﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستنودنهم
مسیح میگوید:نترس نیکی..نترس من اینجام.
انتهای صدایش کمی میلرزد.
دوباره نگران میگویم:خواهش میکنم من دیگه نمیتونم...نمیتونم
مسیح میگوید:باشه،باشه..آروم باش..
آروم پاتو بذار رو ترمز و فرمون رو بگیر سمت راست،بگیر سمت شونه ی خاکی جاده..
ماشین را آرام و با هزار سلام و صلوات کنار پارک میکنم.
مسیح ترمز دستی را بالا میآورد و میگوید:نیکی؟ خوبی؟
حرفهای فاطمه،این کوبش لعنتی قلبم، این هجوم ناگهانی خون به صورتم...
احساس میکنم نزدیک است قلبم به هزار تکه تبدیل شود و هر تکه اش به یک طرف پرت شود.
مسیح صدایم میزند.
انگار همین "نیکی"گفتنش کافی است تا مار چنبره زده در گلویم سر بلند کند و چشمهایم را نیش
بزند.
دو دستم را برابر صورتم میگیرم و بلند و بیمه ابا گریه میکنم.
شانه هایم میلرزند و صدای هق هق ام فضای ماشین را پر میکند.
مسیح نگران میگوید:نیکی خواهش میکنم گریه نکن...چی شده؟
چی شده خانمم؟؟به من بگو بذار کمکت کنم..
چطور بگویم؟
چگونه بگویم علت اشکهایم همین صدا و لحن محبت آمیزش است.
چطور بیان کنم نمیتوانم...
قلب من طاقت اینهمه چالش را ندارد.
مگر یک آدم چند بار عاشق میشود؟؟
آرام سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم.
*مسیح*
چانه ی لرزانش،پرده ی لرزان دور چشمش، و مرواریدهایی که برای ریختن سبقت میگیرند.
:_نیکی چی شده خواهش میکنم بهم بگو؟
لب پایینش را میگزد و با دست، اشکهایش را پاک میکند.
آرام میگوید:لطفا بریم خونه.. خواهش میکنم چیزی نپرس..
سر تکان میدهم و میگویم:باشه باشه..تو فقط آروم باش...
پیاده میشوم،نیکی هم.
آرام روی صندلی کمکراننده مینشیند و صورتش را به طرف خیابان میگیرد.
نمیدانم چه چیزی او را تا این حد ناراحت کرده.
یعنی برخورد ساده ی انگشتانمان با هم،او را تا این حد ناراحت کرده ؟
هرچند که قلب خود من هم،بیاندازه محکم میکوبد و میتپد.
بیهیچ حرفی راه میافتم.
نیکی بیشتر از هرچیز به آرامش نیاز دارد...
*
چند تقه به در اتاقش میزنم و آرام میگویم:نیکی...
کمکم باید بریم خونهی آقای رادان..
شبِسال نو است.
از شبی که ناخواسته دست نیکی را لمس کردم،تا همین امشب،نیکی را خیلی کم دیدهام.
صبحها قبل از بیدار شدن من از خانه بیرون میزد و عصرها و شبها ترجیح میداد در اتاقش تنها
باشد.
تنها در حد سالم و احوالپرسی با هم صحبت کردهایم.
حتی یک شب را خانهی دوستش فاطمه،گذراند.
آنقدر دلم برایش تنگ شده که حد ندارد.
حس میکنم همهی شهر،تنگ و تار شده و هیچکس در اینجا نفس نمیکشد.
خانه هم بیروح و تاریک شده..
میخواهم دوباره در بزنم که آرام باز میشود.
نیکی پیراهن بلند صورتی روشن پوشیده،لباسی فاخر که شایستهی نیکی است.
روسری همرنگ لباسش را سر کرده و پالتوی کوتاه مشکی پوشیده.
چادرش را هم سر کرده.
لبخند،مثل قلبم میجوشد و روی لبهایم گل میکند.
شقیقه هایم نبض میگیرد و رنگ به زندگیام برمیگردد.
دلم برایش تنگ شده بود.
با اخم میگوید:سلام
خنده از لبم میپرد.
اما باز خودم را از تک و تا نمیاندازم: خوبی؟ بریم؟
سر تکان میدهد و خشک و جدی جواب میدهد:بریم
وا میروم،نیکی سرسنگین شده.
دلم میگیرد.
نیکی جلوتر از من به طرف در میرود.
انگار نه انگار من اینجا چند روز چشم به این در دوختم تا روی ماهش را ببینم.
حاضرم همصحبت مرگ شوم،اما نیکی به من کم محلی نکند.
شبیه روزهای اول شده.
روزهایی که تازه وارد خانه و زندگی و قلبم شده بود.
سعی میکنم خودم را گول بزنم.
حتما مشکلی برایش پیش آمده.
اصال شاید من فکر کردهام که با من سرسنگین شده.
پشت سرش از خانه خارج میشوم.
به دنبال نیکی وارد آسانسور میشوم و کلیدِ پارکینگ منفی دو را میزنم.
نیکی سرش را پایین انداخته.
در آسانسور بسته میشود،میگویم: نیکی این کت و شلوارم خوبه؟بهم میاد؟
سرش را بلند میکند.
بدون اینکه حتی نگاهم کند،میگوید:آره
همین...
تنها حرفی که میزند همین است.
نزدیک است به مرز انفجار برسم.
جنون همزمان به عقل و قلبم میخندد.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کمی خودم را آرام کنم.
آسانسور،میایستد و صدای ضبطشده میگوید:پارکینگ منفی دو
صبر میکنم تا نیکی وارد شود،بعد من.
بی هیچ حرفی جلوتر از نیکی به طرف ماشین میروم.🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصد
ریموت را فشار میدهم و سوار میشوم.
نیکی کنارم مینشیند.
ِ دلم میخواهد به طرفش برگردم و بگویم:نیک من..چرا با قلب بیمار من اینچنین میکنی؟
اما ترجیح میدهم اول کمی خودم را آرام کنم.
طبق معمول،سانروف باز است و هوای آزاد به صورتم میخورد.
حس میکنم کمی از التهابم کاسته شده.
میخواهم یک شانس دیگر به خودم بدهم.
شاید باید یک بار دیگر سعی خودم ر ا بکنم تا نیکی به حرف بیاید.
:_دلم برات تنگ شده بود نیکی...حس کردم این چند روز داری از من فرار میکنی..
تا من میاومدم خونه،میرفتی تو اتاقت..یعنی تو این یه هفته،من سرجمع دو ساعت ندیدمت..
نیکی آب دهانش را قورت میدهد
همانطور که نگاهش به روبهرو است میگوید
:+من معذرت میخواهم.باید یه تصمیم خیلی مهم میگرفتم...یه چیزی که به آینده ام ربط داشت.
نمیدانم چرا حس میکنم صدای نیکی پر از بغض است.
نگاهش را به من میدوزد.
:+بهتر بود تا به نتیجه ی قطعی نرسیدم زیاد با کسی حرف نزنم.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
:_به نتیجه رسیدی؟
سر تکان میدهد و دوباره به جلو خیره میشود
:+یه نتیجه ی خیلی واقعی و عقلانی..
حس میکنم قطره اشک سمجی به آخرین تار مژهی چشم چپش چسبیده که نیکی به تدبیر سر
انگشت رهایش میکند.
میگویم
:_میشه امشب بعد مهمونی باهم حرف بزنیم؟
لبخند غمگینی میزند.
لبخندی که به گریه،بیشتر میماند تا علامت شادی.. +:آره حتما...اتفاقا منم یه چیزـمهم دارم که
بگم..
میخندم
:_نه ایندفعه نوبت منه که بگم.
نیکی پر از بغض میخندد و قطره اشک دیگری،سرسختانه روی گونه اش میلغزد.
:+باشه،اول شما بگو..
:_نیکی گریه میکنی؟
نیکی میخندد و دو قطره اشک دیگر از چشمانش میافتد.
با هر قطره دلم هری میریزد.
نیکی با خنده در حالی که اشکش را پاک میکند میگوید
:+نمیدونم چی شده،همینجوری اشکام میریزه..
دلم کمی آرام میشود
:_گریه نمیکنی؟
:+نه بابا برای چی؟
خوشحالم.
نیکی تا حدودی شده همان نیکی سابق.
کمی دلم قرص میشود.🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدیکم
وارد ویلای آقای رادان میشویم.
ماشینهای خارجی،با مدلهای بهروز کنارهم پارک شده اند.
ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.
همشانه ی نیکی به طرف ساختمان میرویم.
اضطراب از تک تک حرکات نیکی مشهود است.
میگویم:نیکی آروم باش،چرا اینقدر استرس داری..
میگوید:اولین باره با چادر وارد این جمع میشم.
میگویم:میخوای برگردیم بذارش تو ماشین..
سر تکان میدهد:نه...باید جسارت به خرج بدم...
عمیق و منظم نفس میکشد.
جلوی ساختمان که میرسیم،زیر لب میگوید:کاش اصلا نمیاومدیم..
میگویم:هنوزم دیر نشده،اگه بخوای...
اما در همان لحظه در باز میشود و آقای رادان برابرمان میایستد.
با دیدن من و نیکی،چشمانش برق میزند و میگوید: به به... آقامسیح ..آریا
ما بالاخره افتخار اینو داریم تو این ضیافت در خدمتتون باشیم..خوش اومدین.
و دستش را برابرم دراز میکند.
لبخند میزنم و دستش را به گرمی میفشارم.
میگوید:برام عزیز بودی،حالام که داماد مسعود شدی،عزیزتر شدی...
نیکی خانم خوش اومدی..
نیکی سعی میکند بخندد:ممنون، سلامت باشین
وارد خانه میشویم و با شهره،همسر رادان روبهرو میشویم.
کمی احوالپرسی میکنیم.
شهره با نیکی دست میدهد و دستش را به سمت من دراز میکند.
نگاهم را از دستش میگیرم و به پارکتها میدوزم.
رادان پوزخند آشکاری میزند:من فکر میکردم نیکی تحت تأثیر مسیح باشه،اما انگار برعکس
شده.
نیکی،تیز به رادان نگاه میکند.
معنای نگاهش را نمیفهمم.
اما مشخص است که از حرف رادان،ناراحت شده.
شهره میگوید:میز خونوادتون اینطرفه.. بفرمایید...
به طرف میز مدنظر شهره میرویم
بابا و عمو کنار هم نشسته اند و به نظر،خوشحال میآیند.
نیکی با دیدنشان لبخندی میزند.
دو خدمتکار به طرفمان میآیند و بارانی من و چادر و پالتوی نیکی را میگیرد.
لباس نیکی فوقالعاده است.
دامنش پر از چین است و گلهای درشت برجسته رویش دارد.
شانه به شانه به طرف میز میرویم.
سلام بلندی میدهیم و کنار هم روبهروی بابا و عمو مینشینیم.
مانی از دیدن ما تعجب کرده.
نیکی با لبخند میگوید :باباجون،عموجان اینکه کنارهم نشستین فوقالعاده است..خیلی
خوشحالم.
مامان با خنده میگوید:خب عزیزم این از لطف توعه..🔵🔵🔵🔵🔵🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
و ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که شما یه هدف بلند انتخاب کنید!
و بعد همه اینا در خدمت شما قرار بگیرن...
⭕ ابلیس و تمام عواملش هم در کارند برای اینکه شما رو از انتخاب یک هدف بلند غافل بکنن!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصددوم
منم از این اتفاق خیلی خوشحالم.
مانی با چشم و ابرو اشاره میکند به دنبالش بروم.
"ببخشید" میگویم و دم گوش نیکی میگویم:الان میام..
به دنبال مانی به طرف گوشه ی خلوت سالن میروم.
:_چی شده مانی؟
:+مسیح من فکر نمیکردم بیای...
:_چرا؟خب دعوتمون کردن اومدیم..تازه چون تو عروسی نبودیم،هیچ کدوم از این آدما من و
نیکی رو کنار هم ندیده بودن.
مانی کلافه صورتش را اینطرف و آنطرف میکند
:+من فکر میکردم تو به خاطر دانیال نمیای..
:_چی میگی مانی؟من و دانیال تو دبیرستان رقیب هم بودیم..
دلیل نمیشه الانم باهم..
مانی محکم شانه ام را میگیرد.
:+هنوزم رقیب هستین...قبل از تو،دانیال خواستگار سفت و سخت نیکی بود...
سعی میکنم خودم را کنترل کنم.
:_چه ربطی داره..نیکی الان زن منه...
نگاهم به میز میافتد.
رادان و شهره،به طرف میز ما میروند.
دانیال هم با چند قدم فاصله،پشت سرشان.
با سرعت به طر ف میز میروم.
قبل از من،رادان و خانواده اش به میز رسیده اند و مشغول احوالپرسی و خوشآمد هستند.
کنار نیکی میایستم.
مثل شیر نری که به رقیبش به چشم یک خطربزرگ نگاه میکند،میخواهم برای دانیال محدوده
مشخص کنم و ثابت کنم نیکی در قلمرو من است و حق ندارد به هیچ وجه نزدیکش شود.
دانیال با چشمهای خشمگین و اخم،به نیکی و بعد به من نگاه میکند.
باید در صدم ثانیه تصمیم بگیرم.
همانطور که دانیال به سمتمان میآید،دست راست نیکی را بین پنجه ی چپم میگیرم و برابر
چشمان رقیب،قدرتنمایی میکنم.
انگشتان ظریف نیکی را بین انگشتانم میگیرم و کمی فشار میدهم.
نیکی کمی میلرزد.
زیر گوشش آرام و نجواگونه میگویم:منو ببخش نیکی..
نیکی دوباره میلرزد.
دستش گرم است،گرم .
حس میکنم درست مثل دفعه ی اول،خون از سرانگشتانم میجوشد و تا خود قلبم میدود.
دلم بالا و پایین میرود.
حس میکنم تمام وجودم پر از عشق نیکی شده.
دست لطیف و ظریف نیکی بین پنجه ی مردانه ام اسیر شده و من ذوق میکنم از اینکه او همسر
من است.
انگار جان و روحم،انگار بند بند وجودم،انگار تار به تار ماهیچه ی قلبم از عشق نیکی آکنده شده.
من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم.
همین امشب..
فقط همین چند ساعت را به خودمان سخت میگیرم.
من تو را تا ابد برای خودم میخواهم.
کنار خودم.
قلب بی طاقتم!
فقط همین چند ساعت را صبر کن.🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدسوم
او بعد از این،نیکی مسیح خواهد بود .
انگشتانم را بین انگشتان ظریف نیکی فرو می برم.
دست لطیفش بین پنجه ی قدرتمندم اسیر شده.
حس میکنم نیکی همچنان که ایستاده،کمی میلرزد.
یک لحظه پشیمان میشوم..
من با قلب و روح پاک نیکی چه میکنم؟
لعنت به من....
اما....
اما مگر من همسر شرعی و قانونی او نیستم؟
مگر نه اینکه طبق قوانین و اعتقادات خود نیکی،من اکنون ٓمحرم او محسوب میشوم؟
چرا باید نیکی اعتراض کند؟
اصلا به چه چیزی میتواند اعتراض کند؟
بعد هم...
شاید حرفهای مانی درست باشد...
شاید نیکی هم،حتی به قدر سرسوزن،حتی به اندازه ی کاه،حتی کمی در ژرفای قلبش مسیح را
دوست داشته باشد...
که اگر اینطور باشد..
قسم می خورم برای خوشبختی اش از آسایش و راحتی خود بگذرم.
قسم می خورم تا در توان دارم دنیا را زیر پاهایش بریزم.
نیکی مرا دوست دارد،مطمئنم.
با این فکر،امید در رگهایم جریان مییابد.
نگاهی به نیکی میاندازم.
انگشتانش داغ داغ شده اند...
درست مثل انگشتان من.
انگار خون در رگهایم می جوشد و داغم می کند.
چیزی قلبم را چنگ می زند.
احساسات گوناگون ، فکروخیال و نگرانی از هر طرف به قلب و مغزم هجوم می برند.
کمی خم می شوم درست زیر گوش نیکی می گویم:لطفا منو ببخش
نیکی هیچ نمی گوید.
فقط تکانی می خورد و سرش را پایین می اندازد.
نگاهم رااز گونه های سرخ نیکی می گیرم و به صورت پر از کینه ی دانیال می دوزم.
اخم فاصله ی بین ابروانش را پر کرده و نگاهش روی دست های درهم قفل شده ی ما ، متمرکز
شده.
بزرگتر ها مشغول تعارف و احوالپرسی هستند.مانی خودش را نزدیک نیکی می کندو آن طرف
چپش می ایستد.
انگار برادرم در ساختن خط دفاعی کمکم می کند.
ندایی از درون قلبم می گوید:سد دفاعی در برابر که؟کدام دفاع؟دفاع در برابر چه؟ وقتی نیکی
کنار من است و دست در دست من، دیگر از چه می ترسم؟
صدای قلبم قوی تر می شود:نیکی تا ابد از آن من است....این دست را جز من هیچکس لمس
نخواهد کرد.
نیکی هم به من علاقه دارد.اگر این طور نبود،پس چرا دستش را ازبین پنجه ام بیرون نمی کشد؟
چرا اعتراض نمی کند؟
نیکی ای که من میشناسم برای اعتقاداتش سر سخت تر ازاین حرف هاست.
نیکی مرا دوست دارد ...من مطمئنم.
صدای قلبم هنوز خاموش نشده که پتک محکم غیرت در نطفه خفه اش می کند.🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهارم
غیرتم چماق مردانگی را بر سر احساسم می کوبدو فریاد می کشد:تا ابد باید مراقب نیکی باشی
حتی اگر که بگوید کنارت می ماند....
راست میگوید.
این نگاه های خیره ی دانیال را اصلا دوست ندارم.
حس بدی در تمام وجودم جریان دارد...
ناخودآگاه دست نیکی را کمی فشارمیدهم و او را به سمت خودم می کشم .
نیکی با تعجب نگاهم می کند .
نمی توانم در این موقعیت نگران ناراحتی اش باشم.
ترجیح می دهم فعلا خطر احتمالی دانیال را رفع کنم.
صدای خنده ی اطرافیان عصبیم می کند.
رادان با خنده می گوید :دوست دارم میزبانی شام مسعود و محمود رو خودم بکنم.
عمیق اخم می کنم آنقدر محکم که پیشانی ام درد می گیرد.
عمق فاجعه....
یعنی تمام مدت را باید درگیر نگاه های دانیال باشم....
کاش اصلا به این مهمانی نمی آمدیم... به طرف میز های غذا هدایت می شویم.
رادان و شهره تعارف می کنند تا بنشینیم...
اشتباه کردم...
کاش نمیآمدیم...
کنار نیکی مینشینم،دانیال هم درست روبهرویم...
نیکی،آرام دستش را از بین پنجه ام بیرون می کشد.
مطمئن و آرام نگاهم میکند و زیر گوشم میگوید:نیازی به نگرانی نیست...
لبخندی از سر تحسین میزنم،واقعا سپاسگزار اویم از اینکه درکم میکند...
لبخند گرمی به صورتش میپاشم اما نیکی بیتفاوت نگاهم میکند.
کمی تعجب میکنم.
نیکی معمولا همیشه،لبخند میزند،اما این بار...
سرش را پایین میاندازد و خودش را با بشقاب غذایش مشغول نشان میدهد.
سر و صدای اطراف و صدای برخورد قاشقها و چنگالها تمرکزم را بهم میزند.
معنای رفتار نیکی را نمیفهمم.
علت این تغییر چه میتواند باشد؟
صدای سرفه ی مانی باعث میشود به خودم بیایم،نگاه از نیکی میگیرم و به مانی چشم میدوزم.
مانی آرام میگوید:مسیح جان،آقای رادان با شما هستن...
به طرف رادان برمیگردم.
منتظر،نگاهم میکند.
آرام میگویم:متوجه نشدم،بله؟
رادان،نگاه معنادار ی به نیکی میکند و میگوید:عیب نداره...پرسیدم همچنان تو شرکت خودت
مشغولی؟
سر تکان می دهم و می گویم:بله
بابا رو به رادان می گوید:راستش من حریف این پسر نشدم..هرچقدر گفتم بیا پیش خودم،دست
راستم باش..
اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نیست.مانی رم برد پیش خودش
دانیال پوزخندی می زند و با نگاهی تحقیرآمیز رو به من می گوید: اخلاقت هیچ وقت عوض نمی
شه..🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدپنجم
مسیح خان هم از اول اینجوری بود:کله شق،مغرور و خودخواه...
می خواه چیزی بگویم،اما قبل از من نیکی با آرامش و شمرده شمرده می گوید:استقلال طلبی،یه
خصوصیت مثبت به شمار میآد، و هیچ ربطی به مغرور و خودخواه بودن نداره...
متعجب به نیکی زل می زم.
اصلا انتظار نداشتم در حمایت از من چیزی بگوید.
هنوز شوکه ام.
در حیرت از رفتار های گاها ضد و نقیض نیکی...
عمومسعود می گوید:من واقعا از این اخلاق مسیح خوشم می آد و به این خصوصیتش افتخار
می کنم.
با قدردانی نگاهش می کنم و لبخند می زنم.
این بار نوبت مامان است.
رو به دانیال می کند و می پرسد:تو چی دانیال جون؟یادمه زمان دبیرستان و دانشگاه یه رقیب
جدی برا مسیح بودی...
الان چی؟
دانیال در حالی که با غذایش بازی می کند می گوید:من پیش بابا هستم،نقشه کشی نمی کنم.
مانی پوزخندی می زند و با لحن خنده می گوید:عه...معماری رو چه به نساجی،مهندس؟
"مهندس" را آشکارا با تحقیر می گوید.
دانیال با اخم به طرف مانی برمی گردد:ولی من به این شغل علاقه دارم..
نگاهم می کند و ادامه می دهد:هرچی نباشه یه کارخونه زیر دستمه و صبح تا شب تو شهرداری
التماس این و اون رو نمی کنم و تو یه شرکت خاک خورده،واسه دو تا هزار تومنی اتود دستم نمی
گیرم و نقشه بکشم واسه...
خون به مغزم نمی رسد.
تا به حال اینقدر زیر بار توهین نبوده ام.
میان کلامش می دوم و بی اعتنا به او رو به مانی می گویم:مانی جان..همه مثل من و تو
خودساخته نیستن.🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدششم
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن مدام چشمشون به دست
یکی دیگه باشه..
دانیال با هر دو دست روی میز می کوبد و بلند می شود.
من هم..
مثل دو شیر در کمین...
او آماده ی تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام.
شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باری می گوید:دانیال...بسه لطفا...
دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به سرعت از میز فاصله می گیرد.
رادان لبخندی تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می گیرند:من از طرف دانیال
از شما معذرت می خوام،ببخشید
و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند.
لبخندی ناخودآگاه روی صورتم می نشیند.
خیالم نسبتا راحت شد.
عدم حضور دانیال با نگاه های گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان حاکم می کند.
مانی با لبخندی به استقبال جشن پیروزی ام می آید: اشتهام باز شد.. تو چی مسیح؟
رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوری برات بریزم؟
نیکی ملامت بار نگاهم می کند.
چیزی در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش.
چیزی مثل ناراحتی
مثل غصه..
مثل غم....
آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم..
و سریع از جا بلند می شود.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود.
میخواهم بلند شوم که مانی می گوید:
مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه...
ناچار سرجایم می نشینم.
مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاری بود؟
نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده...
نمی فهمم علت رفتار های نیکی را.
کاش اصلا نمی آمدیم...
*نیکی*
دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم.
بودن در این فضا اصال دوست داشتنی نیست...
قبال هم در این باغ بوده ام.
آه سردی می کشم.
چه بازی های عجیبی دارد این روزگار..
پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و دلشوره خواهم داشت..
فکر نمی کردم چالش های بزرگی برابرم پنجره بگشایند...
پوزخند محوی می زنم.
اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم.
آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست...
کاش اصلا نمی آمدیم.
کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم.
کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم.
خانه؟!
کدام خانه؟
خانه ای که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟
راستی چند روز از انقضای قرار یک ماهه مان گذشته؟
نزدیک یک هفته!
آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم.
پاهایم سنگین شده اند.
بوی بهار می آید..
بوی بهار و تنهایی..
نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد.
یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم.
نه به خاطر او..
بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم...
من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با خودم درگیرم..
در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است.
من شاهد یک جنگ بزرگ هستم..
یک طوفان ویرانگر درونی..
جنگ عقلم برابر قلبم..
صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم...
جنگ سرنوشت سازی است..
حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است..
سنگینی ترازوی قدرت به طرفِ..
:_چرا؟؟
صدای دانیال،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره می کند.
برمی گردم.
بدون اینکه چیزی بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند
:_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاری بهم می گفتی که دوست مسیحی و
دوسش داری...
رگه های عصبانیت را به وضوح درون سفیدی چشمانش می بینم.
مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد.
می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد.
:_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خوای وارد خونواده ای بشی که
شبیه تو باشن..
یادت میاد؟
سرم را پایین می اندازم.
راست می گوید،مگر جز این است؟🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدششم
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن مدام چشمشون به دست
یکی دیگه باشه..
دانیال با هر دو دست روی میز می کوبد و بلند می شود.
من هم..
مثل دو شیر در کمین...
او آماده ی تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام.
شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باری می گوید:دانیال...بسه لطفا...
دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به سرعت از میز فاصله می گیرد.
رادان لبخندی تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می گیرند:من از طرف دانیال
از شما معذرت می خوام،ببخشید
و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند.
لبخندی ناخودآگاه روی صورتم می نشیند.
خیالم نسبتا راحت شد.
عدم حضور دانیال با نگاه های گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان حاکم می کند.
مانی با لبخندی به استقبال جشن پیروزی ام می آید: اشتهام باز شد.. تو چی مسیح؟
رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوری برات بریزم؟
نیکی ملامت بار نگاهم می کند.
چیزی در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش.
چیزی مثل ناراحتی
مثل غصه..
مثل غم....
آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم..
و سریع از جا بلند می شود.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود.
میخواهم بلند شوم که مانی می گوید:
مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه...
ناچار سرجایم می نشینم.
مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاری بود؟
نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده...
نمی فهمم علت رفتار های نیکی را.
کاش اصلا نمی آمدیم...
*نیکی*
دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم.
بودن در این فضا اصال دوست داشتنی نیست...
قبال هم در این باغ بوده ام.
آه سردی می کشم.
چه بازی های عجیبی دارد این روزگار..
پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و دلشوره خواهم داشت..
فکر نمی کردم چالش های بزرگی برابرم پنجره بگشایند...
پوزخند محوی می زنم.
اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم.
آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست...
کاش اصلا نمی آمدیم.
کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم.
کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم.
خانه؟!
کدام خانه؟
خانه ای که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟
راستی چند روز از انقضای قرار یک ماهه مان گذشته؟
نزدیک یک هفته!
آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم.
پاهایم سنگین شده اند.
بوی بهار می آید..
بوی بهار و تنهایی..
نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد.
یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم.
نه به خاطر او..
بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم...
من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با خودم درگیرم..
در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است.
من شاهد یک جنگ بزرگ هستم..
یک طوفان ویرانگر درونی..
جنگ عقلم برابر قلبم..
صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم...
جنگ سرنوشت سازی است..
حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است..
سنگینی ترازوی قدرت به طرفِ..
:_چرا؟؟
صدای دانیال،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره می کند.
برمی گردم.
بدون اینکه چیزی بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند
:_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاری بهم می گفتی که دوست مسیحی و
دوسش داری...
رگه های عصبانیت را به وضوح درون سفیدی چشمانش می بینم.
مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد.
می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد.
:_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خوای وارد خونواده ای بشی که
شبیه تو باشن..
یادت میاد؟
سرم را پایین می اندازم.
راست می گوید،مگر جز این است؟🔵🔵🔵🔵🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدهفتم
اما کجای زندگی موافق من عمل کرده؟
چیزی نمی گویم،یعنی چیزی ندارم که بگویم.
چگونه بگویم از ترس ازدواج اجباری با او،زن مسیح شده ام؟
نگاهی به دانیال می اندازم و بعد به ساختمان ویلا،که پشت سرش قد کشیده.
دانیال این بار تقریبا فریاد می کشد.
:_چرا مسیح؟؟مسیح چه فرقی با من داره؟
از صدای بلندش جا می خورم و کمی می ترسم.
نمی توانم جوابش را بدهم وقتی هنوز قلبم جواب منطقم را نداده..
واقعا مسیح چه فرقی با دانیال دارد؟
حتی نمی خواهم دیگر چشم در چشم دانیال بدوزم.
دانیال کودکی ها،خیلی دوست داشتنی تر و خواستنی تر بود...
کی وقت کردی ایقدر خوب،نقش آدم بد ها را بازی کنی؟
سریع از کنارش رد می شوم که حرف هایش پای رفتنم را سست می کند.
:_اگه با هرکس دیگه ازدواج می کردی ناراحت نمی شدم...قسم می خورم تا این حد عصبانی
نمی شدم.
آخه چرا مسیح؟؟
از من پولدارتره؟از من خوش تیپ تره؟ از من خوش اخالق تره؟؟
! درون سینه
آهای،قلبِ
چرا جواب نمی دهی؟
چرا عاشق شده ای؟عاشق چه شده ای؟
جواب بده دل دیوانه ی من!
بگو چرا وقت دیدنش،با دستپاچگی خودت را به سینه ام می کوبی؟
چرا اینقدر برایش سر و دست می شکنی؟؟
جواب بده قلب خوش خیال من!
چشم هایم را می بندم،نفس عمیقی می کشم و بازشان می کنم.
با عصبانت به طرف دانیال برمی گردم.
کلمات پشت سر هم از قلبم می جوشند و بر زبانم جاری می شوند.
دل دیوانه ی عاشقم غیرتی شده!
تاب توهین ندارد!
با لحن عصبی اما شمرده شمرده می گویم:مسیح رو با خودت مقایسه نکن...مسیح خیلی از تو
َمرد تره...
دانیال جا می خورد.
انتظار نداشت جواب در آستین داشته باشم.
دست خوش،قلب جان!
روسفیدمان کردی!
:_آخه چرا سنگش رو به سینه می زنی؟مسیح رو من می شناسم...
باید بودی و کثافت کاریاشو تو دانشگاه میدیدی...اونوقت..
چیزی درون قلبم شکاف برمیدارد.
اما به روی خودم نمی آورم.
:+مسیح الان شوهر منه و گذشته اش ،به هیچ کس مربوط نیست.هرچند مسیحی که من می
شناسم اهل این کارا نیست.
سعی نکن مسیح رو بدنام کنی،چون مسیح رو بهتر از خودش شناختم!
من مسیح رو بیشتر از این حرفا قبول دارم و حاضرم سر پاکیش قسم بخورم...
🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدهشتم
دانیال،با حرص دندان روی هم می ساید و از من روی برمی گرداند.
نفس عمیقی می کشم و چشمانم را می بندم که چیزی مثل باد از کنارم می گذرد.
صدای پر از عصبانیت مسیح را خیلی راحت می شنوم:لعنتی..
برمی گردم.
مسیح با مشت های گره خورده و گام های بلند به طرف دانیال می رود.
با چابکی خودم را کنارش می رسانم:کجا میری؟
جواب نمی دهد.
نگرانی مثل خوره جانم را می بلعد.
عصبانیم..
هم از خودم،هم مسیح و هم تهمت های دانیال...
آستین کتش را می کشم و می ایستم.
مسیح با اجبار متوقف می شود و به طرفم برمی گردد.
سرش را خم می کند و در چشم هایم خیره می شود.
با دیدن چشم هایش دلم می لرزد.
من،حتی در این حال عصبانی هم، بیشتر از هرچیز عاشق این مرد هستم...
به دلم نهیب می زنم و آب دهانم را قورت می دهم.
:+کجا؟
با عصبانیت می گوید
:_نشنیدی چیا گفت؟میرم دندوناشو خرد کنم....
:+من احتیاجی به دلسوزی ندارم.اگه واقعا نیاز باشه خودم بلدم دندوناشو خرد کنم...
مسیح با عصبانیت آستین کتش را از بین انگشتانم بیرون می کشد و به طرف ساختمان برمی
گردد.
زیر لب می گوید
:_اگه بلد بودی هرچی دلش می خواست نثارمون نمی کرد..
احساسم این بار هم صدا با منطق،خواستار این چشم هاست...
خواهان این حس امنیت...
متقاضی این حمایت و حمیت...
قلبم قصد کودتا کرده.
می خواهد عقل را از تخت پادشاهی به زمین بزند و تاج بر سر بگذارد و بر ملک جانم،حکومت
کند.
می خواهد اختیار کارهایم را خود به دست بگیرد...
با حرص می خواهم قلبم را سرکوب کنم.
می خواهم احساسات را در انفرادی قلب،در زندان سینه به زنجیر بکشم.
من نمی خواهم تسلیم شوم.
جملات یک باره دستور آتش می گیرند و به مقصد قلب مسیح شلیک می شوند.
ناخودآگاه پوزخند می زنم.
:+چیه؟نکنه می ترسی رازهای مگو رو برمال کنه؟؟می ترسی جنبه های قایمکی زندگیت رو بشه ،
آره؟
مسیح با عصبانیت چند قدم رفته را باز می گردد.
با ناباوری در چشم هایم خیره می شود.
با حیرت می پرسد
:_تو به من اعتماد نداری نیکی؟
تک تک سلول هایم فریاد می زنند.
می خواهند صدای اعتمادشان به گوش مسیح برسد.
می خواهند دست دلم رو شود.
می دانم که با سرکوب قلبم می میرم.
زنده زنده در آتش احساسات می سوزم و شاهد جشن منطق می شوم.
می دانم نتیجه ی این تصمیم را..
اما با این حال...
سرم را پایین می اندازم.
کاش اینقدر ضعیف نبودم...
مسیح قدمی دیگر به من نزدیک می شود.
انگار که یک شوخی مسخره کرده باشم می گوید
:_تو...تو همین الان به دانیال گفتی منو شناختی...
تصمیمم را می گیرم.
مسیح را می شناسم اما باید قبول کنم حرف های دانیال تاثیر گذاشته...
من را نسبت به مسیح،بی اعتماد کرده...
سرم را بلند می کنم.
همه عصبانیتم از دست دل و احساسم و دانیال را بر سر مسیح بیچاره ام خالی میکنم.
:+باورت داشتم،قبل از اینکه دستم رو بگیری..قبولت داشتم،اما دیگه ندارم...
بعد از این دیگه بهت اعتماد ندارم...
صدای کر کننده ی شکستن قلبم در گوشم سوت می کشد.
غرور مسیح را زیر پایم می گذارم و از کنارش رد می شوم.
کاش همه چیز مثل افسانه ها بود.
کاش عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان ها می بستند.
🎗🎗🎗🎗🎗
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸