#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
بعد از هفدهم تصمیم گرفتم که به آبادان برگردم. میمی
پیشنهاد کرد اول به خرم آباد برویم بابا عبدلله را ببیند بعد به
آبادان بروم نماز صبح بود که به خرم آباد رسیدیم. بابا به نماز
ایستاده بود. منتظر شدم تا نماز پاپا تمام شود، سلام نمازش را که داد به طرف ما برگشت. چشمش که به عبدلله افتاد زد زیر گريه میمی با لهجه کردی می گفت: پیرمرد دیوانه
شدی. چرا گریه می کنی؟ پاپا گفت: از پشت سر، عبدلله عین بچگی سیدعلی به قد بلند شد و عبدلله را از بغلم گرفت و بوسید, اذان و اقامه را در گوشش خواند، چند روز که آنجا بودیم عبدلله بیشتر درآغوش پاپا بود. بعد به آبادان رفتیم و ماه بعد میمی برای دیدن خرمشهر به خانه ما آمد. او هم در دیدارش از خرمشهر حال ما را داشت. سر خاک علی می گفت: باورم نمی شود زنده باشیم و سر
خاک علی بیایم این برای ما خیلی زحمت کشیده بود. خصوصا
برای علی و محسن، چون دا بچه هایش را شیر به شیر دنیا آورده
بود بیشتر کارهای بچه ها را می می انجام می داد. به خاطر
یاداوری های دا ما بیشتر از می می غم خور بودیم. او با ما
مهربان تر برخورد می کرد. در بصره و با حوصله زیادی
برایمان قصه می گفت به سفارش پاپا سری به خانه شان زدیم تا
شجره نامه اش را پیدا کنیم. اموال اینجا را هم به یغما برده بودند،
از جهیزیه خاله سلیمه و کادوهای عروسی اش که هنوز جعبه های
آن ها را هم باز نکرده بود، خبری نبود. ما توانستیم بین خرت و
پرت هایی که صدامیان برجا گذاشته بودند شجره نامه را پیدا کنیم، پاپا به خاطر توجهی که به شجره نامه داشت، آن را داخل شی پامیر ونی را داخل لوله فلزی کرده بود. من هر وقت این لوله
فلزی را می دیدم یاد تیر و کمانهای قدیمی می افتادم. وقتی شجره
نامه را پیدا کردیم خیلی خوشحال شدم. می دانستم این بهترین هدیه برای پاپاست......
زمانی که می می پیش پاپا پرگلسٹ، پاییز بود و هوا رو به سردی
می رفت. خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم، سوراخ
های زیادی داشت، ما هم وسیله گرم کننده نداشتیم و از سرما یخ
می کردیم، به تمام در و پنجره هایی که شیشه نداشت، پلاستیک
زده، زیر پرده ها هم نوزده بودیم....
با این حال سوز و سرما از زیر
درها وارد خانه می شد. به همین خاطره مجبوری شدم یا در انباری خانه که کوچکتر بود و سریع گرم می شد برویم.
عبدلله روز به روز بزرگ تر می شد و شیرین تر، او بچه خیلی
صبور بود و برای من اذیتی نداشت. ساکنان منازل رادیو و
تلویزیون بیشتر وقت ها عبدلله را پیشی خودشان می بردند.
چون در آبادان مغازه ایی به آن صورت نبود، من اغلب برای تهیه
پوشاک و شورت گرمایی و وسایل دیگر بچه غالبا دچار مشکل
می شدم. عین این بود که در جزیره ایی دورافتاده باشم، هر کسی
که می خواست به شهر دیگری برود و برگردد و سفارش میدادم
مقداری وسیله برایم بخرد......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
علی شوشتری هر وقت به خانه
خواهرش می آمد، می فرستاد دنبال عبدلله، یک یار من خانه
خواهرش بودم، شنیدم از راه نرسیده به او می گوید: پرو عبدلله را بیاور، خواهرش گفت: عبدلله اینجاست من از بچگی خانواده شوشتری را می شناختم. پدرشان بابای مدرسه مان بود. روی همین آشنایی جلو آمدم و با علی شوشتری سلام و احوالپرسی کردم و به او گفتم: برادر شوشتری شما برای دیدن عبدلله وقت قبلی بگیرید گفت: حالا شما این دفعه را بخشید. من دارم میرم شاید آخرین باری باشد که عبدلله را می بینم.
گفتم: این دفعه را گذشت می کنم ولی دفعه دیگه نه على شوشتری
گفت: فکر نکنم دفعه دیگری پیش بیاید. مهم به دنیای ما تمام شده
همین طور هم شد علی رفت و در عملیات بعدی به شهادت رسید.
روزی که خبر شهادتش را آوردند من در خانه خواهرش، فاطمه
بودم. فاطمه صبورانه خبر شهادتش را پذیرفت، رفت ایستاد به نماز و شکر به جای آورد. من آن لحظه های فاطمه را درک می
کردم. وقتی به نماز ایستاد، احساس می کردم کمرش خم شده. فاطمه اصلا گریه نکرد. خیلی قوی بود، ولی وقتی می خندید، خنده
هایش طور دیگری بود، با خنده های اولی خیلی فرق داشت،
عبدلله تقریبا سه ماهه بود که شبی حالش بد شد. مرتب بالا می
آورد علتش را نمیدانستم. آن شب تمام رختخواب و لباس و هرچه
داشت کثیف کرد. صبح بلند شدم تمیزش کردم. حدود
ساعت نه صبح طبق معمول همیشه که موقع کار بود او را در وسط بالکن می گذاشتم تا آفتاب بخورده رختخوابش را در بالکن پهن کردم و عبدلله را در ایوان خواباندم. پشه بند را هم رویش کشیدم.
خودم هم آمدم کنار تانکر آب نشستم و مشغول شستن لباس های او
شدم. فشار آب ضعیف بود. به خاطر همین، دو ساعتی طول کشید تا همه آن لباس ها را شستم و با حوصله روی بند پهن کردم. در حین
کارم مرتب صدای گلوله می آمد و حوالی مسجد موعود آبادان و
اطرافش می افتاد ولی چون این مساله برای عادی شده بود، من بی احتتا کارهایم را انجام می دادم.
کارم که تمام شد، طشت را برداشتم. اولین قدم را که بلند کردم تا به
طرف خانه بروم، دفعه صدای سوت گلوله توپی را شنیدم. نوع
صدا نشان می داد توپ ۲۳۰ است. به نظر و نزدیک بود. هر
لحظه صدا واضح تر به گوش می رسید. ده متری با عبدلله فاصله
و سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به او برسانم. هنوز قدم از
قدم برداشته بودم که ظرف چند ثانیه همه چیز زیر و رو شد. فقط
می دیدم پاره آجر و سنگ و ترکش و خاک
که به هر طرف پرتاب می شود. یک دفعه همه جا پر از گرد و
غبار و خاک شد. جیغ دم و فریاد زدم یا امام زمان بچه ام. به
طرف عبدلله دویدم. همین طور سنگ و خاک بود اثر تخریب خانه
به طرفم می آمد. رسیدم بالای سر عبدلله همه جا را دود قرار گرفته
بود.تو سر خودم زدم و با خودم گفتم: همه چیز تمام شد. عبدلله تکه تکه
شده همانجا زانو زدم جرأت نداشتم چشم باز کنم ببینم چه اتفاقی افتاده.
بالاخره دست بردم طرف عبدلله, ترکش ها به تور پشه بند
گیر کرده بودند. سنگ های بزرگی که تکه های آن به آنها چسبیده
بود، اطراف نور افتاده بودند، انگار در یک لحظه یک کامیون
سنگ و در آن اطراف ریخته بودند. عبدلله را بلند کردم. خوب
نگاهش کردم. منتظر بودم او را خون آلود ببینم، ولی از خون
خبری نبود، دست کشیدم به بدنش، نه تنها جراحتی نداشت، انگار
اصلا از خواب هم بیدار نشده بود. یک آن با خودم گفتم: نکند بچه
سکته کرده باشد.
گوشم را روی قلبش گذاشتم، تند تند میزد. نبضش را در دستم گرفتم.
وقتی دیدم بچه سالم است و از این صدای مهیب حتی از خواب هم
بیدار نشده، بغلش کردم. همانجا نشستم و زدم زیر گریه. این اولین
بار بود که بعد از انفجاری گریه می کردم........
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef