eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺 🌺 🌺اهل شهرستان بهبهان 🌺قسمت 1⃣ 🌺مقدمه 🍃می خواهم در ابتدا کمی از خودم و شما انتقاد کنم. بخاطر تبعیض هایی که بین شهدا می گذاریم. هرگاه پیش ما نامی از شهید و شهادت برده می شود. ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدس می افتیم و از شهدای دیگر غافل می مانیم. گویی یادمان می رود که شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون وار پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آنها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت طلبی را به شهدای دفاع مقدس آموختند. 🍃حبیب الله قصه ما زمانی که خیلی ها نمی دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می کرد و بارها می گفت من محاسنم را بزرگ نگه می دارم تا روزی آن را با خونم رنگین کنم. شهید حبیب الله جوانمردی در بهبهان از استان خوزستان بدنیا آمد در سن شانزده سالگی به شهادت رسید. او خود چند روز پیش از ملکوتی شدنش خبر از شهادتش داد. براستی اگر او آسمانی نبود چگونه خبر از آسمانی شدن خود داد؟ با ما همراه باشید تا بدانیم یک نوجوان 16 ساله که مثل ما زمینی بود چگونه آسمانی شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ➡️🌷🌼💝 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید 🌺اهل شهرستان بهبهان 🌺قسمت 1⃣ 🌺مقدمه 🍃می خواهم در ابتدا کمی از خودم و شما انتقاد کنم. بخاطر تبعیض هایی که بین شهدا می گذاریم. هرگاه پیش ما نامی از شهید و شهادت برده می شود. ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدس می افتیم و از شهدای دیگر غافل می مانیم. گویی یادمان می رود که شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون وار پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آنها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت طلبی را به شهدای دفاع مقدس آموختند. 🍃حبیب الله قصه ما زمانی که خیلی ها نمی دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می کرد و بارها می گفت من محاسنم را بزرگ نگه می دارم تا روزی آن را با خونم رنگین کنم. شهید حبیب الله جوانمردی در بهبهان از استان خوزستان بدنیا آمد در سن شانزده سالگی به شهادت رسید. او خود چند روز پیش از ملکوتی شدنش خبر از شهادتش داد. براستی اگر او آسمانی نبود چگونه خبر از آسمانی شدن خود داد؟ با ما همراه باشید تا بدانیم یک نوجوان 16 ساله که مثل ما زمینی بود چگونه آسمانی شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ➡️🌷🌼💝 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید 🌺اهل شهرستان بهبهان 🌺قسمت 2⃣ 🌺تولد 🍃سه چهار ماهی بود تا حبیب الله بدنیا بیاید. داخل کوچه یک سید با وجاهتی آمد از کنار من رد شد. یک لحظه متوجه من شد. رو کرد بهم و گفت: «خانم شما یک بچه در راه داری. پسر هست. اسمش را حبیب الله بگذار. خانم قدر این پسر را بدان. او در این جهان زیاد نمی ماند و زود از دنیا می رود. اما در همین عمر کوتاه انسان بزرگ و والا مقامی می شود.» از تعجب زبانم بند آمده بود. دلم لرزید. نگاهی به آسمان کردم و گفتم خدایا بچه ام را به دست تو می سپارم. در 15 شهریور سال 1341 حبیب الله من بدنیا آمد. اما مدام حرفهای آن سید جلوی نظرم می آمد و قلبم را می لرزاند. همیشه می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. 🍃یکبار از بالای پشت بام خانه سقوط کرد، آن هم از ناحیه سر. خب معلوم است که انسان چه بلایی سرش می آید. اما دست تقدیر خدا را بیین. در حالی که داشت از بالا به پایین سقوط می کرد. بین راه به طنابی که برای پهن کردن لباسها از این سر حیاط به سر دیگر حیاط وصل بود برخورد کرد، سرعتش گرفته شد و با ضربت خیلی کمتری به زمین خورد و سرش زخمی شد. چندبار دیگه هم اتفاقاتی برایش افتاد که نزدیک بود تلف شود اما همیشه دستی از غیب می آمد و او را از مرگ نجات می داد. 🍃در روز 23 مرداد سال 1357 که حبیب الله به شهادت رسید، متوجه حرفهای آن روز سید شدم. تعبیری که هیچ وقت نمی توانستم حدس بزنم. حبیب الله من در نوجوانی لباس شهادت پوشید؛ در این دنیا والامقام شد و در آن دنیا هم برای همیشه بر سر سفره پروردگارش روزی می خورد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 9 الی 10 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ➡️🌷🌼💝             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
‌   ‌ 💠بـِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والـصِّـدیـقـیـن💠 📌خاطرات شهید 📌سن شهادت: ۱۶ سال ‌ اهل شهرستان بهبهان ‌ ⃣ ‌ مال شبهه ناک 🍃یکبار عده ای از اهالی محل پول گذاشتند و آش درست کردند. همه همسایه ها می آمدند و کاسه آش شان را پر می کردند. بوی آش محله را حسابی برداشته بود. آدم خود به خود دهانش آب می افتاد. رفتم آش آوردم و آمدم کنار حبیب الله. حبیب الله کاسه را از دستم گرفت و رفت خالی کرد داخل دیگ آش. با تعجب نگاهش کردم. 🍃گفتم چرا آش ها را ریختی توی دیگ؟! گفت: رحمان همه همسایه ها روی هم پول گذاشتند، یکی دو تا خانواده نیست که بدانیم کیا هستن. احتمال داره یکی دو تا از اونها پولشان مشکل داشته باشه و پاک و حلال نباشه. اون وقت اگه بخوای اون رو بخوری، شکمت میشه جای مال حرام. خودت اینجوری دوست داری؟ رفتم تو فکر حرفهایش، حق را به حبیب الله دادم. هر دو از خوردن آش صرف نظر کردیم. حالا که فکر می کنم حبیب الله مراحل تکامل را یک شبه پشت سر نگذاشت. پله پله طی کرد. اولین پله اش هم احتیاط کردن در خوردن مالی بود که شبهه ناک بود. 📔کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۷ الی ۱۸ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃               @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ⃣ نگاه به نامحرم 🍃به همراه خانواده حبیب الله رفته بودیم روستا تا در امامزاده آنجا سفره نذری پهن کنیم و دعایی بخوانیم. رفته بودیم کنار رودخانه قدم می زدیم. کمی که رفتیم چشممان به صحنه ای بسیار ناهنجار افتاد. دو تا خانم که انگار بی حیایی را و بی عفتی را با پوست قورت داده بودند، داشتند مثل مردها شنا می کردند. صحنه اش آنقدر زننده بود که آدم شرمش می آید بگوید. حبیب الله تا چشمش افتاد به آنها خشکش زد. در طول یکی دو ثانیه سریع نگاهش را برگرداند. 🍃از خشم می خواست منفجر شود. یکدفعه از ته دل فریاد زد: خدا... خدا... از شدت ناراحتی خودش را محکم به زمین کوبید. بعد هم از رودخانه فاصله گرفت. دیگه اصلا تو حال خودش نبود. انگار گناه کارترین آدم روی زمین است. دستانش را بلند می کرد و می زد توی صورتش و می گفت: «کور بشه این چشم ها که نامحرم ببینه.» 🍃مستقیم رفت توی امامزاده. همین طور دور ضریح می گردید و اشک می ریخت و توبه می کرد. اشک هایش تند تند می ریخت پایین. آنقدر منقلب شده بود که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد داغ عزیزی دیده است. اگر هم به کسی می گفتم اینها همه اش بخاطر نگاه سهوی و نگاه اول بوده، باور نمی کرد. الان هم شاید کسی باور نکند. خصوصا بعضی ها که امروز تو خیابان می چرخند و به دنبال طعمه ای برای دختران و زنان بزک کرده، برای چشم چرانی شان می گردند. 📙کتاب حبیب خدا ، صفحه 33 الی 34               @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
❣کمال بندگی❣
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے سن شهادت: 16 سال اهل
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت ۱۶ سال اهل شهرستان بهبهان ⃣ خمس 🍃تابستان که مدرسه ها تعطیل بود، با حبیب الله می رفتیم کارگری. حبیب الله مقدار کمی از پولهایش را خرج خودش می کرد و بقیه را خرج فقرا می کرد. یه روز گفت بریم خمس پول هایمان را بدهیم. گفتم: چی چی. اگه بگم آن موقع واژه خمس یک واژه عجیب و غریب برایم بود، گزافه نگفته ام. حبیب الله گفت: آره خمس، یعنی یک پنجم پولهایمان را باید در راه دین بپردازیم، وگرنه مالمان حرامه و فرقی با دزدی نداره. 🍃رفتیم مسجد. نماز که تمام شد. رفتیم پیش امام جماعت. حبیب الله گفت: ما بعضی روزها می رم کارگری، می خواهم ببینم خمسش چقدر می شود که پرداخت کنم. امام جماعت نگاهی به حبیب الله کرد. چشماش از تعجب گرد شد و ابروهایش بی اختیار بالا رفت. گفت تو که سن و سالی نداری! می خواهی خمس بدهی. حبیب الله گفت: پرداخت حق الهی کوچک و بزرگ ندارد. روحانی جا خورد. حسابی تعجب کرد. بعد خمس حبیب الله را از او گرفت. آن موقع حبیب الله دوازده سال بیشتر نداشت. اما همیشه می رفت خمسش را پرداخت می کرد. در حالی که هیچ چیز بر او واجب نشده بود. 📙کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۹ الی ۲۰               @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال هل شهرستان بهبهان ⃣ زردآلو 🍃به همراه تعدادی از بچه ها رفتیم برای گردش به یکی از روستاها. آنجا سرسبز بود و باغ های میوه زیادی داشت. همین جور که داشتیم می رفتیم، تعدادی زردآلو از درخت افتاده بود روی زمین. بچه ها شروع کردند به برداشتن و خوردن زردآلوها. من و حبیب الله هم برداشتیم. یکدفعه صاحب باغ با عصبانیت و داد و بیداد کرد و دوید به سمت ما. بچه ها همه فرار کردند. به حبیب الله گفتم فرار کن، الان بیاد تکه بزرگمون گوشمونه. 🍃خواستم برم حبیب الله دستم را گرفت. گفت بذار بیاد. بعد میوه ها را گذاشت کنار و گفت: پدر جان، من فکر می کردم این میوه ها ریخته بود روی زمین، فکر می کردم کسی بهشون کاری نداره و همه اش هم از بین میره. گفتم اسراف میشه که برداشتم. حالا که ماجرا را فهمیدم، دست نخورده گذاشتمش کنار. باغبان که متوجه شد جنس حبیب الله با بقیه فرق که فرار کردند فرق می کند، شرمنده شد و دیگه چیزی نگفت. 🍃بعد حبیب الله گفت: اما پدر جان، من در هر صورت اشتباه کردم بدون اجازه دست به میوه ها زدم، صدتا صلوات برای پدر خدا بیامرزت می فرستم و یک روزه مستحبی هم براش می گیرم. باغبان همینجور هاج و واج مانده بود. از باغبان خداحافظی کردم و آمدیم شهر. صدتا صلوات و یک روز روزه را هم برای پدر آن باغبان به جا آورد. نه در قبال خوردن حتی یک دانه زردآلو. فقط به خاطر اینکه بی اجازه دستش به میوه های آن باغبان خورده بود. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 42 الی 43               @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ⃣ کارگری 🍃تو مسیر هر روز من و حبیب الله خانه ای قرار داشت که بسیار قدیمی و درب و داغان بود. اصلا نمی شد توی آن زندگی کرد. افرادش بی سرپرست و یتیم بودند و به زور می توانستند یک غذای بخور و نمیری برای خودشان فراهم کنند. لباس هایشان هم که همه اش از رنگ و رو رفته و وصله دار بود. یک روز که منو و حبیب الله از آنجا می گذشتیم دیدیم یکی دو کارگر در آن خانه مشغول کار و بنایی هستند. حبیب الله می دانست که آن خانواده برای مرمت خانه شان اصلا پول درست حسابی ندارند. 🍃حبیب الله گفت بیا بریم کنار این کارگرها کار کنیم، تا ترمیم خونه زودتر تمام شود و پول کمتری براشون بیفتد. شروع کردیم آجرها را روی هم چیدن تا ببریم برای کارگرها. تو همین حین یکی از اعضای خانواده آمد بیرون و نهیب زد برید بیرون. ماندم حبیب الله چه جوری می خواهد جواب آن جوان را بدهد تا از کمک کردن ما نسبت به خانواده اش احساس خجالت و شرمندگی نکند. حبیب الله گفت: «من و رفیقم با هم مسابقه گذاشتیم که کداممون تو کار و بنایی از اون دیگری زرنگ تر و فرزتره. می خواهیم ببینیم کدوممون برنده میشیم.» جوان یک لحظه ماند چه بگوید. شرمنده شد. 🍃من و حبیب الله محکم چسبیدیم به کار. آن کارگرها تعجب کرده بودند چه جوری این دو تا بچه حاضر شدند بدون پول کار کنند. شش روز آنجا کار کردیم. یک روز بنا سر یک مسئله با ما لج کرد و نگذاشت آنجا کار کنیم. حبیب الله چنان ناراحت شد که نگو و نپرس. دلش شکست. رفت پیش آن جوان و شروع کرد به التماس کردن که بیا با بنا صحبت کن تا بگذارد ما اینجا کار کنیم. آن جوان مات و متحیر ماندن بود که چرا حبیب الله برای مجانی کار کردن دارد اینطور به او التماس می کند. بعد از اتمام کار هم آن جوان هیچ وقت از قصد و نیت ما در این مدت خبر نشد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 44 الی 46 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
❣کمال بندگی❣
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے سن شهادت: 16 سال اهل
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ⃣ نامحرم 🍃حبیب الله بدجوری سرما خورده بود. بدنش همین طور داشت می لرزید. رفتیم درمانگاه تا آمپول بزند. حالش داشت لحظه به لحظه بدتر میشد. بیست دقیقه تو صف نشستیم تا نوبتمان شد. خانمی آمد آمپول را گرفت. آن خانم رفت پشت پرده سفید و حبیب الله را صدا زد. دوتایی رفتیم. حبیب الله دراز کشید و منتظر شد یک آقا بیاید و آمپول بزند. یکدفعه خانم به من گفت برو بیرون. رفت آمپول حبیب الله را بزند. 🍃حبیب الله گفت: پس کو آمپول زن آقا. خانم گفت برای چی؟ حبیب الله گفت: پس قراره کی به من آمپول بزنه. خانم گفت خودم. حبیب الله گفت شما نامحرمی. نباید دست به من بزنی. خانم گفت: نامحرم دیگه چی بود؟ دکتر به همه محرمه. حبیب الله گفت کی گفته؟ فقط در صورتی مرد نباشد و حال بیمار هم وخیم باشد، اون وقت خانم می تونه دست بزنه به آقا. 🍃آن خانم که سرتا پا گیج شده بود گفت: آلان هیچ آقایی وجود ندارد، یک ساعت دیگه که شیفت عوض شود، آمپول زن مرد میاد. حبیب الله گفت: پس صبر می کنم تا شیفت عوض بشود. آن خانم مات و مبهوت مانده بود چه بگوید. گفت: بچه جون تو 12 سالت هم نمی شه.مگه تو مال این دوره و زمونه نیستی که این حرفها را می زنی؟ حبیب الله دیگه چیزی نگفت. آمد بیرون و دوساعت منتظر شد تا شیفت عوض شود. در حالی که از شدت تب و لرز، شانه هایش را به من تکیه داد. دیگه رنگی به رویش نمانده بود. اما اجازه نداد یه خانم بهش آمپول بزند. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 84 الی 85 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ⃣ عشق ابا عبدالله علیه السلام 🍃یکدفعه از داخل کوچه رد می شدیم. مادری در خانه اش را باز کرد و فرزندش را صدا زد: حسین... حسین... یک لحظه به صورت حبیب الله نگاه کردم دیدم حالش دگرگون شده و چهره اش محزون. انگار که می خواست گریه می کند. گفتم چیه حبیب الله؟ گفت هر وقت نام حسین را می شنوم منقلب می شوم. حتی کسی که از کربلا می آمد و از مزار آقا اباعبدالله علیه السلام و تل زینبیه توضیح می داد. از خود بی خود میشد و شروع می کرد به گریه کردن. 🍃پس از شهادت حبیب الله، خانمی گفت: من چند وقت پیش خوابی درباره این شهید دیدم. گفت خواب دیدم: آمده ام کنار مزار شهید. یکدفعه دیدم شهید جوانمردی کنار قبرش هویدا شد. رو کرد به من و گفت: شما اومدید سر مزار که فاتحه بخوانید؟ گفتم: بله. گفت: قبر من اینجا نیست. زمانی که به شهادت رسیدم و اینجا دفنم کردند، آمدند و من را بردند کربلا. جنازه ی من آنجاست؛ در حرم مولایم حسین علیه السلام. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 97 الی 98 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ⃣1⃣ حق الناس 🍃در اطراف خانه ما باغی بود که در آن سبزی و هندوانه و ... می کاشتند. یک شب تعدادی از بچه های محل دور هم جمع بودیم. یکی از بچه ها گفت دیشب رفتم سراغ باغ فلانی و یک خیار چنبر از باغش برداشتم. حبیب الله با کمی عصبانیت بهش گفت: خیلی بی جا کردی! از خدا نترسیدی؟! طرف پوزخندی به نشانه اینکه تو هم دلت خوشه زد و بعد هم پا شد رفت. 🍃حبیب الله بهم گفت بیا فردا بریم سراغ باغ فلانی و یه خیار چنبر بخریم. رفتیم باغ. حبیب الله رفت جلو و به باغبان گفت یه خیار چنبر می خوام. بعد هم پول یک خیار چنبر بزرگ را به باغبان داد. حبیب الله بهش گفت می دانم خیارها کجاست خودم میرم یه دونه می چینم. باغبان هم گفت پس خودت برو. وقتی رفتیم سراغ خیارها. حبیب الله بدون آنکه به آنها دست بزند، از باغ خارج شد. به حبیب الله گفتم: خیار چنبر نچیدی. گفت نمی خواستم بچینم. فقط می خواستم پول اون نفری که از باغ این بنده خدا دزدی کرده را حساب کنم. خودش نمی دونه که فردای قیامت چطور درباره ی حق الناس ازش سوال می کنن! یک لحظه ماندم در کار حبیب الله. آن فرد خودش به فکر جواب روز معادش نبود و حبیب الله به فکر جواب روز معاد او بود. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 99 الی 100 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹   ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان 1⃣1⃣ غذای عروسی 🍃عروسی خواهرمان بود. خیلی مهمان داشتیم. غذا را برای پذیرایی آماده کرده بودند. خواستند برای مهمان ها غذا را بکشند که حبیب الله آمد پیش مادرم گفت سهم چندتا فقیر را بدهید می خوام براشون ببرم. مادرم گفت: ما خودمان مهمان داریم. گوش تا گوش خونه مهمون نشسته است. از اینها پذیرایی می کنیم اگه اضاف آمد براشون ببر. 🍃حبیب الله چهره اش تلخ شد و گفت:اول بقیه، بعد فقرا؟!! یعنی دلتون نمی خواد تو این غذا و این مجلس برکت بیفته؟! بالاخره کاری کرد که مادرم قبل از هر کس برای آن چند فقیر غذا کشید و حبیب الله برایشان برد. خانواده ما به فقرا کمک می کرد ولی حبیب الله میخ این مسئله را محکم به زمین کوبید و این مسئله را در خانواده ما نهادینه کرد. 🍃الانم که هر ماه آقاجانم ما را دعوت می کند، موقع غذا خوردن، برای حبیب الله هم غذا می کشیم. جوری که انگار زنده است و بینمان است. بعد به نیابت از او غذایش را می بریم و می دهیم به یک خانواده فقیر. محال است که بدون بردن سهم حبیب الله برای فقیر، دست به غذا بزنیم. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 39 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸