#سرزمینیاس
#برگششم
مرد نگاهى به من مى كند، وقتى مى بيند كه من ترسيده ام خنده مرموزى مى كند. به راستى ما به جنگ كسانى مى رويم كه در آمادگى كامل هستند. تعداد نيروهاى آنها بيش از ده برابر ما مى باشد. دژهاى نفوذناپذيرى دارند.حتّى محاصره آنها هم هيچ فايده اى نخواهد داشت!!
امّا بر خلاف من، عَبّاد هيچ ترسى به دل ندارد، شايد او چيزى مى داند كه من نمى دانم.
ناگهان عَبّاد شمشير خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند:
ــ اى نمك به حرام! جاسوسى يهوديان را مى كنى! چگونه يك عرب حاضر مى شود جاسوس يهوديان باشد؟ خيال مى كنى مى توانى مرا فريب دهى! راستش را مى گويى يا اين كه...
ــ باشد، راستش را مى گويم! امانم بده!
ــ تو در امان هستى; زود حرف بزن.
ــ آرى، من جاسوس يهوديان خيبر هستم. من داشتم به خيبر مى رفتم تا خبر آمدن لشكر اسلام را به آنها بدهم. من مأمور بودم تا تعداد نيروها و وضعيّت لشكر اسلام را براى يهود ببرم. آنها در مقابل اين كار به من پول بسيار زيادى داده بودند.
اكنون همه چيز روشن شد، من به هوش عَبّاد آفرين مى گويم. به او رو مى كنم و مى گويم:
ــ شما از كجا فهميديد كه اين مرد جاسوس يهود است؟
ــ اين مرد مى گفت چوپان است و شترهاى خود را گم كرده است!!
ــ درست است!
ــ آقاى نويسنده! لباس هاى چوپان بايد بوى شتر بدهد نه بوى عطر! نگاهى به لباس هاى گران قيمت اين مرد بكن! آيا اين لباس يك چوپان است.
ــ راست مى گويى!
ــ وقتى اين مرد عرب از قدرت نظامى يهود سخن گفت من يقين كردم كه او جاسوس يهود است و مى خواهد به خيال خودش ما را بترساند. هيچ وقت يك عرب حاضر نمى شود از يهوديان دفاع كند.
اكنون اين مرد عرب خودش اعتراف كرده است!! به راستى سزاى يك جاسوس چيست؟ عبّاد با او چه خواهد كرد؟ ولى اصلاً جاسوس نمى ترسد زيرا مى داند اگر مسلمانى به كسى امان بدهد هرگز امان خود را نمى شكند.
عَبّاد رو به ما مى كند و از ما مى خواهد تا سريع حركت كنيم. بايد اين مرد را نزد پيامبر ببريم.
🔷️🔷️🔷️🔷️💟🔷️🔷️🔷️🔷️
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#برگهفتم
خورشيد در حال غروب كردن است، لشكر اسلام بايد همين اطراف باشد.
آنجا را نگاه كن، آن سياهى را مى بينى. گويا لشكر اسلام در آنجا اتراق كرده است.
عَبّاد اوّلين كسى است كه به سوى پيامبر مى رود. همه نگاه مى كنند، اين مرد عرب كيست كه همراه او مى آيد؟ آنها نمى دانند او جاسوس يهود است.
عَبّاد به پيامبر سلام مى كند و مى گويد: "اين مرد عرب را در حالى كه به سوى خيبر مى رفت، دستگير كرديم. او جاسوس يهوديان است و مى خواست خبرِ حركت ما را براى يهوديان ببرد".
همين كه سخن عَبّاد به اينجا مى رسد، يك نفر از جا بلند مى شود فرياد مى كشد: "بايد همين الآن اين جاسوس را اعدام كنيم! كسى كه جاسوسى براى يهود مى كند سزايش فقط مرگ است".
او كيست كه چنين فرياد مى كشد؟ مگر ما در حضور پيامبر مهربانى ها نيستيم؟ چرا او قبل از اين كه پيامبر سخنى بگويد اين چنين فرياد مى زند؟
آن مرد رو به عَبّاد مى كند و مى گويد: "معطّل چه هستى؟ چرا او را به قتل نمى رسانى؟".
عَبّاد در جواب مى گويد: "اى عُمَر! او مى خواسته خبرى را براى يهود ببرد; امّا هنوز كه اين كار را نكرده است. من به او امان داده ام و هرگز او را نمى كشم".
اكنون ديگر آن مرد غضبناك را شناختم، او عُمَر بن خَطّاب است و اعتراض دارد كه چرا عَبّاد به يك كافر بت پرست امان داده است!! آخر، وجود يك بت پرست در لشكر اسلام چه معنايى مى تواند داشته باشد؟ او بايد مسلمان شود و گر نه كشته خواهد شد; زيرا ما الآن در حالت جنگ هستيم. شرايط فعلى ما كاملاً استثنائى است.
همه منتظر هستند تا پيامبر سخن بگويد، پيامبر رو به عَبّاد مى كند و مى گويد: "اين مرد را تحت مراقبت خود بگير و مواظبش باش".
من تعجّب مى كنم. پيامبر حتّى در اين شرايط جنگى، اين بت پرست را مجبور به مسلمان شدن نمى كند. او آزاد است. مى تواند مسلمان باشد، مى تواند بت پرست!
آن مرد مى خواست خبر آمدن لشكر اسلام را براى يهود ببرد; اكنون كه عَبّاد به او امان داده است، پس جانش در امان است; البته بايد خود عَبّاد مواظبش باشد تا خطايى از او سر نزند.
#کتاب
#مطالعه
#کرونا
#مندرخانهمیمانم
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#برگهشتم
معمولاً وقتى فرماندهان لشكرها، جاسوسى را دستگير مى كنند، او را به قتل مى رسانند; امّا پيامبر دستور قتل اين جاسوسِ بت پرست را نمى دهد و اصلاً او را مجبور به مسلمان شدن هم نمى كند!
آيا فكر نمى كنى ما بايد پيامبر را دوباره بشناسيم؟
پيامبر مى خواهد با اين كار خود به همه تاريخ پيام بدهد كه اين لشكر براى مسلمان كردن يهوديان نمى رود! اين لشكر مى رود تا يهود را به جاى خود بنشاند. يهوديان بارها براى نابودى اسلام توطئه كرده اند. فقط پيامبر مى خواهد كارى كند كه آنها از دشمنى خود دست بكشند.
اكنون پيامبر به گروه ديگرى دستور مى دهند تا به سوى خيبر بروند و مواظب باشند تا جاسوسان، خبر آمدن ما را به خيبر نبرند.
خورشيد در حال غروب است، براى خواندن نماز توقف كوتاهى خواهيم داشت و بعد از نماز به حركت ادامه خواهيم داد. فرصت كم است و ما بايد هر چه زودتر خود را به خيبر برسانيم.
سكوت سرتاسر بيابان را فرا گرفته و همه جا تاريك است و خستگى بر همه غلبه كرده است. اين لشكر از صبح تا به حال راه رفته است. هيچ كس ديگر ناى راه رفتن ندارد.
ناگهان صداى زيبايى به گوش مى رسد، يك نفر شعرِ حماسى مى خواند. اين شعر آن قدر زيباست كه همه را به شور و شوق مى آورد. گوش كن:
وَاللهِ لَوْلا أَنْتَ ما اهْتَدَيْنْا...
خدايا! اگر لطف تو نبود ما هرگز به نور ايمان هدايت نمى شديم. اگر تو نبودى ما حق را نمى شناختيم و نماز نمى خوانديم.
بار خدايا! پايدارى در راه خودت را به ما كرامت كن و ما را در اين راه، ثابت قدم بگردان!
او شعر حماسى خود را مى خواند. شورى در همه لشكر مى افتد. ديگر از خستگى هيچ خبرى نيست. آرى، اين هنر است كه مى تواند اين چنين در روح و جان انسان اثر كند.
همه مى خواهند بدانند اين هنرمند كيست كه چنين وقت شناس بود و با هنرش جانى تازه به همه داد.
در زير نور ماه، چهره خندان پيامبر هويداست. پيامبر دوست دارد اين شاعر را بشناسد.
نام او "عامِر" است، پسر سنان. پيامبر در حقّ او دعا مى كند و مى گويد: "خدايا! رحمت خود را بر او نازل كن".
كسانى كه اين دعاى پيامبر را مى شنوند مى فهمند كه عامر به زودى شهيد خواهد شد، زيرا همه مى دانند اگر پيامبر براى كسى، اين گونه دعا كند شهادت نصيبش مى شود!
صورت عامر از شادى مى درخشد، همه به او تبريك مى گويند، من در تعجّب از اين رسم غريب هستم. پادشاهان به شاعران خود پول و سكّه مى دهند و پيامبر مهربانى به شاعر خود وعده شهادت مى دهد!
خوشا به حال تو اى عامر كه وعده شهادت را از پيامبر گرفتى.
چه چيزى بهتر از اين كه جانت را در راه دوست قربانى كنى!
💖💖💖💖🌻💖💖💖💖
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#برگنهم
امشب تو در خيمه خودت در خواب هستى، زيرا امروز خيلى خسته شده اى. ولى من نمى دانم چرا خوابم نمى برد. از خيمه بيرون مى آيم. نگاهى به آسمان مى كنم. هيچ ستاره اى در آسمان نمى بينم. هوا ابرى است.
صداى رعد و برق هم به گوشم مى رسد. شايد در آن دور دست ها هم باران مى بارد.
الله اكبر! الله اكبر!
صداى اذان بلال است كه همه را به نماز فرا مى خواند. همه در صف هاى منظّم به نماز مى ايستند.
بعد از نماز سريع خيمه ها جمع مى شود، همه آماده حركت مى شوند.
ما بايد از آن مسير كوهستانى برويم تا از چشم دشمن پنهان بمانيم. مسير حركت ما سخت تر مى شود. بايد از سنگلاخ ها عبور كنيم تا بتوانيم آنها را غافلگير نماييم.
خداى من! چقدر آب در اينجا جمع شده است!
راه بسته شده است. الآن چگونه از اينجا عبور كنيم؟
تو نگاهى مى كنى و مى خندى و مى گويى: اين كه چيزى نيست، اين آب عمق زيادى ندارد، درست است كه پاهايمان خيس مى شود; امّا مى توانيم از آن عبور كنيم.
يكى از همراهان ما با نيزه اى به اين طرف مى آيد. او آرام وارد آب مى شود، آب تا زانوى او مى رسد. جلوتر مى رود، آب تا سينه او مى رسد. او با نيزه به جلوى پاىِ خودش مى زند، نيزه به زمين نمى خورد، واى! آنجا درّه بزرگى است كه از آب پر شده است!!
از اوّل فصل زمستان تا به حال، هر چه باران در اطراف باريده است به اين درّه ريخته شده و درياچه اى درست شده است.
اكنون چه بايد بكنيم؟ دو طرف ما، كوه ها سر به فلك كشيده اند. از كوه كه نمى توان بالا رفت. بايد برگرديم و از راه اصلى برويم; امّا از راه اصلى رفتن همان و باخبر شدن يهوديان خيبر همان!!
پيامبر به لطف خدا اميدوار است. او مى داند كه خدا او را يارى خواهد كرد.
اكنون موقعى است كه بايد دعا كرد. خدا وعده داده است كه دوستان خود را يارى مى كند.
🌻🌻🌻🌻🌸🌻🌻🌻🌻
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#برگدهم
پيامبر رو به قبله مى ايستد و دست به دعا بر مى دارد: "بار خدايا! امروز نشانه اى از لطف و رحمت خود را براى ما بفرست همان گونه كه پيامبران را يارى كردى".
آنگاه نزديك آب ها مى رود و عصاى خود را بر آب مى زند. تاريخ تكرار مى شود. موسى (ع) وقتى مى خواست از رود نيل عبور كند عصايش را به رود نيل زد. رود نيل شكافته شد و بنى اسرائيل از آن شكاف عبور كردند.
من منتظرم آب شكافته شود! امّا خبرى نمى شود. نمى دانم چه بگويم. آيا مقام پيامبرِ ما از موسى (ع) كمتر است؟ هرگز! مگر عصاى موسى (ع) در دست پيامبرِ ما نيست؟ مگر همه آنچه پيامبران داشته اند يكجا در وجود پيامبر اسلام جمع نشده است؟ پس چرا آب شكافته نمى شود؟
صداى پيامبر به گوشم مى خورد: "اى يارانم! نام خدا را بر زبان جارى كنيد و پشت سر من بياييد".
پيامبر از روى آب عبور مى كند، يارانش هم پشت سر او مى روند، هيچ كس پايش خيس نمى شود. آب براى آنان چون سنگ سخت شده است. لشكر اسلام از روى آب عبور مى كند. به راستى كه اين از معجزه موسى (ع) بالاتر است!
اكنون مى فهمم چرا در اين مسير از جاسوسان يهود هيچ خبرى نيست. يهوديان مى دانند كه اين مسير فرعى در اين فصل سال دچار آب گرفتگى مى شود و هيچ كس نمى تواند از اينجا عبور كند. آنها همه نيروهاى اطّلاعاتى خود را در مسير اصلى مستقر كرده اند.
اكنون مردم خيبر در كمال آرامش هستند، زيرا هيچ خبرى از طرف جاسوسان نرسيده است، آنها خيال مى كنند كه هيچ خطرى خيبر را تهديد نمى كند. مردم خيبر نمى دانند كه خدا پيامبرش را يارى نمود و لشكر اسلام از اين مسير فرعى عبور كرد و به زودى به شهر آنها خواهد رسيد.
ما فاصله زيادى تا خيبر نداريم. در پاى آن كوه ها كه مى بينى شهر خيبر بنا شده است. فكر مى كنم ما تا ساعتى ديگر به آنجا برسيم.
خورشيد غروب كرده است و ما به مسير خود ادامه مى دهيم. در زير نور ضعيفِ ماه، نخلستان هاى بزرگى ديده مى شود. خرماى خيبر كه آوازه آن در همه جا پيچيده است از همين نخلستان ها مى باشد.
پيامبر دستور مى دهد تا نزديك تر نرويم. او دوست ندارد كه شب هنگام، دشمنِ خود را دچار ترس كند. او هيچ گاه در شب به دشمن حمله نمى كند.
امشب در اينجا اتراق مى كنيم و صبح زود به سوى قلعه هاى خيبر خواهيم رفت.
پيامبر از دور نگاهى به سرزمين خيبر مى كند، دست رو به آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد: "اى كسى كه آسمان ها و زمين از آنِ توست. از تو مى خواهم كه خوبى هاى اين سرزمين را روزى ام كنى و از سختى ها و بدى هاى اين سرزمين به تو پناه مى آورم".
اردوگاه لشكر در همين نقطه برپا مى شود، همه مشغول برپا كردن خيمه هاى خود مى شوند.
عدّه اى از سربازان به دستور پيامبر براى شناسايى منطقه مى روند. آنها مأموريّت دارند در همه نقاط حسّاس مستقر شوند و راه ها را به تصرّف خود درآورند.
💐💐💐💐🌹💐💐💐💐
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#برگیازدهم
بعد از خواندن نماز صبح، همه آماده مى شوند، بايد تا هوا تاريك است خودمان را به قلعه ها برسانيم...
ما در نزديكى قلعه ها هستيم، يهوديان در خواب ناز هستند. هوا كم كم روشن مى شود. نگاه كن! قلعه هاى محكم خيبر را مى گويم، آنها بر بالاى تپه ها ساخته شده اند.
فراموش نكن كه خيبر نام همه اين سرزمين است. به هفت قلعه و نخلستان هاى بزرگى كه در اين اطراف هستند منطقه خيبر مى گويند; امّا هر قلعه براى خودش نامى دارد. آيا مى خواهى نام اين هفت قلعه را براى تو بگويم: ناعِم، قَموص، شقّ، نَطات، سلالِم، وَطيح، كتبيه.
آيا آن قلعه را مى بينى كه از همه بزرگ تر و بسيار محكم است؟
آن قلعه قَموص است كه آوازه اش همه جا را فرا گرفته است.
سران يهود و نيروهاى اصلى سپاه يهود در آنجا مستقر هستند. در بقيّه قلعه ها، مردم عادى يهود كه بيشتر كشاورز هستند زندگى مى كنند.
همه قدرت و اقتدار يهود در اين قلعه خلاصه مى شود، به همين جهت مردم قلعه قَموص را به نام قلعه خيبر مى شناسند.
اكنون همه منطقه در محاصره ما قرار مى گيرد، همه نيروها به صورت منظّم و مرتّب ايستاده اند. خود پيامبر هم در جلوى لشكر قرار دارد.
درب يكى از قلعه ها باز مى شود، من فكر مى كنم كه الآن جنگجويان يهود بيرون مى ريزند و به سوى ما حمله مى كنند. همه آماده مى شويم. شمشيرها در دست ما قرار دارد.
تو به درب قلعه نگاه مى كنى و مى بينى عدّه اى با بيل و كلنگ از قلعه خارج مى شوند. خنده ات مى گيرد و مى گويى: اين ها مى خواهند با بيل و كلنگ به جنگ ما بيايند! مگر آنها شمشير ندارند؟
همسفرم! اينان كشاورزان معمولى هستند كه مى خواهند براى آبيارى نخلستان هاى خود بروند. جنگجويان و فرماندهان قلعه قَموص كنار همسرانشان در خواب خوش هستند. چه كسى حال دارد صبحِ به اين زودى از خواب بيدار شود؟
كشاورزان از دور به ما نگاه مى كنند، لشكرى را مى بينند كه روبروى قلعه صف بسته اند.
اوّل خوشحال مى شوند. خيال مى كنند كه ما همان مردم فدك هستيم كه به يارى آنها آمده ايم. تعجّب مى كنند كه چرا بى خبر آمده ايم!
مقدارى كه نزديك تر مى شوند، يكى از آنها فرياد مى زند: "به خدا قسم! اين لشكر محمّد است!".
ناگهان همه، بيل ها و كلنگ هاى خود را رها مى كنند و فرار مى كنند، آنها خيلى مى ترسند و به سوى قلعه مى دوند.
پيامبر اين صحنه را مى بيند و به ياد وعده الهى مى افتد و آن را به فالِ نيك مى گيرد و مى گويد: "يهوديان به زودى شكست خواهند خورد".
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#برگدوازدهم
ساعتى مى گذرد، خبر به همه قلعه ها مى رسد. ترس بر دل همه يهوديان سايه مى افكند. آنها باور نمى كردند كه اين چنين در محاصره لشكر اسلام قرار بگيرند.
بالاى برج ها، نگهبانان مستقر مى شوند و همه نيروها بسيج مى گردند.
ستاد فرماندهى در قلعه قَموص تشكيل جلسه مى دهد. رهبران و فرماندهان يهود در اين جلسه شركت كرده اند. فرماندهان سپاه با هم اختلاف نظر دارند: عدّه اى اصرار مى كنند كه بايد حالت دفاعى به خود بگيريم. آنها چنين مى گويند: "قلعه هاى ما بسيار محكم است و ذخيره غذايى هم به اندازه يكسال داريم پس بايد در قلعه هاى خود سنگر بگيريم و با طول كشيدن محاصره، لشكر محمّد ناچار به ترك اينجا خواهد شد; زيرا او ذخيره غذايى زيادى ندارد و تداركات بين مدينه تا خيبر بسيار سخت است. او بيش از يك ماه نمى تواند در اينجا دوام بياورد".
امّا گروه ديگر معتقد هستند كه ما بايد حالت تهاجمى به خود بگيريم. آنها مى گويند: "اگر لشكر در داخل قلعه مستقر شود با گذشت زمان سپاه ما روحيّه خود را از دست مى دهند. نيروهاى جنگى ما چندين برابر لشكر محمّد است و ما مى توانيم لشكر را در بيرون قلعه مستقر نماييم و به آنها حمله كنيم. اين كه صبر كنيم تا محمّد خودش از اينجا برود نتيجه اى جز ذلّت برايمان ندارد".
جلسه به طول مى انجامد، سران يهود نمى دانند كدام نظر را قبول كنند. در اين ميان يكى مى گويد: "خوب است ما صبر كنيم تا كسانى كه به ما وعده يارى داده اند به ما بپيوندند. وقتى چهار هزار جنگجو از قبيله غَطَفان به اينجا بيايند مى توانيم همزمان حمله كنيم".
اين نظر مورد قبول واقع مى شود و فعلاً از بيرون آمدن نيروها از قلعه و مقابله با لشكر اسلام جلوگيرى مى شود.
🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگ_سیزدهم
اسب سوارى به سوى ما مى آيد، او نزد پيامبر مى رود. او خبر آورده كه جنگجويان قبيله غَطَفان به سوى خيبر مى آيند. آنها چهار هزار نفر هستند.
لشكر اسلام آمادگى پيدا مى كند تا در مقابل حمله احتمالى آنها مقاومت كند.
بعد از ساعتى، لشكر غَطَفان از راه مى رسد، مى بيند كه منطقه خيبر توسط لشكر اسلام محاصره شده است. آنها نمى توانند به اين سادگى ها وارد قلعه ها شوند. آنها ابتدا بايد با لشكر اسلام وارد جنگ شوند.
آنها قدرى با خود فكر مى كنند و مى گويند ما نبايد قبل از يهود جنگ را آغاز كنيم بلكه در فاصله دور از قلعه ها اردو مى زنيم.
يك ساعت به غروب خورشيد مانده است و لشكر به اردوگاه برمى گردد. ناگهان صداى گوسفندان زيادى به گوش مى رسد. تعجّب مى كنى. برمى خيزى و به آن سو نگاه مى كنى. خداى من! يك گلّه گوسفند!
چوپانى سياه پوست همراه اين گلّه است. او بى خبر از همه جا به اين سو مى آيد. ظاهراً چند روز قبل، گوسفندانش را براى چرا به كوه هاى اطراف برده است و امروز باز مى گردد.
او از كنار اردوگاه عبور مى كند، هيچ كس به او كار ندارد، گوسفندان را به سوى قلعه برده، يهوديان درب قلعه را باز مى كنند و گلّه وارد مى شود.
آنها خيلى تعجّب مى كنند و با خود مى گويند: محمّد مى توانست اين گلّه گوسفند را به غنيمت بگيرد امّا چرا اين كار را نكرد؟ همه مى دانند در اين شرايط تهيّه غذا براى لشكرى بزرگ، كار مشكلى است.
آنها مى فهمند كه محمّد براى غارت اموال آنها به اينجا نيامده است.
💚💚💚💚💖💚💚💚💚
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#برگچهاردهم
فردا روز بسيار مهمّى است، اگر لشكر خيبر از قلعه ها بيرون بيايند و به ما حمله كنند و در همان زمان، جنگجويان غَطَفان هم از پشت سر ما هجوم بياورند شرايط براى ما سخت خواهد شد.
خدايا! خودت ما را كمك كن!
اين دعايى است كه من با تمام وجود طلب مى كنم. اميدوار هستم كه امروز، خدا لشكر اسلام را يارى خواهد كرد.
شب فرا مى رسد، و من تصميم مى گيرم به اردوگاه قبيله غَطَفان بروم تا ببينم آنجا چه خبر است! مى دانم اين كار خطرناكى است; امّا حس كنجكاوى آرامم نمى گذارد.
آهسته و با احتياط به اردوگاه آنها نزديك مى شوم. آنجا چند نگهبان ايستاده اند. بايد از پشت آن خيمه بروم تا مرا نبينند. خدايا! تو خودت كمكم كن!
خوب است پشت اين خيمه مخفى شوم. صدايى به گوشم مى رسد، گويا چند نفر با هم سخن مى گويند:
ــ چرا ما بايد به خاطر اين يهودى ها خود را درگير جنگ با محمّد كنيم؟
ــ راست مى گويد. ما عرب هستيم و محمّد نيز عرب است. قسم به بت بزرگى كه مى پرستيم محمّد براى ما بهتر از اين يهوديان مى باشد.
ــ اين يهوديان سال ها پيش به سرزمين ما آمدند و اينجا را تصرّف كردند. آنها بايد به وطن خود، شام بروند. اين سرزمين مال پدران ماست. اينجا فقط مالِ ما عرب هاست.
ــ آخر چرا ما بايد با محمّد و يارانش كه هموطنان ما هستند، جنگ كنيم؟
ــ مگر فراموش كرديد كه يهوديان به ما وعده داده اند كه خرماى يك سال خيبر را به ما بدهند. اين پول بسيار زيادى است.
ــ از كجا مى دانيد كه ما به اين پول خواهيم رسيد؟ تا امروز محمّد در همه جنگ ها پيروز شده است.
ــ نگاه كنيد، يهوديان خودشان در قلعه هاى محكم هستند و زن و بچّه آنها در امنيّت هستند; امّا ما چه؟ زن و بچّه هاىِ ما در چادرهايى در بيابان هستند و هيچ پناهى ندارند.
ــ راست مى گويد، اگر ما وارد جنگ با محمّد بشويم، لشكر او اوّل به ما حمله خواهد كرد زيرا ما هيچ پناهى نداريم.
ــ به راستى وقتى محمّد به ما حمله كند آيا يهوديان به يارى ما خواهند آمد؟ آيا پناهگاه خود را ترك خواهند كرد؟
ــ هرگز، آنها هيچ گاه به خاطر ما جانشان را به خطر نخواهند انداخت. مگر نمى دانى كه يهود هيچ چيز را به اندازه جانش دوست ندارد!!
اكنون سكوت بر فضاى خيمه حكم فرما مى شود. همه به فكر فرو مى روند.
مثل اين كه من كنار خيمه سران قبيله غَطَفان هستم. خيلى دلم مى خواهد بدانم كه آنها چه تصميمى مى گيرند.
يك نفر به اين سو مى آيد، من بايد در جايى مخفى شوم تا مرا نبيند. سريع از آن خيمه دور مى شوم. آنجا گودالى است، خوب است آنجا مخفى شوم.
حيف شد كاش مى توانستم بفهمم آنها چه تصميمى خواهند گرفت، امّا فعلاً بايد از جاى خود تكان نخورم وگرنه كارم تمام است.
آن قدر خسته ام كه چشمانم را خواب گرفته. خوب است ساعتى بخوابم و وقتى كه همه به خواب رفتند فكرى بكنم.
صدايى مرا از خواب بيدار مى كند: "اى قوم غَطَفان! بيدار شويد! به قبيله ما حمله شده است، زنان و دختران ما را اسير كردند، اموال ما را به غارت بردند! بشتابيد خانواده خود را نجات دهيد!".
چه خبر شده است؟ هنوز هوا تاريك است. چند ساعت ديگر تا صبح باقى است. جنگجويان غَطَفان سريع برمى خيزند و آماده حركت مى شوند. تا چشم به هم بزنى همه سوار اسب ها شده اند و به سوى قبيله خود حركت مى كنند.
آيا لشكر اسلام به قبيله آنها حمله كرده است. خيلى بعيد است.
پيامبر هيچ گاه شب به دشمن حمله نمى كند. پس چه خبر شده است؟
شايد يكى از قبيله هاى ديگر به آنها حمله كرده باشد. وقتى آنها زنان و كودكان و اموال خود را بدون هيچ نيروى دفاعى باقى گذاشتند و به اينجا آمدند بايد پيش بينى مى كردند كه دشمن به طمع مال و ناموسشان به قبيله آنها حمله كند.
اكنون با خيال راحت از مخفيگاه خود خارج مى شوم. خوب است اين خبر را براى لشكر اسلام ببرم.
وقتى به اردوگاه مى رسم مى فهمم كه همه خوشحال هستند، آنها از فرار كردن قبيله غَطَفان باخبرند و خدا را شكر مى كنند. اين كار خدا بود كه آنها را از اين سرزمين فرارى داد.
🌺🌺🌺🌺💖🌺🌺🌺🌺
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#صفحهپانزدهم
هوا كاملاً روشن شده است. روز دوّمى است كه ما در سرزمين خيبر هستيم.
پيامبر نيروهاى خود را آماده مى كند و همه مسلمانان در ستون هاى منظّم قرار مى گيرند.
نمى دانم آيا خبر رفتن قبيله غَطَفان به يهوديان رسيده است يا نه؟ حتماً نگهبانانى كه بالاى قلعه ها هستند متوجّه جاى خالى آنها شده اند.
بايد صبر كنيم ببينيم، براى جنگ به بيرون از قلعه خواهند آمد يا نه؟
ساعتى مى گذرد، هنوز هيچ خبرى نيست. جنگجويان يهود نمى خواهند از قلعه ها بيرون بيايند.
آنجا را نگاه كن! درب قلعه باز مى شود و گلّه گوسفند همراه با همان چوپان سياه پوست بيرون مى آيد و درب قلعه بسته مى شود. گويا يهوديان يقين دارند كه پيامبر هرگز اين گوسفندها را غارت نخواهد كرد. گلّه گوسفند از كنار ما عبور مى كند و به سوى چراگاه مى رود.
چند روز مى گذرد، يهوديان فعلاً خيال جنگ ندارند
و درون قلعه هاى خود پناه گرفته اند. آذوقه و غذا در لشكر اسلام رو به اتمام است. در اين فصل زمستان چيزى جز علف براى خوردن پيدا نمى شود. بعضى از افراد به خاطر خوردن علف ها دچار بيمارى شده اند.
هر روز صبح گلّه گوسفند از كنار ما عبور مى كند و ما با گرسنگى به آنها نگاه مى كنيم. ما براى جنگيدن، نياز به غذاى مقوّى داريم; امّا هيچ كس به آن گوسفندان، دست درازى نمى كند.
گروهى خدمت پيامبر مى رسند، و از او مى خواهند براى آذوقه و غذاى لشكر اسلام فكرى بكند. اگر اين طور پيش برود تا چند روز همه قدرت خود را از دست خواهيم داد. با ضعف و گرسنگى نمى توان به جنگ يهوديان رفت.
پيامبر دست به دعا بر مى دارد و از خداوند مى خواهد كه از خزانه غيب، روزىِ تازه اى براى ما برساند.
لبخند بر چهره پيامبر نمايان مى شود. او به مسلمانان وعده مى دهد كه به زودى خداوند روزى آنها را مى رساند.
🦋🦋🦋🦋🌻🦋🦋🦋🦋
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#صفحهشانزدهم
خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. هر شب گروهى تا صبح در اطراف اردوگاه نگهبانى مى دهند تا مبادا يهوديان شبيخون بزنند. امشب هم نوبت من و توست كه نگهبانى بدهيم.
لشكريان در خيمه ها خوابيده اند. ما آتشى روشن كرده ايم تا قدرى گرم شويم.
بگيريدش! نگذاريد فرار كند!
اين صداى يكى از نگهبانان است. چه خبر شده است؟ يك سياهى آن طرف راه مى رود.
همه شمشير مى كشند و به سوى او مى دوند. حتماً يكى از يهوديان است كه نقشه اى در سر دارد و مى خواهد به مسلمانان آسيبى بزند. نكند براى جاسوسى آمده باشد؟
يكى فرياد مى زند: شمشيرت را بيانداز و دستت را بالا بگير، تو محاصره شده اى!
آن يهودى هم دستش را بالاى سرش مى گيرد.
جلو مى رويم، او هيچ سلاحى همراه ندارد. خطرى ما را تهديد نمى كند.
در اين هنگام عُمَر بن خَطّاب از راه مى رسد. گويا او هم سر و صداى ما را شنيده است. وقتى نگاه او به اين مرد يهودى مى افتد دستور مى دهد: "زود گردنش را بزنيد".
يكى از نگهبانان شمشير خود را بالا مى برد تا او را به قتل برساند. مرد يهودى مى گويد: اين كار را نكنيد، من براى يارى شما آمده ام. خواهش مى كنم فقط مرا پيش محمّد ببريد.
چند نفر از نگهبانان مى گويند شايد او راست بگويد! آيا بهتر نيست او را نزد پيامبر ببريم؟
به سوى خيمه پيامبر حركت مى كنيم، آن مرد يهودى هم همراه ماست. آيا در اين وقت شب پيامبر بيدار است؟
نزديك خيمه پيامبر كه مى رسيم متوجّه مى شويم او مشغول خواندن نماز شب است. بعد از لحظاتى ما اين مرد را نزد پيامبر مى بريم.
وقتى نگاه آن يهودى به پيامبر مى افتد مى گويد:
ــ اى محمّد! من از قلعه "نَطات" آمده ام. امشب مردم آنجا به قلعه ديگر رفته اند.
ــ براى چه؟
ــ يهوديان قلعه "نَطات" را خالى كرده اند. شما مى توانيد فردا آنجا را تصرّف كنيد.
ــ در آن قلعه چه چيزى هست؟
ــ در آنجا انبارهاى آذوقه زيادى هست. خرما و عسل و انواع مواد خوراكى در آنجا يافت مى شود. همچنين در آن قلعه، سلاح هاى زيادى هم وجود دارد. ساكنان آنجا فرصت نداشتند كه آنها را با خود ببرند.
همه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. مرد يهودى ادامه مى دهد:
ــ فردا من همراه شما مى آيم و شما را به آن قلعه راهنمايى مى كنم.
ــ به اميد خدا ما فردا به آنجا مى رويم.
ــ من از شما خواسته اى دارم كه جانِ مرا در امان بدارى.
ــ من به تو امان مى دهم.
ــ دلم مى خواهد به همسرم نيز امان بدهى. او اكنون در يكى از قلعه هاست.
ــ باشد، همسر تو هم در امان است.35
لبخندى بر لب هاى اين مرد مى نشيند. ظاهراً اين مرد دلش به اسلام مايل شده است. اين كار خداست كه دل ها را منقلب مى كند!
پيش بينى مى كنم كه اين مرد روزهاى خوبى را كنار همسرش زير سايه ايمان به خدا و پيامبر سپرى خواهد كرد. او امشب خدمت بزرگى به اسلام كرد; امّا به راستى چرا عُمَر بن خطّاب مى خواست اين مرد را به قتل برساند؟
اگر او امشب كشته مى شد معلوم نبود وضعيّت ما فردا چگونه مى شد، گرسنگى همه ما را از پا در مى آورد.
اكنون يك سؤال ذهن مرا مشغول كرده است: چرا يهوديان تصميم گرفته اند از قلعه "نَطات" بيرون بروند؟
هر چه فكر مى كنم به نتيجه اى نمى رسم، با خود مى گويم كه خوب است اين سؤال را از همان مرد يهودى بپرسم.
نزد او مى روم و او برايم چنين مى گويد: "سران يهود به يارى جنگجويان قبيله غَطَفان دل خوش بودند; امّا وقتى آنها فرار كردند به اين فكر افتادند كه نيروهاى قلعه قَموص را زيادتر كنند، براى همين دستور انتقال نيروها را دادند".
به ياد آن مى افتم كه قلعه قَموص مهم ترين قلعه اين سرزمين است. در اين قلعه رهبران بزرگ و فرماندهان يهود مستقر هستند. آنها مى خواهند نيروى دفاعى زيادترى در اين قلعه باشد براى همين نيروهاى قلعه "نَطات" را به آنجا منتقل كرده اند.
🔶🔶🔶🔶🌹🔶🔶🔶🔶
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمینیاس
#صفحههفدهم
خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. هر شب گروهى تا صبح در اطراف اردوگاه نگهبانى مى دهند تا مبادا يهوديان شبيخون بزنند. امشب هم نوبت من و توست كه نگهبانى بدهيم.
لشكريان در خيمه ها خوابيده اند. ما آتشى روشن كرده ايم تا قدرى گرم شويم.
بگيريدش! نگذاريد فرار كند!
اين صداى يكى از نگهبانان است. چه خبر شده است؟ يك سياهى آن طرف راه مى رود.
همه شمشير مى كشند و به سوى او مى دوند. حتماً يكى از يهوديان است كه نقشه اى در سر دارد و مى خواهد به مسلمانان آسيبى بزند. نكند براى جاسوسى آمده باشد؟
يكى فرياد مى زند: شمشيرت را بيانداز و دستت را بالا بگير، تو محاصره شده اى!
آن يهودى هم دستش را بالاى سرش مى گيرد.
جلو مى رويم، او هيچ سلاحى همراه ندارد. خطرى ما را تهديد نمى كند.
در اين هنگام عُمَر بن خَطّاب از راه مى رسد. گويا او هم سر و صداى ما را شنيده است. وقتى نگاه او به اين مرد يهودى مى افتد دستور مى دهد: "زود گردنش را بزنيد".
يكى از نگهبانان شمشير خود را بالا مى برد تا او را به قتل برساند. مرد يهودى مى گويد: اين كار را نكنيد، من براى يارى شما آمده ام. خواهش مى كنم فقط مرا پيش محمّد ببريد.
چند نفر از نگهبانان مى گويند شايد او راست بگويد! آيا بهتر نيست او را نزد پيامبر ببريم؟
به سوى خيمه پيامبر حركت مى كنيم، آن مرد يهودى هم همراه ماست. آيا در اين وقت شب پيامبر بيدار است؟
نزديك خيمه پيامبر كه مى رسيم متوجّه مى شويم او مشغول خواندن نماز شب است. بعد از لحظاتى ما اين مرد را نزد پيامبر مى بريم.
وقتى نگاه آن يهودى به پيامبر مى افتد مى گويد:
ــ اى محمّد! من از قلعه "نَطات" آمده ام. امشب مردم آنجا به قلعه ديگر رفته اند.
ــ براى چه؟
ــ يهوديان قلعه "نَطات" را خالى كرده اند. شما مى توانيد فردا آنجا را تصرّف كنيد.
ــ در آن قلعه چه چيزى هست؟
ــ در آنجا انبارهاى آذوقه زيادى هست. خرما و عسل و انواع مواد خوراكى در آنجا يافت مى شود. همچنين در آن قلعه، سلاح هاى زيادى هم وجود دارد. ساكنان آنجا فرصت نداشتند كه آنها را با خود ببرند.
همه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. مرد يهودى ادامه مى دهد:
ــ فردا من همراه شما مى آيم و شما را به آن قلعه راهنمايى مى كنم.
ــ به اميد خدا ما فردا به آنجا مى رويم.
ــ من از شما خواسته اى دارم كه جانِ مرا در امان بدارى.
ــ من به تو امان مى دهم.
ــ دلم مى خواهد به همسرم نيز امان بدهى. او اكنون در يكى از قلعه هاست.
ــ باشد، همسر تو هم در امان است.
لبخندى بر لب هاى اين مرد مى نشيند. ظاهراً اين مرد دلش به اسلام مايل شده است. اين كار خداست كه دل ها را منقلب مى كند!
پيش بينى مى كنم كه اين مرد روزهاى خوبى را كنار همسرش زير سايه ايمان به خدا و پيامبر سپرى خواهد كرد. او امشب خدمت بزرگى به اسلام كرد; امّا به راستى چرا عُمَر بن خطّاب مى خواست اين مرد را به قتل برساند؟
اگر او امشب كشته مى شد معلوم نبود وضعيّت ما فردا چگونه مى شد، گرسنگى همه ما را از پا در مى آورد.
اكنون يك سؤال ذهن مرا مشغول كرده است: چرا يهوديان تصميم گرفته اند از قلعه "نَطات" بيرون بروند؟
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef