eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ شیعیان خواب بس است برخیزید😔 هجر ارباب بس است برخیزید😔 یادمان رفته که عهدی هم هست😔 یادمان رفته که مهدی هم هست😔 یادمان رفته که او پشت دراست😔 یادمان رفته که او منتظر است😔 هیچ داری از دل مهدی خبر؟ 😔 گریه های هر شبش تاسحر؟ 😔 اوکه ارباب تمام عالم است😔 من بمیرم سربه زانوی غم است😔 شیعیان مهدی غریب وبی کس است😭 جان مولا معصیت دیگر بس است😭 شیعیان بس نیست غفلت هایمان؟ 😭 غربــــــــــت وتنهـــــــــــــــــــایی مولایمان؟ 😭 ماکه عبدو عبید دنیا گشته ایم😭 غافل از مهــــــدی زهرا گشته ایم😭 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 تعجیل درفرج صلوات 🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹 اگردوست داشتی برای سلامتی وظهور آقا امام زمان (عج الله) ان شالله صاحب الزمان همیشه پشت وپناهتان🤲 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما حتما حتما تا آخرش ببینید التماس دعا مارو هم دعا کنید 🌹🌹 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوی خدا میدهد در و دیوارش... چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ی خدا...حس خوشبختی دارد... مثل حس چیدن نارنج است در ابتدای پاییز..مثل بوی سیب است در یک روز اردیبهشت.. مثل خنکای نسیم است،در ساحل خلیج فارس،مثل بوی تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ دیدن مادر و دختری دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو است،در نیمه های خرداد. قشنگ است،زیبا و ناب. کسی صدایم میزند :سالم خانم نیایش چادرم را سفت میکنم و برمیگردم. سید جواد است،سید جواد علوی :+سالم آقای علوی،رسیدن بخیــر :_سالمت باشید،جویای احوالتون بودم از مشدی،و کتابایی که خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون بگیرین. :+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده. :_سالمت باشین،امــر دیگه ای،فرمایشی...؟ :+لطف دارین،با اجازه تون.. :_خواهش میکنم... چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون. :_انجام وظیفه بود. داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ی حوزه ی علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند وقتی بود که دنبال کتاب های خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روی باز پذیرفت و قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند. جلوی ورودی خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سالم و احوال پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه ای می یابم،آرام گریه میکند. به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده. :_سالم فاطمه جان سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلند میشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم. :+خیلی خوشحال شدم که اومدی. :_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم.. فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟ این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی... دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش.... ★ با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صدای بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟ به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است.. ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود. وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت دنیا.... دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی و ضعف،همراهی ام نمیکند.. َرد. سالم میدهم و سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها امانم را میبُ سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم. با دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناک بود،وای به حال اینکه بفهمند نماز هم میخوانم... بلند میشوم،مانتو و روسری ام را به سختی در میآورم. حس میکنم پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط میکنم،دستم روی میز به چراغ مطالعه میخورد،صدای شکستن میآید و من دیگر هیچ نمیفهمم.... ★ به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من. سکوت بینمان را او میشکند. :_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی.. :+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند وقت،تو تنهایی منو شکستی؟ ملیح،اما کمرنگ می خندد . :_تو پدربزرگ نداری نیکی؟ آهی میکشم+:پدربزرگ مادری ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن من. اما پدربزرگ پدری ام هنوز زنده ان :_جدی؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتما خیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟ :+من...تا حاال....ندیدمش :_چی؟؟مگــه میشه؟؟ :_فکر کنم تو خانواده ی ما همه چیز ممکنه. آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش.... دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند... ★ با حس درد،در پشت دستم،چشم هایم را باز میکنم. یادم نمیآید چه شده...نگاه میکنم در اتاق خودم هستم،روی تخت دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودی اتاق ایستاده اند و با نگرانی نگاهم میکنند. پرستاری مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است... ناخودآگاه میگویم:آخ... به طرفم برمیگردد:بیدار شدی؟چیزی نیست..یه کم ضعف کردی،بهت دو تا سرم غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه.. :_چی؟؟ولی من.... ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان           @hedye110 🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چقدر گفتند: رمز ظهور "ترک گناه" با این رفتارها من منتظرم؟! ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺 ✅ صراط مستقيم در قرآن (5⃣) ✅💐 راه بندگی خدا 💐✨ در برخی از آیات الهی، یکتاپرستی، عبادت و بندگی خدا، به عنوان صراط مستقیم عنوان شده است: 💐💫 إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ ۗ هَٰذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ (آیه 51 سوره آل عمران) در حقيقت، خداوند پروردگار من و پروردگار شماست؛ پس او را بپرستيد [كه ] راه راست اين است! ✅💐 يكتاپرستى و بندگى خدا، راه مستقيم و و سعادت، و بقیه راهها، بیراهه است. ✅💐 مشابه اين آيه، در سوره‌ مریم آيه‌ 36 و سوره‌ زخرف آيه‌ 64 نيز ذکر شده است. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
بابا و مامان به طرفم میآیند. :_بیدار شدی عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر خودت آوردی... *** سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم هست... صدای در میآید و منیر خانم داخل میشود. :_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین. :+برای چی؟ :_مثل اینکه کارمهمی دارن. چشم های منیر برق میزند. بلند میشوم. موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را ببیند،قبول کند خواسته ام را.... به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم. بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین :+کاری دارین؟ :_گفتم بیا بشین. روی صندلی مورد نظر بابا مینشینم. مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟ بابا،با دست مامان را به آرامش دعوت میکند. به طرفم برمیگردد،مثل همیشه،استوار و باابهت است و البته..دوست داشتنی :_خـــب نیکی. من دلیل رفتارهای مسخره ی این چند وقتت رو نمیدونم،اما هرچی که هست باعث شده،آرامش من و مادرت حسابی بهم بریزه. تو میدونی که من آدمی نیستم که با تهدید و اعتصاب و این مسخره بازیا،تن به کاری بدم. از تو هم به عنوان دخترم بیشتر از این ها انتظار داشتم. حتم دارم،حسابی لب و لوچه ام آویزان شده،خیال میکردم بابا قبول میکند. بابا ادامه میدهد:اما خب،ازطــرف دیگه ،تو هم حرف غیرمنطقی نمیزنی... مشتاق میشوم،مامان پوف میکند و سر تکان میدهد. بابا بی توجه به مامان،ادامه ی حرفش را از سرـمیگیرد:تو حق داری روش زندگیت رو خودت انتخاب کنی،من به مامانت هم گفتم،اصلا جای نگرانی نیست،رفتارهای تو اقتضای سنته و یه کم که بگذره،اینا همش از سرت میافته،به قول جوونا، الان داغی،جوگیرشدی... عیب نداره،تو تا وارد جامعه نشی و چند تا از این آدما که به اسم دین،هر غلطی میکنن نبینی،نمیفهمی ما چی میگیم.. مهم نیست..)نفس تازه میکند( تو میخوای حجاب داشته باشی، درسته؟ سرم را به شدت به طرف پایین تکان میدهم. :_خب،دور چادر رو که کالا خط بکش،محاله نه من و نه مادرت اجازه بدیم تو چادر سر کنی.. بابا بی توجه به اخم های درهم من،ادامه میدهد:ولی میتونی نوع پوششت رو خودت انتخاب کنی،اونم به دو تا شرط... مشتاق میپرسم:چه شرطی؟ درست است که به چادر مجوز ندادند،اما حداقل مجبور نیستم،لباس های مورد پسند مامان را بپوشم از یادآوری طرز پوشش قبلی ام شرم میکنم. صدای بابا،از افکارم دورم میکند:اولیش اینکه این اعتصاب مسخره رو تموم کنی،دومیش هم اینکه یه مدت برای عوض کردن حال و هوات بری انگلیس. :+کجا؟ :_انگلیس،یه مدت میری اونجا،به کارات فکر میکنی،پیش عموت :+عمــــو؟مگه من عمو دارم؟؟ :_نیکی؟!لطفا جدی باش... نظرت چیه؟قبوله؟ :+من چرا باید برم پیش کسی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم وجود خارجی داره؟ مامان با اخم می گوید:نیکی :+من اصلا تا حاال این عمو رو ندیدم...چرا باید بر م پیشش؟ :_هرجور راحتی،یا قید حجاب رو میزنی یا میری اونجا... انگار چاره ای ندارم،نفسم را بیرون می دهم :+ قبول :_پس آماده شو،همین امروز میرم سفارت واسه کار ویزات. :+شما یا مامان،همراه من نمیایین؟ :_نه وحید میاد دنبالت :+وحید کیه؟ :_نیکی؟ پوزخند میزنم،چه اسم ناآشنایی!عمـــــــو وحید.... مامان و بابا از آشپزخانه خارج میشوند. حس فتح دارم،حس پیروزی...من بُردم...درست است با شرط و شروط،ولی من،بودم که پیروز شدم. منیرخانم برایم شیرکاکائو میآورد،با نگاهم از او قدردانی میکنم. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
» 📜 ❤️قال امام ڪاظـم علیه‌السلام: دنیا به می‌ماند ڪه هرچه تشنه از آن بنوشد تشـنه تر می‌شود تا سرانجام او را می‌ڪُشد. 📚میزان الحڪمه ج ۴ ص ۱۳۰ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
عمرسعد تو مى توانى بعداً توبه كنى. مگر نمى دانى كه خدا توبه كنندگان را دوست دارد، آرى! اين سخنان شيطان است. گوش كن! اكنون عمرسعد با خود چنين مى گويد: "اگر جهنّم راست باشد، من دو سال ديگر توبه مى كنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوى بزرگ خود رسيده ام".173 عمرسعد سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه به كربلا برود، امّا با حسين جنگ نكند. او به خود مى گويد كه اگر تو به كربلا بروى بهتر از اين است كه افراد جنايت كار بروند. تو به كربلا مى روى ولى با حسين درگير نمى شوى. تو با او سخن مى گويى و در نهايت، او را با ابن زياد آشتى مى دهى. تو تلاش مى كنى تا جان حسين را نجات دهى. همراه سپاه مى روى ولى هرگز دستور حمله را نمى دهى. به اين ترتيب هم ناجى جان حسين مى شوى و هم به حكومت رى مى رسى! آرى! وقتى حسين ببيند كه ديگر در كوفه يار و ياورى ندارد، حتماً سازش مى كند. او به خاطر زن و بچه اش هم كه شده، صلح مى كند. مگر او برادر حسن نيست؟ چطور او با معاويه صلح كرد، پس حسين هم با يزيد صلح خواهد كرد و خود و خانواده اش را به كشتن نخواهد داد. هوا كم كم روشن مى شود و عمرسعد كه با پيدا كردن اين راه حلّ، اندكى آرام شده است به خواب مى رود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔰اهمیت نماز ✍️پیامبر اکرم (ص)می فرمایند: هيچ مؤمنى نيست كه به نماز ايستد، مگر آن كه در فاصله بين او تا عرش، نيكى بر او فرو ريزد و فرشته‌اى بر وى گماشته شود كه آواز دهد: اى فرزند آدم! اگر بدانى از نمازت چه بهره‌اى مى‌برى و با چه كسى راز و نياز مى‌كنى هرگز خسته و روی گردان نمى‌شدى. 📚بحار الأنوار عارف کبیر آیت الله قاضی: بهترین وسیله برای رسیدن به مراتب عالیه معنویت، نماز اول وقت است. هرکس نمازهایش را اول وقت بخواند اگر به کمالات نرسید من را لعن کند. ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
❗️ 🍃استاد شجاعی(ره) : آنجا که در باطن شما نیت نامطلوبی می گذرد ، خدا روی آن حساب می کند، و ظلمت و لطمهٔ آن به شما می رسد. 📚مقالات جلد سوم ص ۲۰۸ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🌸معجزات امام عصر(عج الله تعالی فرجه) 🍃 روغن فروش حله عالم جليل القدر شيخ علي رشتي كه از علماي با تقوي و زاهد و شاگرد مرحوم شيخ انصاري (رحمه ا...) بود نقل فرمود: يك بار براي زيارت حضرت ابي عبدا... الحسين (ع) از نجف به كربلا مشرف شدم. در مراجعت مي خواستم از راه رودخانه فرات برگردم، لذا در كشتي كوچكي كه بين كربلا و « طويريج » رفت و آمد مي كرد نشستم. مسافران كشتي همه اهل حله بودند و مي خواستند تا طويريج بيايند و از آن جا كه راه حله و نجف از هم جدا مي شود به شهرستان بروند. آن جماعت مشغول لهو و لعب و مزاح بودند جز يك نفر كه همراهشان بود، او نه مي خنديد و نه مزاح مي كرد و در اين كارها خود را داخل نمي نمود و آثار وقار و بزرگواري از او ظاهر بود. رفقايش به مذهب او ايراد مي گرفتند و عيبجويي مي كردند، در عين حال در خورد و خوراك با هم شريك بودند. من خيلي تعجب كردم ولي موقعيتي نبود كه از او در اين باره سوال كنم، تا به جايي رسيديم كه به دليل كمي آب رودخانه، ما را از كشتي بيرون كردند كه كشتي به گل ننشيند. ما هم كنار نهر راه مي رفتيم. اتفاقاً در بين راه نزديك آن شخص بودم، لذا از او پرسيدم: چرا خودت را از رفقا و دوستانت كنار مي كشي و آنها به مذهب تو ايراد مي گيرند؟ گفت: اينها خويشان و بستگان من هستند كه همگي از اهل سنتند و پدرم نيز سني بود ولي مادرم مومنه و شيعه است. من هم قبلاً مثل آنها سني بودم اما به بركت حضرت صاحب الزمان (ع) شيعه شدم. گفتم: چطور شد كه شيعه شدي؟ گفت: اسم من « ياقوت » و شغلم فروختن روغن در كنار « پل حله » است. چند سال قبل يك بار براي خريد روغن از بايده نشينان عرب، به اطراف و نواحي حله رفتم. چند منزلي كه دور شدم با عده اي از آنها برخورد كردم و آنچه روغن مي خواستم خريدم و به همراه جمعي از اهل حله برگشتم. در يكي از منازل كه فرود آمديم خوابيدم، وقتي بيدار شدم هيچ كس از آنها را نديدم و همه رفته بودند. راه ما در صحراي بي آب و علفي بود كه درندگان زيادي داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هيچ آبادي و دهي نبود. برخاستم و روغنها را بار كردم و به دنبال قافله به راه افتادم، اما مقداري كه رفتم راه را گم كردم و سرگردان شدم و ترس زيادي از درندگان و دزدان و عطش به من دست داد. لذا همان به خلفا و بزرگان اهل سنت استغاثه كردم و انها را نزد خداوند شفيع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هيچ فرجي حاصل نشد. ناگهان با خود گفتم: من از مادرم شنيدم كه مي گفت، ما امام زنده اي داريم كه كنيه اش « ابا صالح » است و گمشدگان را به راه مي رساند و به فرياد درماندگان مي رسد و ضعيفان را ياري مي كند. با خدا عهد كردم كه من به او استغاثه مي كنم، اگر مرا نجات داد به دين مادرم در مي آيم. و همان جا او را صدا كردم و به حضرتش استغاثه نمودم. ناگاه كسي را ديدم كه با من راه مي رود و بر سرش عمامه سبزي است. او مسير را به من نشان داد و دستور داد: « به دين مادرم در آيم. » و جملات ديگري هم فرمود. بعد هم اضافه كرد: « به زودي به روستايي كه اهل ان همه شيعه اند مي رسي » گفتم: يا سيدي تا آن قريه با من نمي آييد؟ فرمودند: « نه، زيرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه كردند و بايد همه انها را نجات دهم. » و از نظرم غائب گرديد. من هم راه افتادم و هنوز خيلي نرفته بودم كه به آن قريه رسيدم، در حالي كه فاصله تا آن جا خيلي زياد بود و حتي رفقايم روز بعد به من رسيدند. وقتي به حله برگشتم به حضور آقا سيدمهدي قزويني (رحمه ا...) رسيدم و قضيه را براي ايشان نقل كردم و مسائل دينم را از او آموختم. بعد هم پرسيدم: آيا راهي هست كه بشود بار ديگر آن حضرت را ملاقات كنم؟ ايشان فرمود: چهل شب جمعه به زيارت حضرت ابي عبدا... الحسين (ع) برو. تصميم گرفتم اين كار را بكنم و مشغول انجام دادن آن شدم. هر هفته اي شبهاي جمعه از حله براي زيارت امام حسين (ع) به كربلا مي رفتم تا اين كه فقط يك شب باقي ماند. روز پنج شنبه اي بود كه از حله به كربلا رفتم، وقتي به دروازه شهر رسيدم ديدم سربازها و نيروهاي دولتي با كمال سختي از كساني كه مي خواهند وارد شهر شوند در خواست مجوز عبور مي كنند و من نه مجوز داشتم نه قيمت آن را متحير مانده بودم. مردم هم دم دروازه ايستاده بودند و همديگر را فشار مي دادند تا شايد راهي باز شود. من از شلوغي استفاده كردم و خواستم خودم را از لابه لاي آنها رد كنم، اما نشد. در اين حال صاحب خودم حضرت صاحب الامر (ع) را داخل شهر و پشت دروازه ديدم كه در لباس طلاب عجم بودند و عمامه سفيدي بر سر داشتند. تا آن جناب را ديدم به ايشان استغاثه كردم. همان لحظه مولا بيرون آمدند و دست مرا گرفتند و داخل دروازه كردند و هيچ كس مرا نديد. وقتي داخل شدم ديگر آن مولاي عزيز را نديدم.   ➥     @hedye110
🌷مهدی شناسی ۱۶۱🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک یا میثاق الذی اخذه و وکده/سلام بر تو ای پیمان محکم خداوند که آن را گرفته و تأکید نموده است.🌹 ◀️قسمت اول 🌱واژۀ میثاق از ریشۀ وثق به معنای پیمان و قرارداد محکم و استوار است ، چنانکه ابن فارس قزوینی گفته است: وَثاق: کلمه ای است که بر عقد( قرارداد) و استواری دلالت می کند.. و میثاق: عقد استوار است.کلمۀ میثاق بیست و پنج بار در قرآن کریم یاد شده است که در چند مورد میثاق گرفتن خداوند از پیامبران به طور خاصّ یا از بنی اسرائیل و یا اهل کتاب ، به طور کلّی تصریح گردیده است. در احادیث نیز این کلمه بسیار یاد شده است . 🌱پای بندی به پیمان از نظر عقل و شرع امری لازم و مورد تأکید است ، و پیمان شکنی به شدّت مورد نکوهش و مایۀ بی اعتباری و سلب اعتماد از افراد می باشد. 🌱وفاداری و پای بندی به پیمان از صفات نیکان و درستکاران و آزادمردان است ، و پیمان شکنی نشانۀ پستی و فرومایگی و از صفات پلیدان و نا جوانمردان است. 🌱وفاداری به پیمان خداوند ، از هر پیمانی لازمتر و پیمان شکنی با خداوند از شکستن هر گونه پیمانی نکوهیده تر است. 🌱خداوند با عموم مخلوق خود عهد بسته و از همه افراد بشر پیمان گرفته که او را بپرستند و از پرستش غیر او بپرهیزند، و از فرستادگان و رسولان حق پیروی کنند و به ولایت امیرالمؤمنین و ائمّه معصومین (علیهم السّلام) اقرار نمایند و حقوق پدر و مادر و خویشاوندان و یتیمان و مستمندان را پاس دارند ، و نماز را بر پا کنند و زکات بپردازند و... و بعضی از این پیمان ها را بیشتر تأکید و سفارش نموده است... 🌱 از مهم ترین این پیمانها قضایای مربوط به حضرت ولی عصر-عجّل الله فرجه الشریف – می باشد. این پیمان یک بار در عالم ذرّ و یک بار توسّط حضرت آدم (علیه السّلام) و یک بار هم توسّط انبیاء (علیهم السّلام) از مردم گرفته شده است. 🌱 خداوند متعال در عالم ملکوت و پیش از ورود ارواح به کالبدها از تمامی اوراح عهدها و پیمانهای مکرّر و شدید گرفته که: اوست پروردگار یکتا و بی شریک و نیز نسبت به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ولایت امیرالمؤمنین و ائّمۀ اطهار (علیهم السّلام) اقرار گرفته است. 💖🌹🌻💖🌹🌻💖🌹🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پستمون یاد مهدی فاطمه عج الله تعالی فرجه الشریف باشه از همگی التماس دعای فرج 🦋 شبتون مهدوی 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام......... 💐☘🌷🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تو بیایی دلم آرام بگیرد نفسم رام شود نتپد تندتر از سرعت باد ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺 ✅ صراط مستقيم در قرآن (7⃣) ✅💐 راه ایمان آورندگان واقعى به روز قيامت 💐✨ در آیه 54 سوره حج، راه کسانی که به خداوند و روز قیامت ایمان آورده‌اند، به عنوان صراط مستقیم بیان شده است. 💐💫 وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ ۗ وَإِنَّ اللَّهَ لَهَادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (آیه 54 سوره حج) و تا آنکه اهل علم و معرفت به یقین بدانند که این آیات قرآن به حق از جانب پروردگار تو نازل گردیده که بدان ایمان آورند و دلهاشان پیش او خاضع و خاشع شود، و البته خدا اهل ایمان را به راهی راست هدایت خواهد کرد. ✅💐 علم، یک موهبت الهى است كه به افراد داده مى‌شود و چه بهتر که از آن در راه تشخیص حق و باطل استفاده شود و با کمک آن قدم در صراط مستقیم نهاده شود. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
:_پدربزرگت چی؟ صدای فاطمه،از دنیای خاطرات بیرونم میکشد. :+راستش پدربزرگ من،از اطرافیان شاه بوده،بعد انقلاب یه مدت تو شهرای مختلف قایم میشده،شمال...شیراز... اصفهان... جنگ که میشه،وقتی اوضاع مملکت رو میبینه،دست زنش رو میگیره و برای همیشه از ایران میره. تو انگلستان پناهنده میشه و هیچ وقت برنمیگرده. بابای من اونوقت،سیزده چهارده ساله بوده،با عمو محمودم که هفده،هجده ساله بوده،می مونن ایران. با کمک همدیگه به اوضاع کارخونه ی پدربزرگم رسیدگی میکنن و قبل ازدواجشون هم با هم قهر میکنن،تا الانم با هم هیچ رابطه ای نداشتیم.چند بار خواستم برای دیدنشون برم ولی راستش از واکنش بابام می ترسم ... :_واقعا؟؟چقدر بد...چرا تو هیچ وقت نرفتی اونجا پدربزرگت رو ببینی؟ :+رفتم،ولی پنج سالی میشه که مریضه،ممنوع الملاقات،از پشت شیشه های بیمارستان از دور دیدمش. باز هم بوی خاطرات،در مشامم میپیچد.... ★ لقمه ی خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه میشه؟ :_بله خانم،سال ۶۶ بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو خونه ی آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ی پدربزرگتون تو ایران. پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهای ایرانی میکردن. من رفتم اونجا و تا یه سال،بعدِدنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم های شما خانم،خیلی شبیه چشم های عمووحیدتونه. :+چرا این عمو تا حاال نیومده ایران؟ :_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کارای پدربزرگتون بودن. جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید. حتما!من حتما عاشق مردی میشوم که در دنیای هزار رنگ اروپا بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالاً نام اسلام هم به گوشش نخورده.... متوجه نقشه ی پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایران دور کنند،خیال میکنند دنیای اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسالم را پاک میکند.... * چمدان را روی تخت باز میکنم. اول از همه،تمام شال و روسری هایم را برمیدارم. من میروم که به اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباری کرده برایم،نه قانون ایران.... مانتو ها و پیراهن های نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما حجاب که وظیفه است. قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقای آب و ادب، و آفتاب در حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم... چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم... به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد.... ******** صدای باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ی ۲۶۷ از مبدأ لندن هم اکنون به زمین نشست.. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ نور دلِ 💖 مؤمنین بُوَد در صلوات 🌷 اندوخته ی 💖 یقین بُوَد در صلوات🌷 تأکید کنند 💖 اولیا بر این ذکر🌷 زیرا که 💖 اصول دین بُوَد در صلوات💖 🌷🍃 الّلهُمَّ 🌼🍃 صَلِّ 🌷 🍃 علی 🌼 🍃 مُحَمَّدٍ 🌷🍃 وَآل 🌼 🍃 مُحَمَّد 🌷🍃وَعَجِّل 🌼🍃 فَرَجَهُم ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
5 🔸🔹 معمولا ما نعمت زمان رو در زندگی خودمون نمیبینیم اما عمرمون که به پایان رسید یه دفعه ای میخوایم این نعمت ارزشمند رو ببینیم اما دیگه قدرت دیدن نداریم... ✅ زمان تقریبا میشه گفت مهم ترین دارایی ما هست. در واقع خیلی وقتا میشه که ... ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸