#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
ما دنباله رو کسی هستیم که به خاطر
اسلام زجر کشید. باید فرقی بین سادات و بقیه باشد. خداوند به
کسانی عطا می کند که بدانیم اجدادمان برای اسلام چه ها کشیده اند
تا ما قدر شان را بدانیم دو، سه ساعتی در جنت آباد بودیم. ظهر
شد. دا را به خانه مان در منازل شهرداری بردیم توی خانه می
گشت و هر گوشه خانه خاطرهایی برایش زنده می شد و ناله می
کرد اما اکثر وسایل خانه را برده بودند، چیزهایی هم که به
دردشان نمی خورد به هم ریخته
شد. از جلوی در خانه لباس و رختخواب و مواد غذایی بود که
درهم ریخته بودند. قبل از شهادت بابا برای نذری که داشت برنج و
روغن خریده کنار گذاشته بود. عراقی های بی انصاف آنها را همه جای خانه پاشیده بودند. در پیت هفده کیلویی روغن را
هم باز کرده بودند و موش داخلش انداخته بودند و دوباره درش را
بسته بودند. من به دنبال آلبوم عکس هایمان گشتم پیدا نکردم. فقط یک قاب عکس از بابا و یک عکس دسته جمعی که به دیوار اتاق من بود، مانده بودند. انگار فرصت نکرده بودند این دو تا را هم بکنند. در لابلای لباس ها
حلقه فیلم هم پیدا کردم. دا در بین وسایل و لباس های پوسیده چند تکه به عنوان یادگاری برداشت، ولی من آنقدر حالم دگرگون بود که
هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. آن روزها به شکلی بود که آماده
بودم هر لحظه با ترکش موشک یا خماره ایی من رو میکشد. این فکر و آمادگی مختص من نبود، همه کسانی که در منطقه بودند چنین
روحیه ایی داشتند. به همین خاطره اصلا به فکر این نبودم که چیزی به عنوان یادگاری بردارم. هیچ چیز و اهمیتی نداشت. فقط موتور جوشی بابا که گوشه ایی افتاده بود به نیت آنکه به درد بچه های سپاه بخورده برداشتیم آن روز که با دا به خرمشهر رفتیم، روز خیلی بدی بود خیلی به دا
فشار آمد تا چند روزی حال خوشی نداشت. بدجوری توی خودش
رفته بود، هر چه من و لیلا سعی می کردیم حرفی بزنیم که از آن
حالت دربیاید و فكرش به مسأله دیگری منحرف شود یا بخندد فایده
ای نداشت. دا اصرار داشت هر روز به خرمشهر برود. ولی به
خاطر پاکسازی نشدن منطقه، تردد به سختی صورت می گرفت
توی جاده پشت سر هم پست های دژیانی بود که سعی می کردند
نگذارند زیاد مردم به شهر بروند.هیچ جای شهر عاری از خطر نبود مناطق مختلف مین گذاری شده بود. از طرفی مردم خرمشهر
که مدت ها از شهرشان دور بودند، عشق دیدار شهرشان را داشتند
دا اصرار داشت برود خرمشهر بماند. با کلی توجیه او را راضی
کردیم که امکانش نیست. در طول مدتی که در آبادان بود، هر چند
روز یک بار او را به خرمشهر می بردیم، حلقه فیلمی را که در
خانه پیدا کرده بودم، برای چاپ به عکاسی دادم، تعداد زیادی از
عکس ها سوخته بود و آن تعداد که ظاهر شد تصاویر علی و
دوستانش بودند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef