#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
من خیلی ناراحت شدم. با علی خیلی دوست بودم پیش خودم گفتم: بین این پسره چه شانسی داره نیومده شهید شد توی
همین فکرها بودم که یک دفعه دیدم علی عین آدم آهنی از توی دود و غبار بیرون اومد
موج او را گرفته بود. همه از اینکه او را زنده می دیدیم خوشحال
شدیم، من دیگر او را دم درگیری گروه ما با عراقی ها همچنان
ادامه داشت. بچه ها چندین تانک عراقی را از کار انداختند.
نزدیک غروب جهان آرا به ما گفت: شماها برگردید خسته شدید.
از شب قبل اینجا بودید، بروید استراحت کنید. نیروی جدید جای
شما رو میگیره.
ما هم برگشتیم توی مقر سپاه استراحت کنیم. مقر سپاه مدرسه
دریابد رسایی بود. من تقی محسنی فر، على وطنخواه و بچه های
سپاه آغاجاری و بقیه توی سالن طبقه همکف نشسته بودیم و
صحبت می کردیم. من از تقی محسنی فر که رو به رویم نشسته
بود و یک گلوله آر پی جی کنارش گذاشته بود پرسیدم: سیدعلی
کجاست؟
گفت: سید علی با حسین محطانی نژاد رفته مادرش و ببینه
کمی بعد همین طور که مشغول صحبت بودیم علی وطنخواه و
یکی، دوتا از بچه ها رفتند جلوی در سالن مدرسه خوابیدند. من به
على وطنخواه گفتم: علی اینجا جای خوابیدن نیست. اگر بزنه
ترکش مستقیم می خوره سمت شما. بلند شوید باید اینورتر بخواید
آنها هم بلند شدند و جایشان را عوض کردند. هنوز چند لحظه ایی
نگذشته بود که توپخانه عراق شروع کرد به شلیک کردن صدا
مرتب نزدیک تر می شد. ما فکرش را هم نمی کردیم که می
خواهند مقر ما را بزنند، این دفعه هم گفتیم؛ خیلی داره کور میزنه،
ولی یک گلوله توپ خورد توی حیاط. گلوله بعدی جلوی
در سالن و بلافاصله گلوله بعدی
خورد وسط جمع ما، من در آن لحظه فقط صدای الله اکبر مهد و علی را شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. فکر می کردم شهید شده ام. یک مدت بعد چشمانم را باز کردم. جایی را نمی دیدم. به خودم دست
کشیدم. دیدم پاهایم سالم است. فکر کردم
توی بهشتم. ولی دیدم نه ، دست و پایم تکان می خورند ولی خیلی
سنگین شده اند، گوش هایم چیزی نمیشید چشم هایم جایی را نمی
دید. هر کاری می کردم نمی توانستم بلند شوم موج انفجار باعث
شده بود به شدت سنگین شوم. دچار خفگی شده بودم هر نفسی که
می کشیدم غبار قورت می دادم. به هر بدبختی بود سعی کردم
چهار دست و با خودم را به در برسانم. احساس می کردم توی
خون و گوشت و این جور چیزها دارم حرکت می کنم. وقتي هوای
تازه توی حلقم آمد، فهمیدم در همانجاست. بعد هی صدا زدم علی، علی على وطنخواه را صدا می کردم. چشم، چشم را نمی دید. آن شب
خیلی تاریک و ظلمانی بود. چند دقیقه بعد علی هم بیرون آمد.
مانده بودیم چه کار کنیم. توپخانه عراق همین طور میکوبید. ما
آمدیم توی کوچه، تعدادی از بچه های سپاه آقاجری هم از توی
مدرسه آمده بودند بیرون و نمی دانستند کدام طرف بروند. بندگان
خدا نابلد بودند. ما همان طور که می خواستیم از کوچه بیرون
بیاییم، دیدیم سه نفر از این ها پلیس همرزمان هستند، تصمیم
گرفتیم تا اوضاع آرام شود، همانجا بنشینیم که یک دفعه دیدم یک
مرد کت و شلواری و خیلی شیک طرفمان آمد و پرسید: چی شده؟
من گفتم: مقرمون رو زدند بچه هامون رو لت و پار کردند مقر رو
داغون کردن دوباره گفت: توپ تو خود مقر خورده؟ گفتم: آره چند
تا هم خورده در حین این حرفها توجهم به سر و وضعش جلب شد. برایم عجیب بود تو این درگیری زن و بکشی، این کت و شلوار به
این شیکی را از کجا آورده است. هنوز حرفم تمام نشده که یکهو
طرف غبیش زد. بعدها هم دیگر او را در سطح شهر ندیدم گویا
جزو مسئولین دشمن بود که گرای مقر ما را به عراقی ها اطلاع
داده بود و با آن سؤال و جواب ها میخواست مطمئن شود کارش را
به خوبی انجام داده است یا نه؟....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef