زد و سوار میشدیم.
توی مسیر من و لیلا دمغ کنار هم نشسته بودیم. دایی که می
دانست ما به خاطر ترک منطقه و رفتن به تهران ناراحت هستیم،
به ما می گفت: شما باید به فکر خواهر و برادرهاتون باشید. محیط
کمپ دیگه به درد موندن نمی خورده. بچه ها چه گناهی کردن که باید اون محیط رو تحمل کنند؟
دایی راست می گفت. من خودم هم خیلی نگران بچه ها بودم. بابا
آنها را به من سپرده بود. در مدت کارم آنها را به درمانگاه می
آوردم. منصور نوجوان بود و امکان انحراف در آن محیط برایش
وجود داشت. من سعید، حسن و زینب را به درمانگاه می بردم و
گوشه ایی می نشاندم. با دوستانم آنها را سرگرم می کردیم و کاری
بهشان می سپردم. حسن خیلی تخس بود و شیطونی می کرد. دائم مواظبش بودم کاری نکند که از درمانگاه بیرونش کنند
بالاخره عصر روزی که به طرف تهران حرکت کردیم، رسیدیم
اردوگاه مالوی که بین پلدختر و خرم آباد قرار داشت. کنار
رودخانه، محوطه وسیعی بود که با لودر آنجا را صاف کرده بودند
و چادرهایی را در دو ردیف روبه روی هم، با فاصله برای اسکان
جنگزدگان نصب کرده بودند. وقتی رسیدیم همه دور هم جمع شده
بودند، دایی نادعلی، پاپا، خاله سلیمه، عموزاده های پدرم و
خانواده زن دایی همه آنجا بودند. از دیدن دوباره هم خیلی خوشحال
شدیم. آن روز به پذیرایی و محبت و تعریف گذشت. بیشتر آنان
می خواستند بدانند در خرمشهر چه اتفاقی افتاده و بابا چطور شهید
شد. آن شب را با این حرف ها تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم
قبل از این دایی حسن از طریق دایی نادعلی موضوع شهادت علی
را فهمیده و همان لب به بابا گفته بود. بابا تا صبح توی چادرش
ناله می کرد. غیر از دایی حسینی و زنش، دایی و ناد علی
کس دیگری از موضوع خبر نداشت. آن شب همه فکر می کردند،
پاپا به خاطر شهادت بابا این طور بی تاب است. دا توی چادر پاپا
بود. من هم در چادر دایی نادعلی
زن دایی و خاله سلیمه بودم. اردوگاه به هر خانواده ایی چادری
داده بود چادر دایی
حسینی اول اردوگاه بود. بعد از دو، سه چادر، چادر
بین نادعلی بود و در چادر بعدی پاپا و می می ساکن بودند. چون
هیشکی وسایل با ارزشی به همراه نیاورده بود، همانجا به خانواده
ها اثاثیه مختصری مثل پتو، ظرف و چراغ خوراک پزی داده بودند
آن شب گذشت، ساعت چهار و نیم، پنج صبح بابا شروع کرد به
اذان گفتن:....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef