eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 حبیب که بچه ها را خیلی دوست داشت، گفت: من نمی تونم به اینا از گل نازک تر بگم اولا برادرات اند. بعد هم فرزند شهیداند. من چی بگم به اینا؟ گفتم: چیزی نگی بدتره، باید قاطع برخورد کنی و یکی به میخ یکی به اینا بزنی هرطور بود حبیب را راضی کردم بچه ها را دعوا کند و به حسن سیلی بزند. حبیب که بیشتر از بچه ها از دعوا کردنشان ناراحت شده بود. سریع سوار ماشین شد و رفت. بعد حسن غیب شد و پیدایش نیست. همه جا را زیر پا گذاشتم. تمام محوله را گشتم. خانه های همسایه ها را سرکشی و پرس و جو کردم. اثری از او نبود به پشت بام نگاهی کردم چون سقف خانه شیروانی بود و راهی و جایی برای پنهان شدن نداشته نمی توانست آن جا رفته باشد. دلشوره و نگرانی همه وجودم را گرفته بود. آمدم پیش سعید و گفتم: آخه تو این دستای کوچولوت چه جوری نارنجک رو گرفتی؟ گفت: خب حسن گفت اگه نارنجک رو ولش کنی تیکه تیکه مون میکنه. من هم ترسیدم جایی که زور داشتم اونو فشار دادم. ناگهان به ذهنم رسید، نکند حسن توی اتاقک برق محوطه پنهان شده باشد. حدسم درست بود. حسن با همه شیطنت هایش بچه حساسی بود. گویا اصلا انتظار نداشت سیلی بخورد. این مسأله در روحیه اش اثر گذاشته بود. او را به خانه آوردم. از آن طرف حبیب وقتی آن شب به خانه برگشت و گفت: چرا به من گفتی بچه را سیلی بزنم؟ من اصلا امروز نتونستم کاری انجام بدهم. بعد رفت حسن را بغل کرد و بوسید. چندین بار از او عذرخواهی کرد. به او گفت: حلالم کن. یکی دیگر از سرگرمی های هرروزه حسن و سعید درست کردن سنگر بود. آنها خاک باغچه و اطراف خانه را زیر و رو می کردند و سنگرهای قشنگی در دو جبهه مخالف هم ساختند. یک جاهایی کانال میکندند. بعد آب می آوردند و گودال را پر از آب می گردند و کناره از این کانال دریاچه، کانال های دیگری منشعب می کردند. آن قدر دقیق و قشنگ کارهایشان را انجام می دادند که آدم از دیدن ساخته هایشان خوشش می آمد. ولی می دیدم باغچه و محوطه سوراخ سوراخ است. از پس این چاله ها را پر می کردم، خسته و عاصی شدم، گوش آنها را می پیچاندم و تشر می رفتم. بچه ها با دعوای من خودشان چاله ها را پر کردند و فردا روز از نو روزی از نو. از بابت محسن و منصور خیالم راحت شده بود. محسن در شهرداری خرمشهر استخدام آتش نشان شده بود و منصور هم جذب بسیج و در جبهه ماندگار شده بود. او جزو نیروهای سیب به حساب می آمد خیلی وقت ها که اوضاع منطقه نا آرام می شد و باران توپ و خمپاره زمین گیرمان می کرد،بچه های سپاه سعی می کردند خانواده هایشان را به شهرهای دیگر بفرستند. حبیب هم گاهي ما را به خانه خواهرش در اهواز مي فرستاد. اهواز هم شهری جنگی به حساب می آمد اما نسبت به آبادان امنیت بیشتری داشت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef