eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتى يك نفر مى خواهد به جنگ برود زِره به تن كرده و كلاه خود بر سر مى گذارد; امّا پيامبر پيراهن خود را براى على (ع) آورده است تا به جاى زِره آن را بر تن كند. امّا آيا مى دانى چرا پيامبر به جاى زِره، پيراهن براى على (ع) آورده است؟ اين يك پيراهن معمولى نيست، يك تاريخ است كه حكايتى شنيدنى دارد: اين پيراهن در اصل از حضرت ابراهيم (ع) است، هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم (ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. جبرئيل براى ابراهيم (ع)، لباسى بهشتى آورد كه ابراهيم را از هر بلايى حفظ مى كرد و به دليل پوشيدن همين پيراهن بود كه ابراهيم (ع) در آتشِ نمرود نسوخت. اين پيراهن از پيامبرى به پيامبر بعدى به ارث رسيد و در زمانى، پيراهنِ يوسف (ع) شد. اكنون پيامبر آن را به على (ع) مى دهد تا به ميدان جنگ برود. آيا مى دانى اين پيراهن نزد او و فرزندانش باقى خواهد ماند؟ وقتى آخر الزمان فرا برسد، مهدى (ع) ظهور خواهد كرد تا در جهان، عدالت را برقرار كند. مهدى (ع) در موقع ظهورش، همين پيراهن را به تن خواهد داشت. اكنون مى دانى اين پيراهنى كه به تن على (ع) است حلقه اتصال گذشته و آينده است. نگاه كن! پيامبر عمامه خود را به دور سر على (ع) مى پيچد، اين عمامه كلاه خود على (ع) است. اكنون پرچم را به على (ع) مى دهد و مى گويد: ــ على جان! به سوى دشمن برو و بدان كه چهار فرشته همراه تو هستند. ــ آنها چه فرشتگانى هستند؟ ــ جبرئيل در طرف راست; ميكائيل در سمت چپ; عزرائيل روبروى تو و اسرافيل در پشت سر تو خواهند بود. نصر و يارىِ خدا در بالاى سر توست و دعاى من هم بدرقه راهت خواهد بود. 💚💚💚💚❤️💚💚💚💚 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ــ على جان! وقتى با دشمن روبرو شدى، اسم خود را به نام زبان عِبرى به آنها بگو. ــ براى چه؟ ــ در كتاب هاى آنها كه به زبان عبرى است ذكر شده است كه روزگارى، "ايليا" مى آيد و خيبر را فتح مى كند. "ايليا" همان نام تو، به زبان عِبْرى است. اكنون پيامبر روى على (ع) را مى بوسد و او را روانه ميدان مى كند. على به سوى ميدان مى رود، چند قدم دور مى شود و مى ايستد. پيامبر در همه جنگ ها، ابتدا دشمن را به صلح دعوت مى كرد. على (ع) مى خواهد بپرسد كه يهوديان خيبر را به صلح و اسلام دعوت بكند يا نه؟ زيرا آنها بر ضدّ اسلام فتنه هاى زيادى كرده اند. وقتى على (ع) سؤال خود را مى پرسد، پيامبر جواب مى دهد: "اى على! آنها را به حقيقت اسلام دعوت كن و بدان اگر خدا يك نفر را به دست تو هدايت كند براى تو از تمامى گنج هاى دنيا بهتر است". على (ع) پاسخ خويش را گرفته است، بايد ابتدا يهوديان را به اسلام دعوت كند و اگر قبول نكردند به روى آنها شمشير بكشد. پيامبر باور دارد كه على (ع) امروز پيروز اين ميدان خواهد بود، براى همين به او مى گويد: "اى على! وقتى ديدى كه يهوديان از قلعه بيرون مى آيند و به نخلستان ها پناه مى برند، جانشان را در امان بدار". اكنون شيرِ خدا آماده است تا به سوى ميدان برود. نگاه كن! پرچمِ عقاب در دست چپ دارد و ذو الفقار را در دست راست! او چه با شتاب مى رود! لشكر اسلام به دنبال او مى آيند. آنها فرياد مى زنند: "اى على! كمى آهسته تر"; امّا على (ع) پيش مى رود، گويى اصلاً لشكرى همراه او نيست. اگر همه لشكر اسلام هم فرار كنند، براى او مهمّ نيست. او فقط به وظيفه اش فكر مى كند. او فقط مى خواهد قلعه خيبر را فتح كند. 💜💜💜💜❤️💜💜💜💜 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
سپاه يهود مقابل قلعه اصلى خيبر صف كشيده است. همان قلعه اى كه ستادِ فرماندهى يهود است. بعد از سه روز شكست پى در پى مسلمانان، يهوديان تصميم گرفته اند تا امروز كار را يكسره كنند. آنها خيال مى كنند كه لشكر اسلام امروز هم فرار خواهد كرد. يهوديان مى خواهند بعد از فرار مسلمانان به اردوگاه آنها هجوم ببرند. آنها خود را براى پيروزىِ نهايى آماده كرده اند. سپاهيان يهود منتظر آمدن لشكر اسلام هستند; امّا آنها منظره اى را مى بينند كه برايشان خيلى عجيب است! مردى به سوى آنها مى آيد و مسافت زيادى از لشكر جلوتر افتاده است، او حتماً فرمانده لشكر است، زيرا پرچم سياه بر دوش دارد. آنها نمى دانند كه شير بيشه ايمان با عقاب مى آيد! او مى خواهد يك تنه به جنگ بيست هزار نفر بيايد. همه تعجّب كرده اند كه پس از شكست هاى روزهاى قبل، چگونه شده است كه اين جوان اين گونه پرشور پيش مى تازد؟ همه نگاه مى كنند، آن ها مى خواهند بدانند اين جوان كيست؟ او مى آيد و پرچم را در وسط ميدان به زمين مى كوبد. صداى او سكوت اين سرزمين را مى شكند: "اى قوم يهود! من على (ع) هستم، نامم به زبان عِبرى "ايليا" است. من از شما مى خواهم تا از جنگ با اسلام دست برداريد". ناگهان صداى پيرمردى از ميان لشكر يهود بلند مى شود، او فرياد مى زند: "به خدا قسم! ما شكست خورديم و نابود شديم". همه به او نگاه مى كنند، او يكى از علماى يهود است. همه او را مى شناسند. او چرا چنين سخن مى گويد؟ منظور او از اين حرف چيست؟ او بار ديگر مى گويد: "من در كتاب ها خوانده ام سرزمين خيبر از هر خطرى محفوظ است تا آن زمان كه ايليا به آنجا بيايد. او خيبر را فتح خواهد نمود". اين سخن باعث مى شود تا ترس بر دل سپاهيان بنشيند. بايد با تبليغات بر اين ترس غلبه كرد. بايد كارى كرد كه همه سپاهيان يهود خيال كنند كه سربازان موسى (ع) هستند و دستِ موسى (ع) بر سر آنهاست. مگر خدا رود نيل را براى يهوديان نشكافت؟ مگر خدا دشمن ما، فرعون را نابود نكرد؟ امروز هم خدا ايليا را نابود خواهد كرد!! 🔶🔶🔶🔶💙🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اكنون بزرگان يهود مى خواهند مَرحَب را به جنگ على (ع) بفرستند. مَرحَب فرمانده اى شجاع و پهلوان پهلوانان است و همه باور دارند كه او با يك ضربت، على (ع) را به قتل مى رساند. همه نگاه ها به مَرحَب دوخته شده است. او شمشيرش را در دست مى فشارد و به سوى ميدان رزم مى تازد و چون اژدهايى خشمگين مى ايستد. لشكر اسلام كه از راه رسيده اند پشت سر على (ع) و در مقابل سپاه يهود صف مى بندند. رسم بر اين است كه ابتدا جنگ تن به تن آغاز شود. على (ع) ذو الفقار خود را در دست مى فشارد و جلو مى رود. مَرحَب همه پيكر خود را با زِره پوشانده است و كلاه خودى بر سر دارد; امّا على (ع) عمامه اى بر سر دارد و پيراهنى بر تن! سكوت بر فضاى ميدان سايه انداخته است. همه نگاه مى كنند. نتيجه چه خواهد شد؟ در همه جنگ ها رسم بر اين است كه وقتى جنگجويان وارد ميدان مى شوند با خواندن رَجَز، خود را معرّفى مى كنند. رَجَز نوعى شعر حماسى است. اكنون مَرحَب به معرّفى خود مى پردازد: قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَب... اهل خيبر مى دانند كه نام من "مَرحَب" است. من جنگجوى شجاع و پهلوانى بزرگ هستم. تاكنون هر كس كه به جنگ من آمده است خونش را به زمين ريخته ام. اكنون نوبت على (ع) است كه رجز بخواند و خودش را معرّفى كند، گوش كن اين صداى على (ع) است كه در فضاى ميدان مى پيچد: اَنَا الَّذي سَمَّتْني أُمّي حَيْدَرَة... من آن كسى هستم كه مادرم، نام مرا "حَيدَر" نهاد. من شير بيشه شجاعتم. من با شمشيرم مرگ شما را رقم مى زنم. 🦋🦋🦋🦋🌹🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
لا فَتى اِلاّ عَلىّ; لا سَيْفَ اِلاّ ذُو الْفِقارِ هيچ جوان مردى چون على نيست. هيچ شمشيرى چون ذوالفقار نيست. اين صداى فرشتگان است كه امروز در همه آسمان ها به گوش مى رسد. فرشتگان امروز به ياد خاطره جنگ اُحد افتاده اند، زيرا آن روز هم همين ندا را سر دادند. يهوديان باور نمى كنند كه فرمانده و پهلوان بزرگ آنها كشته شده باشد. همه خيره به پيكر بى جان مَرحَب نگاه مى كنند كه در وسط ميدان افتاده است. همه آنها مات و مبهوت هستند. نمى دانند چه كنند. نگهبانان بالاى قلعه كه اين صحنه را مى بينند فرياد مى زنند: "مَرحَب كشته شد"، به اين صورت است كه خيلى سريع، خبر در سرتاسر قلعه پخش مى شود. على (ع) در وسط ميدان ايستاده است، بايد جنگجوى ديگرى به جنگ او برود. حارِث، برادر مَرحَب جلو مى آيد، او نيز از پهلوانان يهود است. او همه خشم خود را در شمشيرش خلاصه مى كند; امّا بعد از دقايقى پيكر بى جانش بر زمين مى افتد. ياسر و عامر كه از ديگر قهرمانان يهود هستند به ميدان مى آيند ولى چقدر زود به ضربت ذوالفقار از پا در مى آيند. با كشته شدن چهار سردار بزرگ يهود شرايط جنگ تغيير مى كند، ديگر هيچ كس حاضر نيست به جنگ على (ع)برود. يهوديان دچار ترس و اضطراب شده اند. آنها به گفته آن پيرمرد ايمان مى آورند كه ساعتى پيش فرياد زد: "به خدا قسم! ما شكست خورديم و نابود شديم". آرى، اين همان ايليا است كه آمده تا نابودى يهود را رقم بزند. عدّه زيادى از سربازان به سوى قلعه عقب نشينى مى كنند. در اين ميان علماى يهود فرياد مى زنند: اى ترسوها كجا مى رويد؟ مگر شما قسم نخورده ايد كه از آرمانِ يهود دفاع مى كنيد؟ 🔺🔺🔺🔺🌹🔺🔺🔺🔺 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
عجيب است على (ع) نامى را كه مادرش بر او نهاده بود بر زبان مى آورد: "حيدر"، آرى، در روزگار نوجوانى، هرگاه مادر، شجاعت على (ع) را مى ديد او را "حيدر" صدا مى زد. در زبان عربى به شيرى كه از هيچ چيز نمى ترسد، "حيدر" مى گويند. وقتى مَرحَب اين نام را مى شنود خاطره اى برايش زنده مى شود. خاطره اى از روزگارى دور و دراز! در روزگار نوجوانى كه مشغول فرا گرفتن شمشير زدن بود، همه از او تعريف مى كردند و به او نويد مى دادند كه به زودى قهرمان بزرگى خواهد شد. يك روز زنى كه كارش پيش گويى آينده بود به او گفت: "اى مَرحَب! به جنگ هر كس كه مى خواهى برو و هرگز نترس كه تو پيروز خواهى شد; امّا يادت باشد به جنگ كسى كه نام او حيدر است نرو، زيرا مرگ تو به دست او خواهد بود". اين خاطره در ذهن مَرحَب نقش مى بندد، يك لحظه ترس از مرگ بر وجودش سايه مى افكند. قدمى به عقب بر مى دارد تا فرار كند; امّا هواى نفس با او سخن مى گويد: كجا مى روى مرحب! تو فرمانده يك سپاه هستى و از يك جوان مى ترسى؟ نگاه كن، اين جوان نه زِرهى دارد نه كلاه خودى! او اصلاً مرد جنگ نيست! تو مى توانى با يك ضربه كارش را تمام كنى! مى دانم تو از نام حيدر ترسيده اى! مگر فقط در دنيا همين جوان نامش حيدر است؟ اين گونه است كه مَرحَب قدم به پيش مى گذارد. على (ع) به او نگاه مى كند، على (ع) هيچ گاه آغازگر جنگ نبوده است! او صبر مى كند تا مَرحَب اوّلين ضربه را فرود آورد. مَرحَب شمشير خود را بالا مى آورد و نعره اى مى زند. فرياد او وحشت در دل همه مى نشاند. على (ع) ضربه او را با سپر خويش مى گيرد. مَرحَب از على (ع) بلندتر است، ناگهان على (ع) از جا برمى خيزد، او سبكبال است، زيرا زِره اى به تن ندارد. مَرحَب غرق زِره و آهن است. ذو الفقار على (ع) بر كلاه خود مَرحَب فرود مى آيد. صداى ضربت ذوالفقار در فضا مى پيچد.اين ضربه آن قدر سريع و برق آساست كه مَرحَب نمى فهمد چه شد. ضربه على (ع) كلاه خود مَرحَب را مى شكافد و ذوالفقار بر فرق مَرحَب مى نشيند. سر او شكافته مى شود. مَرحَب بر روى زمين مى افتد و هرگز بلند نمى شود. 🔻🔻🔻🔻🌻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
لا فَتى اِلاّ عَلىّ; لا سَيْفَ اِلاّ ذُو الْفِقارِ هيچ جوان مردى چون على نيست. هيچ شمشيرى چون ذوالفقار نيست. اين صداى فرشتگان است كه امروز در همه آسمان ها به گوش مى رسد. فرشتگان امروز به ياد خاطره جنگ اُحد افتاده اند، زيرا آن روز هم همين ندا را سر دادند. يهوديان باور نمى كنند كه فرمانده و پهلوان بزرگ آنها كشته شده باشد. همه خيره به پيكر بى جان مَرحَب نگاه مى كنند كه در وسط ميدان افتاده است. همه آنها مات و مبهوت هستند. نمى دانند چه كنند. نگهبانان بالاى قلعه كه اين صحنه را مى بينند فرياد مى زنند: "مَرحَب كشته شد"، به اين صورت است كه خيلى سريع، خبر در سرتاسر قلعه پخش مى شود. على (ع) در وسط ميدان ايستاده است، بايد جنگجوى ديگرى به جنگ او برود. حارِث، برادر مَرحَب جلو مى آيد، او نيز از پهلوانان يهود است. او همه خشم خود را در شمشيرش خلاصه مى كند; امّا بعد از دقايقى پيكر بى جانش بر زمين مى افتد. ياسر و عامر كه از ديگر قهرمانان يهود هستند به ميدان مى آيند ولى چقدر زود به ضربت ذوالفقار از پا در مى آيند. با كشته شدن چهار سردار بزرگ يهود شرايط جنگ تغيير مى كند، ديگر هيچ كس حاضر نيست به جنگ على (ع)برود. يهوديان دچار ترس و اضطراب شده اند. آنها به گفته آن پيرمرد ايمان مى آورند كه ساعتى پيش فرياد زد: "به خدا قسم! ما شكست خورديم و نابود شديم". آرى، اين همان ايليا است كه آمده تا نابودى يهود را رقم بزند. عدّه زيادى از سربازان به سوى قلعه عقب نشينى مى كنند. در اين ميان علماى يهود فرياد مى زنند: اى ترسوها كجا مى رويد؟ مگر شما قسم نخورده ايد كه از آرمانِ يهود دفاع مى كنيد؟ 🔺🔺🔺🔺🌹🔺🔺🔺🔺 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اكنون حمله دسته جمعى آغاز مى شود، لشكر اسلام به ميدان مى آيد، جنگ سختى در مى گيرد، باقيمانده سپاه يهود با لشكر اسلام به جنگ مى پردازند. شمشيرها به هم مى خورد، نيزه ها فرود مى آيند. مسلمانان كه شجاعت فرمانده جوان خود را ديده اند، هجوم مى برند، آنها مى خواهند هر طور شده است خود را به قلعه برسانند. در اين ميان عدّه اى از آنان شهيد مى شوند. كارزار سختى است، مسلمانان با تمام وجود شمشير مى زنند، على (ع) همچون صاعقه به جان شيران يهود مى افتد و آنان را به خاك مى افكند. سپاه يهود مى فهمد كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. همه شجاعان آنها كشته شده اند. علماى يهود اوّلين كسانى هستند كه فرار مى كنند. درب قلعه باز مى شود، سپاه يهود وارد قلعه مى شود، اكنون ديگر هيچ كس از يهوديان بيرون قلعه نيست. سربازان يهود داخل اين قلعه محكم پناه گرفته اند، از بالاى برج ها سنگر گرفته اند و نيزه و سنگ و تير به سوى مسلمانان پرتاب مى كنند. در اين شرايط فتح قلعه كار بسيار سختى است. هر كس كه به قلعه نزديك شود، آماج تيرها و نيزه ها قرار مى گيرد. اگر مى شد درب قلعه را گشود كار خيلى خوبى بود; امّا اين درب از جنس سنگ است، دربِ چوبى نيست كه بتوان آن را شكست يا با آتش سوزاند. هرگز نمى توان به داخل اين قلعه نفوذ كرد! اكنون يهوديان نفس راحتى مى كشند، آنها به محكم بودن قلعه خود اطمينان دارند. اين قلعه را با صرف پول بسيار زيادى ساخته اند و سال هاى سال در پناه آن سالم مانده اند. براى همين است كه كسى تا به حال نتوانسته است ساكنان اين قلعه را شكست بدهد. 🔻🔻🔻🔻💖🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
آنجا را نگاه كن! على (ع) به سوى درب قلعه مى رود، اين كار بسيار خطرناك است، نكند يهوديان از بالاى برج ها او را هدف قرار دهند! گويا على (ع) به هيچ چيز جز درب قلعه توجّه ندارد، او مى خواهد خود را به آن برساند. خدايا! خودت او را كمك كن! على (ع) كنار درب قلعه رسيده است، بر روى آن، سوراخ كوچكى به اندازه دست انسان وجود دارد كه از آن براى ديدن بيرون قلعه استفاده مى شود. على (ع) دست در اين حلقه مى كند. الله اكبر! الله اكبر! اين فرياد على (ع) است كه در همه جا مى پيچد. ناگهان و در يك لحظه، على (ع) درب قلعه را از جا مى كند، گويى كه زلزله اى بر اركان قلعه فرو مى افتد! همه نگاه مى كنند درب قلعه بر روى دست خدايىِ على (ع) است. اين معجزه خدايى است، اين كار كار خدايى است، كار بشر نيست، گويا دست خدا در آستين على (ع) جلوه كرده است! على (ع) درب قلعه را به گوشه اى پرتاب مى كند، صدايى مهيب در همه جا مى پيچد، گرد و غبار در هوا پخش مى شود. همه يهوديان اين منظره را مى بينند. آنها مات و مبهوت مى شوند و مى فهمند كه ديگر مقاومت هيچ فايده اى ندارد. پناه گرفتن در قلعه بى درب چه فايده اى دارد؟ در يك چشم به هم زدن، تمامى شمشيرها فرو مى افتد، سپرها رها مى شود و كمان ها به گوشه اى پرت مى شود. 🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
همه دست هاى خود را بر سر مى نهند و تسليم مى شوند. اين تنها راه نجات از مرگ است. گروهى با سرعت از قلعه به بيرون فرار مى كنند و به نخلستان ها پناه مى برند. اين همان صحنه اى است كه پيامبر پيش بينى كرده و به على (ع) گفته بود كه وقتى ديدى يهوديان به نخلستان ها پناه مى برند، جانشان را در امان بدار! اكنون على (ع) فرياد بر مى آورد و به لشكريان اسلام دستور مى دهد دست از جنگ بكشند، هيچ كس حق ندارد به روى يهوديان شمشير بكشد. و اين گونه است كه جنگ تمام مى شود و ديگر يك نفر هم كشته نمى شود، قلعه مهمّ خيبر سقوط كرد و ستاد فرماندهى يهود تصرّف شد. خبر فتح قلعه خيبر به قلعه هاى ديگر مى رسد. اين خبر زلزله اى در آنجا به پا مى كند. آنها كه همه اميدشان به قلعه قَموص بود روحيّه خود را از دست مى دهند. آنها مى دانند كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. نه قلعه هاى آنها استحكام قَموص را دارد و نه نيروهاى آنها به اندازه نيروهاى آن قلعه است. به راحتى مى توان پيش بينى كرد كه به زودى قلعه هاى ديگر هم تسليم خواهند شد. در واقع با فتح قلعه قَموص، پايان حكومت يهود بر خيبر رقم خورده است. 🖤🖤🖤🖤🔴🖤🖤🖤🖤 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اسب سوارى به سوى اردوگاه مى رود و فرياد مى زند: "على قلعه را فتح كرد". اين خبر به گوش پيامبر مى رسد، او خدا را شكر مى كند، شجاعت و رشادت على (ع) قلب پيامبر را غرق شادى مى كند و به استقبال على (ع) مى رود. اكنون فرمانده پيروز خيبر نزد پيامبر مى آيد. پيش از رسيدن على (ع)، نسيمى مىوزد، بوى عطرى به مشام مى رسد، جبرئيل به مهمانى پيامبر مى آيد. پيامبر به چهره جبرئيل خيره مى شود، او را خندان مى يابد: ــ اى جبرئيل! چه شده است كه اين قدر خوشحال هستى؟ ــ من على را خيلى دوست دارم. او اكنون به اين سو مى آيد، براى همين خيلى خوشحالم. سردار بزرگ خيبر مى آيد، پيامبر به استقبالش مى شتابد و او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "على جان! تو امروز مرا خوشحال كردى". وقتى على (ع) اين سخن را مى شنود، اشك در چشمانش حلقه مى زند، خداى من! على (ع) دارد گريه مى كند! اين چه معمايى است؟ كاش مى شد جلو بروم و از راز گريه او سؤال كنم! پيامبر با دست خود اشك از چشمان على (ع) پاك مى كند و به او مى گويد: ــ على جان! چرا گريه مى كنى؟ ــ اى رسول خدا! اين گريه شوق است، وقتى فهميدم كه تو از من خشنود هستى، اشك شادى بر ديدگانم نشست. ــ على جان! خدا هم امروز از تو خشنود است. تو امروز همه فرشتگان را خوشحال كردى. در اين هنگام يكى از ياران پيامبر جلو مى آيد و به پيامبر خبر مى دهد كه على (ع) چگونه درب قلعه خيبر را از جا كند و آن را پرتاب كرد. پيامبر در جواب مى گويد: "به خدا قسم امروز چهل فرشته از بهترين فرشتگان خدا، على (ع) را يارى كردند". پيامبر با اين سخن خويش از راز موفّقيت على (ع) پرده بر مى دارد و بر بازوى سردار بزرگ خود بوسه مى زند. 🌸🌸🌸🌸💐🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من تو را خوب مى شناسم، تو چون هنرمند متعهدى هستى، مى دانى كه وظيفه سنگينى به عهده دارى. تو بايد با زيبايى هنر، حقيقت خيبر را جاودانه كنى. رو به آسمان مى كنى و مى گويى: خدايا! مرا يارى كن! من مى خواهم شعرى در وصف على (ع) بگويم. قدم مى زنى و فكر مى كنى. كلمه ها در ذهن تو مى گذرند. لحظه اى كه على (ع) درب قلعه را بر سر دست گرفت در ذهن تو مرور مى شود. تو مى خواهى براى سردار بزرگ امروز شعرى بگويى. تو حَسّان هستى، شاعر بزرگ عرب! سرانجام آن حسّ زيبا را در وجود خودت احساس مى كنى، به ياد بيمارى على (ع) مى افتى. دوست دارى زبان حال او را چنين بگويى: گر طبيبانه بيايى به سر بالينم / به دو عالم ندهم لذّت بيمارى را به سوى پيامبر مى روى. سلام مى كنى. اكنون اجازه مى خواهى تا شعرت را بخوانى! پيامبر خوشحال مى شود، همه سكوت كرده اند تا شعر تو را بشنوند: وَكانَ عَليٌّ أرمَدَ الْعَينِ يَبْتَغي***دَوَاءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِياً على (ع) به درد چشم مبتلا شده بود و به دنبال درمانى براى خود بود ولى كسى نبود او را مداوا كند. پيامبر على (ع) را طلبيد و چشم او را شفا داد، آرى، اين بيمارى چه خوش بيمارى بود و اين درمان چه خوب درمانى!! در آن روز پيامبر چنين گفت: "من پرچم را به دست آن مرد شجاعى مى دهم كه مرا دوست دارد، خدا را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و قلعه خيبر را فتح مى كند". آن روز پيامبر فقط على (ع) را به عنوان وزير و برادرش انتخاب نمود. پيامبر به تو آفرين مى گويد، شعر تو خيلى زيباست و هيچ گاه فراموش نخواهد شد. همه اين مردم كه عرب زبان هستند آن را حفظ خواهند كرد و به بچّه هاى خود خواهند آموخت. اى حَسّان! تو خودت را با اين شعر جاودانه كردى. كاش من مى توانستم اوجِ زيبايى شعر تو را به زبان فارسى بيان كنم; امّا هرگز نمى شود همه زيبايى يك شعر را در ترجمه آن بيان كرد. رسم است كه وقتى شاعرى براى بزرگى شعر مى گويد به او پاداشى مى دهند; امّا امروز پيامبر به تو پاداش نمى دهد. تو با دست خالى آمدى و با دست خالى هم بر مى گردى! به دنبالت مى آيم. مى خواهم تو را در آغوش بگيرم و ببوسم. تو يادِ مولاى مرا براى هميشه زنده نگه داشتى. از تو سؤال مى كنم چرا پيامبر به تو پاداشى نداد؟ و تو به من لبخند مى زنى و هيچ نمى گويى. تو مى خواهى خودم به پاسخ اين سؤال برسم. من فكر مى كنم كه پيامبر با اين كار مى خواست پيامى به تاريخ بدهد. من بايد آن را كشف كنم. و باز هم فكر مى كنم و سرانجام آن را مى يابم: در ميان اين مردم شاعران ديگرى بودند; امّا چرا فقط تو براى على (ع) شعر گفتى؟ چرا بقيه آنها شعرى نسرودند؟ آرى، هر كسى توفيق ندارد براى على (ع) شعر بگويد. بايد براى اين كار انتخاب بشوى. تو قبل از اين كه شعر خود را براى پيامبر بخوانى پاداش خود را گرفتى. وقتى ديگران در فكر خال و ابروىِ يار خود هستند، تو مى آيى و براى على (ع) شعر مى گويى! اين به اين معناست كه تو را انتخاب كرده اند. به خدا قسم وقتى كسى براى على (ع) قدمى بر مى دارد، شعرى مى گويد، قلمى مى زند، اگر همه دنيا را به پايش بريزى كم است. او نبايد خودش را ارزان بفروشد كه خيلى ضرر مى كند! آيا همه دنيا لياقت دارد پاداش كسى باشد كه براى على (ع) قدم برمى دارد؟ هرگز! پاداش او، فقط خود على (ع) است. ❤️❤️❤️❤️🌺❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef