#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی و پنجم
پاییز سال ۱۳۶۰ ماجرای ازدواجم پیش آمد، البته این مساله بارها
قبل از جنگ یا در اردوگاه مالوی، در تهران و حتی در بحبوحه
روزهای آغازین جنگ هم مطرح شده بود، اما من به شدت
مخالفت می کردم
آن زمان ما از لحاظ مادی خیلی در مضیقه بودیم. دایی حسینی بار
زندگی ما و چند خانواده دیگر را به دوش می کشید جهان آرا چند
نفر از برادرهای سپاه را مامور کرده بود به شهرهای مختلف
بروند و به خانواده های شهدا سرکشی کنند. آقای محمدی، برادر بهنام محمدی و محمود زمانی و یک بار دیدم صالح موسوی همراه
خانمش بتول کازرونی از طرف جهان آرا به ما سر زدند. جز
آقای محمدی که با او از قبل آشنایی داشتیم، برادران دیگری که می آمدند، نمیشناختم. از دا هم که می پرسیدم، می گفت: نمی دانم از بچه های سپاه اند، از دوستان على اند
روزی دا خانه نبود. دایی حسینی و دایی نادعلی هم سر کار بودند.
فقط من و لیلا خانه بودیم. دو نفر از برادران سپاه خرمشهر به
خانه مان آمدند. ما هم از آنها پذیرایی کردیم، در این بین من شنیدم
که یکی از آن دو به زبان عربی به دیگری گفت: خب بگو دیگه
او هم جواب داد: آخر کسی نیست. به کی بگم؟
من به تصور اینکه حقوق آورده اند، در دلم گفتم: خب حقوق را به
من بدهید. منتظر کی هستید؟
نمی دانم چرا دا آن روز این قدر دیر کرده بود. وقتی این دو نفر
بلند شدند، بروند تعارف کردم ناهار را در خانه ما بخورند. می
خواستم دا سربرسد و حقوق مان را از آنها بگیرد. در من حضور
آنها یاد علی را در ذهنم زنده می کرد یکی از آنها حبیب مزعلی بود، در جبهه گلوله آرپی جی در دستش
منفجر شده و در بیمارستان طالقانی آبادان انگشتش را پیوند زده
بودند. آن روز هم دستش پانسمان بود. بعد از اینکه به آنها گفتم:
ناهار بمانید، او گفت: نه من باید بروم پانسمان دستم را عوض کنم
گفتم: خب اگر مشکلی نیست بمانید. من اینجا و مسایل لازم را
دارم. می خواهید پانسمان تان را عوض کنم.
گفت: اگر زحمتی نیست ممنونتان میشوم. من و مسایل پانسمان را
آوردم. پانسمان قبلی را برداشتم و شروع به شستشوی زخم کردم
پیست حبیبا از اتاق بیرون رفت حبیب مزعلی یادی از برادرم علی
کرد و گفت که از حساسیت های من و مجروحیتم خبر دارد و
حجب و حیا و حجابم او را تحت تأثیر قرار داده
. او گفت که قبل از شروع جنگ قصد داشته برای ازدواج با من
قدم پیش بگذارد ولی موقع جنگ تصمیمش را عقب انداخته است.
اجازه خواست تا اگر از نظر من اشكالي نباشد با خانواده ام
درباره این موضوع صحبت کند با شنیدن این حرف ها خیلی حالم
بد شد. طوری که از شدت ناراحتی دستانم شروع کرد لرزیدن. در
حالی که به سختی پانسمان را می بستم، گفتم که اصلا قصد
ازدواج ندارم و این مساله به طور کلی از طرف من منتفی است
بعدها حبیب گفت: آن روز با عکس العمل شدیدی که تو نشان دادی
من آنقدر ترسیدم می خواستم پا به فرار بگذارم
على رغم جواب منفی من او همچنان پیگیر بود. بالاخره صحبت
دوستان و تأیید خاصیت حبیب از طرف افراد مورد اعتماد کمی
مرا در تصمیم گیری به شک انداخت. یکی این افراد حسین طائی
نژاد، دوست نزدیک علی و نامزد لیلا بود. آنها چند ماهی بود باهم
بودند. من با خودم فکر میکردم پس از ازدواج من، مادر و
خواهر و برادرهایم میخواهند چه کار کنند. به توصیه بابا مسئولیت
آنها به گردن من بود. با خودم می گفتم: اگر ازدواج کنم و از
اینجا بروم، خانواده ام را چه کار کنم؟.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef