#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
روزی نبود که در شهر پیکر شهیدی تشیع نشود زمانی که اهواز بودم، به
گلستان شهدای اهواز سر می زدم
احساس میکردم رفتن به گلزار شهدا یک وظیفه است. در این جور
مکانها احساس خاصی داشتم. هربار هم که به بهشت زهرا میرفتم،
دوست داشتم بروم دفتری را که شناسنامه بابا و علی را مهر ابطال
زدند، ببینم. انگار دیدن آنجا یاد آنها را برایم زنده می کرد.
اتفاقا یکبار با خواهر حبیب و شوهرش رفته بودیم گلستان شهدا،
سر مزار یکی از بچه های آشنا مشغول خواندن فاتحه بودیم که
یک عده از برادران بسیجی و سپاهی از نزدیکی ما رد شدند.
عبدلله با همان لحن کودکانه اش شروع کرد به بابا، بابا گفتن و
دست و پا زدن عادت کرده بود حبیب - پدرش را در لباس نظامی
ببیند و بشناسد. آنها که رد شدند عبدلله زد زیر گریه. انگار انتظار
داشت آنها به طرفش بیایند و او را در بغل بگیرند
کم کم نبود حبیب برای من هم سخت و دلتنگ کنده شد. دوست
داشتم حضور همیشگی اش را احساس کنم. گرچه خودم خواسته بودم
همسر کسی باشم که همیشه در جبهه باشد. این جزو شرایط
ازدواجم بود. شرطی که بعدها برای خیلی ها که میشیدند عجیب
می آمد و می گفتند: این چه شرطی بود که تو گذاشتی مردم شرط
میگذارند همسرشان این و آن را برایشان بخرد، آنوقت تو این
شرط را گذاشتی؟!
حبیب هر وقت به خانه می آمد یک دسته گل محمدی با خودش می
آورد. گلهای خوش عطری که بویش در تمام خانه می پیچید. توی
حیاط خانه های ویران شده محرزی پر بود از بوته های گل که از
دیوار خانه ها به کوچه ها سرازیر شده بودند. حبیب زیر آتش توپ
و خمپاره در حالی که مواضیع عراقی ها روبه رویشان بود، به
هر وسیله ایی شده گلها را می آود. وقتی گل ها را دستم می داد،
می دیدم تیغ گل ها دستش را زخمی کرده است
با گذشت زمان و خطراتی که حبیب را تهدید می کرد، نگرانی ام
بیشتر می شد. حتی زمانی هم که عبدلله را داشتم، همیشه موقع
رفت، عبدلله را بغل می کردم، می رفتم توی محوطه می ایستادم
تا او را بینم که خارج می شود. بعد که از محوطه بیرون می
رفت، می آمدم این طرفتر سرک می کشیدم. ماشین که توی جاده
می پیچیده میرفتم سمت پارک می ایستادم. تا ماشینش در دید بود،
نگاهش می کردم، آن قدر که از دیدم خارج شود.
چون حضور حبیب در جبهه مؤثر بود، خودخواهی می دانستم
بخواهم او را برای خودم نگه دارم. حبیب همیشه از من می
پرسید: اگر می خواهی اینجا توی منطقه باشی یا نمی خواهی من
اینجا باشم، بگو من می توانم قبول کنم. می دانستم که او طاقت
یک لحظه دوری از جنگ را ندارد. خودم هم همین طور بودم.
عبدلله سه ماهه بود که خانه مان را عوض کردیم و به خانه
دیگری در همان منازل رادیو و تلویزیون رفتیم خانه اولی زمانی که
ما اهواز بودیم، خمپاره خورده بود. در شکسته اش از جا درآمده و
جلوی خانه خراب شده بود. ما که دیدیم آنجا دیگر قابل سکونت
نیست، به خانه دیگری که تفریا وسط محوطه و نزدیک مقر
خواهران بود، نقل مکان کردیم. این خانه یک مقدار کوچک تر از
قبلی بود ولی به مراتب وضعیت بهتر بود. اجاق گاز و بخچال
داشت شیشه بعضی از پنجره هایش هم سالم مانده بود و روی هم
رفته تمیز بود. از همه مهمتر تانکر آبی که بیرون ساختمان
قرار داشت را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند و با بودن
آب در آشپزخانه و دستشویی، مقداری از مشکلات من حل می شد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef