#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
، یک روز حسن و چند تا از پسرها که وسایل بازی شان را در آن
اتاقک جا گذاشته و از مسئول واحد می خواهند در اتاقک را باز
کند تا بروند وسایل شان را بردارند. او وا نمی کند. بچه ها
اصرار می کنند اما او می گوید، شما بروید آنجا شلوغ می کنید و
همه چیز را به هم می ریزید حسن با یکی از بچه ها به نام کوروش که او هم فرزند شهید بود، تصمیم می گیرند از پنجره سالن خارج
شوند و از طریق پنجره اتاقک به داخل آن راه پیدا کنند. آنها از
پنجره و بیرون می روند، دستان شان را به میله ها و لبه های
باریک پنجره ها و دیوار شیشه ایی میگیرند و به این شکل خودشان
را به اتاقک می رسانند. داخل می شوند وسایل هایشان را بر
میدارند و دوباره به همین ترتیب، به سالن برمی گردند من وقتی
شنیدم مو به تنم سیخ شد. اگر خدای ناکرده دست و پای یکی از
آنها می لغزید از طبقه هفتم سقوط می کردند، اگر زنده هم
می ماندند، قطعا زیر ماشین های در حال
عبور می رفتند بچه ها را که به آبادان می آوردم باز هم چشمم
مدام دنبالشان می چرخید، ببینم چه کار کنند. حبیب هم حواسش به بچه ها بود، خصوصا وقتی آنها خانه ما بودند اصلا سراغ عبدلله
نمی گرفت و بغلش نمی کرد. اگر چیزی هم می خواست برای او
بخرد، حتما برای من و سعید هم چیزی می خرید و اول هدیه های
آنها را می داد، کار به جایی رسید که من حساس شده بودم، یک بار
به او اعتراض کردم که چرا عبدلله را بغل نمی کنی، چرا بچه ات
را نمی بوسی؟ من حس بدی دارم. اول چیزی نگفت. بعد که پا
پیچش شدم، گفت که نمی تواند جلوی خواهر و برادرهای من
عبدلله را بغل کند، مبادا آنها یاد پدرشان بیفتند
یک روز حبیب با وانت قرمزرنگی که زیر پایش بود به خانه آمد.
همیشه هم توی ماشینی که می آورد اسلحه ایی، گلوله خمپاره ایی،
چیزی پیدا می شد. حبیب ناهارش را خورد و رفت کمی استراحت
کند، به محض اینکه حبیب توی خانه آمد، حسن و سعید بیرون
رفتند، بعد آمدند و یکسره به طبقه بالا رفتند و دیگر هیچ خبری از
آنها نشد، با خودم گفتم عجب این دو تا امروز شلوغ نمی کنند و
ساکت اند، یک ساعت بعد حبیب بلند شد که برود. رفت بیرون.و
برگشت و گفت: من تو ماشین دو تا نارنجک گذاشته بودم. الان
فقط یه دانه اش هست. یعنی کسی اومده برداشته؟
گفتم: نه بابا اینجا تو منطقه این همه اسلحه و مواد منفجره هسته
کی می یاد نارنجک تو رو نشون کنه ببرها
گفت: پس چی شده؟ گفتم: حتما اشتباه می کنی جای دیگه ایی
گذاشتی گفت: نه بابا، به خدا همین جلوی داشبورد گذاشته بودم
احتمال دادم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. حسن و سعید را
صدا زدم به حسن گفتم: چی از ماشین برداشتي؟ گفت: هیچی بر
نداشتم. گفتم: چرا یه چیزی برداشتی، برو بیار سعید همان لحظه
قضیه را لو داد، گفت: نارنجک رو ما برداشتیم گفتم: چی کارش
کردید؟ حسین گفت: هیچی نارنجک رو دادم به سعید محکم نگه
داشت. ضامنش رو در آوردم
سرم گیج رفت. خطر بزرگی از سرمان گذشته بود. حسن و سعید
نارنجک را خنثی کرده بودند، نمی دانستم از چه کسی و چطور
این کار را یاد گرفته بودند، به دستان سعید نگاه کردم، آن قدر
نارنجک را محکم نگه داشته بود که برجستگی های نارنجک کف
دستانش جا انداخته بود، به حبیب گفتم: باید با اینا جدی برخورد
کنی، این دفعه این کار رو کردند، دفعه بعد ممکنه بخواهند خمپاره
خنثی کنند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef