﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتادسوم
فاطمه نگاهی به کمدم میاندازد.
:+چی میخوای بپوشی؟
جلو میروم و کنارش به لباسها نگاه میکنم.
:_این چطوره؟
و پیراهن بلندِصورتی روشنم را بیرون میکشم.
فاطمه نگاهی میاندازد. +:این خیلی گشاده تو تنت نیکی
:_این چطوره؟
پیراهن بلند و ساده ام را بیرون میآورد.
:_نه،مامانم از این لباسم متنفره.
فاطمه میخندد.
:+به این خوشگلی!
شانه بالا میاندازم.
مردد و مستأصل به لباسها نگاه میکنیم.
ناامیدانه میگویم
:_فکر نکنم چیزی پیدا بشه..کاش لباس میخریدم.
فاطمه نگاهی به ته کمد میاندازد.
چشمانش برق میزنند.
:+پیدا کردم!
★
سینی چای را به طرف مامان و زنعمو میگیرم.
مامان کت قرمز و شلوار و شومیز مشکی پوشیده.
موهای لخت و هالیایت شده اش را از بالای سرش بافته و یک طرف شانه اش انداخته.
شیک و دلنشین.مثل همیشه!
زنعمو هم کت و دامن کاربنی خوشدوختی به تن کرده که حسابی به او میآید.
،. موهای طلایی و مجعدش را آزاد،روی شانه
هایش ریخته و آرایشِ ساده اش او را دلرباتر کرده
زنعمو فنجان چای را از سینی برمیدارد و خریدارانه نگاهم میکند:مرسی عروس خوشگلم.
لبخند میزنم:نوشجان
مامان هم فنجانش را برمیدارد و تشکر میکند.
صدای در میآید.آیفون را برمیدارم.
مسیح پر انرژی میگوید:سلام حاج خانم!
بدون هیچ حرفی دکمه را میزنم و بلند میگویم:مسیح اومد.
مانی سریع کلیدهای برق را پشت سر هم میزند و خانه،تاریک میشود.
سینی را روی کابینت میگذارم و با عجله از کنار بابا که با تلفن صحبت میکند میگذرم.
آباژور اتاق را روشن میکنم و یکبار دیگر خودم را در آینه برانداز میکنم.
پیراهن بلندِ سفید پوشیده ام که از کمر به پایین راسته است و بالای کمرش کمی تنگ.
یقه بسته است و آستین هایش ساتنِ حریر، اما آستر ها،دست ها را محفوظ نگه
میدارد.
روی یقه و کمر و سرآستینهایش گلدوزیهای رنگی دارد.
قبل از ازدواج با مسیح،با فاطمه این پیراهن را خریدم،اما بعد از خر یدنش پشیمان شدم،به قول
َ فاطمه" به درد تازه عروسِ تازه میخورد
و من حالا،یک تازه عروسم
میخورد ..
شال قرمزم را لبنانی سه گوش سر کرده ام.
چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم.
آماده ام.
انگار همه چیز خوب است.
مانی صدایم میزند.
صلواتی زیر لب میفرستم،نفس عمیقی میکشم و از اتاق بیرون میروم.
همه،جلوی در منتظرند.
به کمک مانی،کیک را از جعبه اش بیرون میآورم ،آن را روی دستانم میگیرم و به طرف بقیه
میروم.
💜💜💜💜💜
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتادنهم
مامان به مانی چشم غره میرود.
مانی میگوید:خب پس اجازه بدین من گوشیمو ... عه یعنی کادومو بدم..
چیز شد....فکر کنم لو دادم کادوم چیه!!
و به طرف میز میآید،در حالی که میخندد و سعی میکند سلفی بگیرد میگوید :بگو سیب...
ِ جعبه کودکانه به دستم میدهد
ای با کادوپیچ .
خنده ام را کنترل میکنم.
روبه جمع میگوید:تقصیر من نیست..کاغذکادوی بهتر پیدا نکردم.
مبارکت باشه،اون یکی گوشیت رو که داغون کردی،امیدوارم با این یکی به مشکل نخورین..
البته تفاهم دارین قطعا باهم..یکی از معروفترین گوشیهای بازاره..
جعبه را روی میز میگذارم و محکم،مانی را بغل میکنم.
مانی شانه ام را میبوسد :ممنون که همیشه تکیه گاهمی..تولدت مبارک..
سریع خودش را از من جدا میکند:فضا احساسی شد...
و دوباره به طرف نیکی میرود تا عکاسی کند.
بابا،با غرور به طرفم میآید و جعبه ی کوچکی که روی میز است برمیدارد و به طرفم میگیرد.
جعبه،مشکی است و روبانی همرنگ روی آن بسته شده.
در جعبه را باز میکنم.
یک سوئیچ!
سوئیچ را از جعبه بیرون میآورم و
دستم را روی علامت برجسته ی سه حروف انگلیسی رویش،میکشم.
دستم روی دبیلو متوقف میکنم...
سرم را بلند میکنم
بابا با لبخند به من خیره شده:تولدت مبارک پسر!
:+ممنون،ولی من نمیتونم قبولش کنم!
بابا،سوئیچ را از من میگیرد:" حدس میزدم اشتباه کنی!
ولی این ماشین مال تو نیست"...
متعجب مانده ام.
بابا به طرف نیکی میرود و برابرش میایستد.
نیکی بلند میشود و با تعجب به بابا خیره میماند.
بابا دست نیکی را میگیرد و بالا میآورد و سوئیچ را درون دستش میگذارد.
بعد آرام انگشتان نیکی را روی سوئیچ مشت میکند.
جدی میگوید:"این ماشین مال نیکی عه و کادوی تولد تو اینه که افتخار داری رانندهی شخصی
عروسم باشی!
افتخار بزرگیه..نصیب هرکس نمیشه".
لبخند روی صورتم پخش میشود و به نیکی نگاه میکنم.
با خجالت سرش را پایین انداخته و لبخند میزند.
نگاهم به عمو میافتد.
با غرور به نیکی نگاه میکند و لبخند میزند.
به بابا افتخار میکنم.
با این کارش هم،من کادو را قبول کرده ام هم راه آشتی باز شده
نیکی با خنده میگوید:ممنون عمو،لطف کردین..
بابا لبخند میزند و روی صندلی اش مینشیند.
💧💧💧💧💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستنود
نوبت مامان است،با خنده جلو میآید و دوباره میبوسدم.
جعبه ای کوچک و قرمز به سمتم میگیرد.
دستش را بلند میکنم و میبوسم.
با مهربانی،جعبه را از دستش میگیرم و روبانش را باز میکنم.
فندک طلا..
به مامان نگاه میکنم:ممنون مامانجان...واقعا ممنون...
مامان لبخند میزند:به امید اینکه بیست وشش سالگیت،سیگار رو ترک کنی!
مانی میخندد:مامانجان ضد و نقیض عمل میکنین!فندک کادو میدین و انتظار ترک کردنش رو
دارین..
مامان با خنده از روی شانه ام میزند:خب واقعیت اینه که من ناراضی نیستم از سیگار
کشیدنش...
خب البته خیلیم خوشگل،سیگار میکشی!
همه میخندیم.
مامان دوباره جلو میآید و صورتم را میبوسد.
مانی میخندد:مامان جان،شمام مثل نیکی مریض میشیها...
باز هم صدای خندهی جمع بلند میشود.
زیر چشمی،نگاهی به نیکی میکنم.
سرش را پایین انداخته و ملیح میخندد.
مامان،جعبه ای از کیفش درمیآورد و اینبار به طرف نیکی میرود.
جعبه ای با روکش مخمل قرمز.
مامان با احترام نیکی را میبوسد و میگوید:تقدیم به عروس خوشگلم که امشب،اینجا بودنمون
رو بهش مدیونیم.
ازت ممنونم نیکیجان.ممنون که کنار مسیح من هستی.
نیکی خجول میگوید:اختیار دارین مامانشراره.این حرفا چیه؟همش انجاموظیفه بود.
واقعا راضی به زحمتتون نبودم.
و مامان را میبوسد.
در جعبه را که باز میکند،چشمانش میدرخشد.
دوباره میگوید:ممنونم،واقعا نمیدونم چی بگم..
مانی با کنجکاوی سرک میکشد و میگوید:خب منم میخوام ببینم چی خریدین؟
نیکی با لبخند جعبه را به طرف ما میگیرد.
یک دستبند ظریف طلا، با آویزهای یکی در میان حروف انگلیسی اِم و اِن.
چشم من هم درست مثل چشمان نیکی برق میزند.
کاش روزی آن دستبند را در دستانش ببینم.
آن روز ایمان میآورم که نیکی هم مرا دوست دارد.
مامان،که سر جایش مینشیند،عمومسعود به طرفم میآید.
با هیبت و غروری که ستایشش میکنم،از جیب کت خاکستری اش، یک پاکت طلایی بیرون
میآورد:تولدت مبارک!
تشکر میکنم و با کنجکاوی پاکت را از دستش میگیرم.
نگاهم روی برگه ی تور مسافرتی خشک میشود.
دو بلیت به نامهای من و نیکی به مقصدِ امارات.
باورم نمیشود.
یک سفر دونفره.
واقعی واقعی...
برای روز سوم فروردین ماه سال آینده.
نمیتوانم خوشحالیام را پنهان کنم.
عمو را محکم بغل میگیرم.
عمو،دستش را پشت کمرم میکوبد و میگوید:ماه عسلتون به خاطر درگیری کاری تو،کوتاه شد.
گفتم این سفر،برای ریلکسیشن هردوتون خوبه.
راستش میخواستم یه مقصد بهتر در نظربگیرم،ولی متاسفانه همه ی پروازهای فرستکلس دم
عیدی بسته شده ان.
نیکی هم خیلی وقته دبی نرفته.
امیدوارم برید و یه مسافرت به یادموندنی بسازید.🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#راه_درمان_ترس
✍ امام علی علیه السلام فرمودند: هنگامی که از چیزی می ترسی، خود را در آن بیفکن،زیرا گاهی ترسیدن از چیزی،از خود آن سخت تر است.
📚 نهجالبلاغه،حکمت ۱۷۵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستنودهفتم
از بوتیک مردانه بیرون میآییم.
جلوی ویترین یک فروشگاه شال و روسری میایستم و به روسریها نگاه میکنم.
نیکی با لبخند میگوید:من تازه شال خریدم، نیازی ندارم،بریم
در حالی که چشمم روسری حریر آبرنگی با رنگهای درهم صورتی و آبی آسمانی را
گرفته،میگویم:نه،بریم تو..
و کیف نیکی را میگیر م و او را به داخل میکشانم.
فروشنده،با لبخند به طرفمان میآید:بفرمایید میتونم کمکتون کنم؟
به نیکی خیره میشوم و با نگاه از او میخواهم صحبت کند.
نیکی جلو میرود و با لبخند میگوید :سلام، خسته نباشین
به طرفم برمیگردد:مسیح جان کدوم روسری رو میگفتی؟
نگاهم روی چشمهایش ثابت میماند.
من او را از جان بیشتر دوست دارم،مگر جز این است؟
و حالا جانم مرا با پسوندِ جان،خطاب کرده.
درست است که شبیه نیستیم،درست است که زمین تا آسمان تفاوت داریم، اما کدام قانون و
کدام بند و کدام تبصره،دلبستن را تحت پیگرد قانونی اعالم کرده؟
من،اگر عاشق این چشمها نشوم،به که دل ببندم؟
مگر میشود این چشمهای فندقی براق،این این مردمکهای فراخ و این سایه بانهای پیچ خورده و
مجعد دلم را نلرزاند ؟
نیکی همچنان با بیرحمی نگاهم میکند.
میخواهد ذره ذره شیشه ی عمر اسیرش را بشکند..
قصد کرده آرام آرام دلم را به جنون بکشاند.
باور کن اگر من رویینتن هم باشم،باز هم برابر تو کم میآورم.
پلک میزنم و میگویم :این روسری که تو ویترین داشتین..
همین ابر و بادی عه،یکی هم اون گلداره..
فروشنده،چشم میگوید و به سمت قفسه ها میرود.
باز چشمهایم خطا میروند،خطا که نه!
صراط مستقیم چشمهایش را در پی میگیرند.
نگاهم را پی ساکها و نایلکس های کوچک و بزرگ خرید میگردانم.
نیکی هم مثل من سخت پسند نیست.
دست چپم را بلند میکنم و عقربه های ساعت مچی ام را میکاوم.آفتاب تازه غروب کرده و کمکم
جماعت نمازگزار از مسجد خارج میشوند.
با پایم روی زمین ضرب میگیرم و منتظر میشوم تا نیکی برگردد.
فکرم درگیر است.
باید حرف دلم را بزنم.
چند روز دیگر مهلت یک ماهه ام تمام میشود و باید به قولم به نیکی عمل کنم.
هرچند هنوز بابا و عمو آشتی نکرده اند اما...
باید در این چند روز،خوب دست و پای دلم را جمع کنم و جمله بسازم و برای خودم تمرین کنم تا
بتوانم اعتراف کنم به دوست داشتن نیکی..
به اینکه علاقه ام به او چقدرـمیتواند جلوی تفاوتها را بگیرد.به اینکه آیا نیکی میپذیرد کنار من
باشد یا نه...
باید سبک و سنگین کنم..
باید چند روز به خودم وقت بدهم و فکر کنم.
باید علاقه و دلبستگی ام را روی یک کفه ی ترازو بگذارم و عقل و مصائب پیش رو را روی کفه ی
دیگر.
نفس عمیقی میکشم.
سیگاری از جیبم درمیآورم و روشنش میکنم.
کلافه ام.
غرورم..
عشقم..
نیکی..
چقدر سخت است گفتن حرف دلم..
کاش میشد همه چیز را راحت گفت..
اما انگارـنمیشود.
نیکی آرام آرام به طرفم میآید.
سیگار نصفه را داخل سطل زباله میاندازم و از جا بلند میشوم.
نیکی با شرم میگوید:ببخشید که معطل شدی..نماز مثل لیموشیرینه،هرچقدر بمونه تلخ میشه..
باید اول وقت خوند،داغ داغ!
لبخند میزنم:اشکالی نداره.
نگاهش میکنم و یک آن از ذهنم میگذرد که چقدر نور انی شده.
چهره اش مهتابیتر و معصومتر شده.
مگر میشود این دختر را دوست نداشت؟
خریدها را داخل صندوق عقب میگذارم.
نیکی سوار میشود و من هم.
نیکی نگاهی به اطراف میکند:سانروف داره،نه؟
لبخند میزنم:آره
با ذوقی کودکانه میگوید:من خیلی سانروف دوست دارم،بر خلاف بابام..
دکمه را فشار میدهم و سقف،کم کم عقب میرود.
نیکی سرش را بلند میکند و به آسمان خیره میشود.
میگویم:خب این ماشین شماست و منم رانندتون..
خداروشکر که دوسش دارین خانم!🌳🌳🌳🌳
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸