#استوری | طوفان الاحرار
نَصْر مِنَ اللّٰهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ
یاری و پیروزی نزدیک است
🗓 به مناسبت روز جهانی قدس
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز بیست و پنجم)
🤲 خدایا مرا دوستدار اولیائت قرار ده...
➥ @hedye110
Tahdir joze24.mp3
3.94M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و چهارم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
Tahdir joze25.mp3
4.01M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و پنجم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز بیست و ششم)
🤲 خدایا عیبم را پوشیده دار...
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#دل_آرام_جهان❤
در چشم من فراقت
نگذاشت روشنایی
ای آفتابــ☀️ــ تابان
دریاب دیــدهها را
🔸شاعر: همام تبریزی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
الان هم با شوهرش که آن هم
پیر مرد نسبتا چاقی بود و در غسالخانه مردانه کار می کرد،
زودتر رفته بود.
وقتی دیدم زینب و مریم خانم می خواهند درباره کارشان صحبت
کنند، صلاح ندانستم بایستم و حرف هایشان را گوش کنم. از همان
جلوی در گفتم: اگه اجازه بدید من دارم میرم.
صدای هر دویشان آمد که: دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. بعد
زینب جلوی در آمد و پرسید: فردا هم می آی؟ گفتم: نمی دونم.
ببینم خدا چی میخواد.
خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خانه. حس میکردم زینب خانم
خیلی به دلم نشسته با اینکه تفاوت سنی مان زیاد بود و او تقریبا
بیش از دو برابر من سن داشت. خیلی با او راحت بودم. با هم
صمیمی شده بودیم. زینب هر وقت می خواست کسی را خطاب کند
میگفت؛ مادر، مرا هم مادرجون یا دختر جون صدا میکرد. همین
نکته به نظرم او را دلسوزتر و مهربان تر نشان می داد. مریم خانم
هم زن خوش برخوردی بود ولی به پای زینب نمی رسید. تا به
خانه برسم تمام جریانات آن روز را مرور کردم. بیژن و
خواهرانش، عفت، زن خدا
رحم و آن زن سیاهپوست که فقط میدانستم اسم شوهرش
علیرضاست، همه و همه ذهنم را مشغول کرده بود
نمی دانم چرا بعد از ظهر حالم گرفته تر از صبح بود. حالا هم که
می آمدم، غروب شده بود و انگار تمام غم های عالم را روی دلم
انباشته کرده بودند. صبح بیشتر می ترسیدم و بهت زده بودم. اما
عصر آن حالت ترس جایش را به سیاهی و دل مردگی داده بود،
توی کوچه چند نفر از زنهای همسایه را دیدم. خانم آقای گروهی،
زن اسکندر، مغازه دار محل و چند نفر دیگر. سلام کردم و
خواستم رد شوم که خانم گروهی پرسید: چه حال، چه خبر؟
نمی دانم از کجا فهمیده بود، جنت آباد بوده ام. گفتم: خیلی شلوغ،
خیلی ناراحت کننده بود. بعد اضافه کردم: راستی عفت زڼ
خدارحم هم شهید شد. بچه اش رو هم آورده بودن.
یک دفعه خانم گروهی زد روی دستش و لب هایش را گزید. خیلی
ناراحت شد. زنها ازش پرسیدند: عفت کی بود؟
خانم گروهی با حالت گریه خواست توضیح بدهد که من
عذرخواهی کردم. حوصله نداشتم. راه افتادم طرف خانه.
در را منصور برایم باز کرد. رفتم توی حیاط. دا جلوی طارمه
بود. به نظر خیلی خسته و درب و داغان می آمد، سلام که کردم،
جواب داد: ها، چه عجب اومدی؟
معلوم بود از دستم عصبانی است. به شوخی گفتم: می خوای
برگردم؟ چپ چپ نگاهم کرد و توی آشپزخانه رفت نشستم لب
حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم. از همانجا پرسیدم: دا
چه خبر؟ گفت: چه خبر، گذاشتی، رفتی؟ پرسیدم: بابا کجاست؟
گفت: هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه. دوباره رفت.
گفت: منتظرم نموئین. آماده باش دادن.
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام، صدایش در آمد: پاشو. پاشو برو
حموم گفتم: باشه الان میرم
خیلی خسته و داغان بودم، ولی اگر حرف دا را گوش نمی کردم،
دست از سرم بر نمی داشت، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را
توی حمام کشاندم. با لباس، زیر دوش ایستادم. به دست هایم با
تعجب نگاه میکردم و از خودم می پرسیدم: چطور با این دست ها
کشته ها را جابه جا کرده ام. با اینکه آب، سرد بود و لرزم گرفته
بود، ولی آب بهم احساس آرامش می داد و روحم را سبک می
کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهنهم🪴
🌿﷽🌿
اصلا نا نداشتم خودم را بشورم. لباس هایم را زیر دوش
لگدمال کردم و چلاندم. بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند،
لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود، لباس ها را گرفت.
شنیدم دا به او می گوید: اینا رو روی بند رخت پهن نکن.
بیندازشون رو فنس
به خودم گفتم: دا وضعیت غسالخانه را ببیند، چه می خواهد بگوید.
بعد در حین غسل مس میت، یاد کشته هایی که غسل داده بودیم،
افتادم. به نظرم تنها فرقم با آنها این بود که آنها قدرت انجام کار
خودشان را نداشتند و من این قدرت را داشتم. وقتی بیرون آمدم
خیلی دلم می خواست بروم، بیفتم روی تخت. ولی مجبور بودم کار
کنم تا بهانه دست دا ندهم
لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم
میکرد. می خواست درباره وضعیت جنت آباد بداند. من هم خسته
بودم و حوصله حرف زدن نداشتم. شام را آوردیم و سفره پهن
کردیم. بچه ها دور سفره نشسته بودند. شیطنت میکردند و غذا می
خوردند، به آنها نگاه می کردم. دستم به غذا نمی رفت. شکمم قار
و قور می کرد. ولی اصلا اشتها نداشتم، حتی دیدن گوشت های
غذا، حالم را بد میکرد. دا هی میگفت: چرا هیچی نمیخوری؟ از
صبح سر پا بودی
می خواستم بگویم: نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست. ولی به
گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم. یک تکه نان برداشتم و رفتم
توی حیاط, به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.
چند لیوان چای هم سر کشیدم، عطشم برطرف شود و خستگی از
تنم برود. بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.
در همان حال به خودم میگفتم: وقتی قرار است آدم بمیرد، دیگر
این چیزها چه ارزشی دارد. خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.
خیلی ساده تر از این ها می شود زندگی کرد. وقتی با لیلا ظرفها
را می شستیم، گفت: منم فردا باهات میام.
گفتم: نمی شه. اگر تو بیای دا دست تنها می مونه. اون وقت به بابا
چغولی میکنه. اونم نمیذاره هیچ کدوممون بریم. بعد برایش جسته
گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم، تعریف کردم. دا می رفت و می آمد و یکی در میان
حرفهای مرا می شنید و کدام را نفرین می کرد. می گفت: این
دست از سر ما برنمی داره. نمیذاره آسایش داشته باشیم. هر چی
بدبختیه زیر سر اینه. اون از عراق، اینم از ایران.. و کارمان که
تمام شد، نماز خواندم و رفتم، افتادم روی تخت. خیلی خسته بودم
دلم میخواست بخوابم ولی زینب نمی گذاشت. از وقتی پایم را توی
خانه گذاشته بودم، می خواست خودش را به من بچسباند. هی
میگفتم: برو بگیر بخواب من خسته ام، به خرجش نمی رفت. وقتی
آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت: می خوام پیشت بخوابم،
دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم. گفتم: بیا.
او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم. حالا که او را در
بغل داشتم و معصومیت و لطافتش را حس می کردم، دیگر نمی
خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم، ولی زینب پرسید: کجا
بودی؟
گفتم: جنت آباد، گفت: چی کار می کردی؟
ماندم چه بگویم، مکث کردم و گفتم: کار داشتیم. الان هم خیلی
خسته ام. بعد برای اینکه ذهنش را منحرف کنم، پرسیدم: شما
امروز چی کارها کردین؟
گفت: هیچی. خسته شدم. همه اش توی خونه ایم. دا نمیذاره بریم
بیرون. میگه خطرناکه. بابا هم که نیومده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Tahdir joze26.mp3
3.99M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و ششم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
Meysam Motiee - Sooye Shahre Ma Shahidi Avardand (320).mp3
15.15M
اين گل را به رسمِ هديه؛ تقديمِ نگاهت كرديم…●♪♫
حاشا! اين كه از راهِ تو حتّى لحظه ای برگرديم…●♪♫
يا زينب●♪♫
از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيد آوردند●♪♫
سوی شهرِ ما؛ شهيدی آوردند…●♪♫
یا زینب مدد●♪♫
در خون خفته كه نگذارد؛ نخلِ زينبی، خم گردد●♪♫
حاشا! از حريمِ زينب؛ يك آجر فقط كم گردد●♪♫
يا زينب●♪♫
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 تشییع و طواف پیکر مطهر شهید سید مهدی جلادتی (از شهدای حمله تروریستی رژیم صهیونیستی به کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در دمشق) در حرم مطهر
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 لحظه ورود پیکر مطهر شهید سید مهدی جلادتی به محل تدفین- شبستان امام خمینی(ره) حرم مطهر
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 لحظاتی از قرائت دعای تلقین بر پیکر مطهر شهید سید مهدی جلادتی
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای مادر شهید سید مهدی جلادتی مدافع حرم با فرزند شهیدش😭
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا یعنی میشه به ماهم اینجوری عزت بدی؟؟😭😭
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های شهید سید مهدی جلادتی لحظاتی قبل از شهادت..
➥ @hedye110
خیلی ها اینجوری ⤴️⤴️ به کمال بندگی میرسند......خدایا عاقبت مارو هم ختم به شهادت قرار بده....به این شبهای عزیز قسمت میدهم🙏🙏شما هم بگو الهی آمین🙏🙏
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز بیست و هفتم)
🤲 خدایا پوزش هایم را بپذیر...
➥ @hedye110
❣کمال بندگی❣
#کتابدا🪴 #قسمتپنجاهپنجم🪴 🌿﷽🌿 سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: خدایا خودت به داد این مردم ب
♻️دا....🪴
:
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهششم🪴
🌿﷽🌿
ولی نمی دانم ویلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که
تا آن ساعت کسی سراغی از اینها گرفته بود زینب که برگشت،
پیرزن چاق غساله در حال قلیان کشیدن بود و مریم خانم هم سیگار
کشید. بقیه هم دستشان به کاری بند بود. زینب مرا صدا زد و
گفت: بیا سر اینو بگیر. منظورش جنازه دختر جوانی بود. از صبح
تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه جا کردن
شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم. ولی حالا باید به خود جنازه
دست و زدم. نگاهش کردم. تقریبا هم سن و سال خودم بود. با این
تفاوت که من لاغر و سبزه بودم او سفید و تو پر، بلوز شکلاتی و
شلوار کبریتی کرم رنگی که به تن داشت، خیلی بهش
آمد. معلوم بود دختر شیک پوشی بوده، رنگ روسری اش که حالا
از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت. زینب که
خسته کار شده بود و انگار از دست، دست کردن آن هم حوصله
اش سر رفته بود، گفت: دختر چرا ماتت برده؟
میخواستم بگویم: نمی تونم. ولی نمی شد. به موهای پرپشت و
حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده
بود، با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخ، سر و بدن
خونی و پر ترکشش که نگاه کردم، نتوانستم خودم را متقاعد کنم
بلندش کنم. ولی به لب روی جنازه خم شد و گفت: زود باش. دیر
شد.
مجبور بودم برای آنجا ماندن حرفش را گوش کنم. چادرم را دور
کمرم بستم. چون احساس می کردم دختر مرا نگاه می کند، گفتم:
من سرش رو نمیگیرم، زینب گفت: چه فرقی میکنه؟
گفتم: فرقی نمیکنه. من این طرف راحت ترم و رفتم پایین پای
دختر ایستادم. زینب گفت: از دست تو دختر
وقتی پاهای جنازه را گرفتم، یک لحظه احساس کردم، از تیره کمر
تا سرم تیر کشید و موهای بدنم سیخ شد. تمام توانم را از دست داده
بودم. دستانم کرخت شده بود و دیگر قدرت نگه داشتن چیزی را
در دستانم نداشتم. قلبم از شدت طپش می خواست از نفسه سینه ام
بیرون بزند. انگار ساعتها دویده بودم، گلویم می سوخت و نمی
توانستم نفس بکشم. زینب که حال و روزم را دید، گفت: مادر، یه
یا علی بگو و محکم برش دار
گفتم: یا علی مدد و دست هایم را دور زانوهای دختر حلقه کردم و
تا زیر بغلم بالا آوردم.آخرین شهید گمنام را که غسل می دادند، غساله ها به اتفاق به کسی
که لیست می نوشت، گفتند: دیگه شهید تحویل نگیرید، از پا افتادیم.
ما هم خونه زندگی داریم. هر چی دیگه آوردند، بذارید برای فردا
شروع کردیم به شستن غسالخانه. فضای داخل غسالخانه تاریک
بود و به خاطر رفت و آمد هواپیماهای عراقی نباید لامپ را
روشن می کردیم. با این حال می دانستم دیوارهایی که شهدا را به
آنها تکیه دادیم خون آلودند و حتی دود و سیاهی ناشی از انفجار در
بدن شهدا دیوار را سیاه کرده، ولی دلم نمیگرفت به دیوار دست
بکشم. زینب و مریم خانم دستکش به دست داشتند، روی دیوار
دست می کشیدند و می گفتند: اگر خونها این طور بماند، غسالخانه
تا فردا بوی تعفن میگیرد. من هم با فشار آب شلنگ، کف
غسالخانه را شتم. بعد دست و پاهایمان را آبکشی کردیم و بیرون
آمدیم. دیگر غیر از من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده
بود، حتی بیرون غسالخانه هم خلوت شده بود و فقط جلوی
غسالخانه مردانه ، عده ایی ایستاده بودند، خودشان را می زدند و
گریه و زاری می کردند، چهره یکی از زنها به نظرم آشنا آمد.
جلو رفتم، خانم نوری معلم دوران ابتدایی ام بود. حال خیلی بدی
داشت. گریه هایش دلم را به درد می آورد. آخر او زن شادی بود.
هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم. توی مدرسه با همکارانش با
خوشرویی برخورد می کرد و بگو و بخند داشت. ولی حالا سعی
می کرد چادرش را روی صورتش بیندازد و شیون کند. وقتی
سلام کردم و تسلیت گفتم، با گریه جوابم را داد و چند بار تکرار
کرد: الهی داغ برادر نبینی، داغ برادر خیلی سنگینه. خواهرهای
دیگر خانم نوری خصوصا آنکه از همه کوچکتر بود، بی تاب تر
از خانم نوری بودند. وقتی برادرشان را از غسالخانه بیرون
فرستادند، غوغایی در جنت آباد به پا شد. شهید را سریع بردند و
همراه شهید گمنامی که زینب و مریم خانم غسلش داده بودند،
جلوی مسجد جنت آباد گذاشتند. نماز میت خواندند و به سمت
قبرهایشان بردند. چون خانواده نوری را می شناختم و برای خانم
نوری احترام زیادی قائل بودم، همراه شسان رفتم، زینب و یکی،
دو نفر رفتند تا آن شهید گمنام را دفن کنند. کنار قبر، دخترها
خودشان را وی پیکر برادرشان می انداختند. مادرشان از حال می
رفت. پدرشان گریه می کرد و به زبان کردی میگفت: روله،
❣کمال بندگی❣
#کتابدا🪴 #قسمتپنجاهپنجم🪴 🌿﷽🌿 سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: خدایا خودت به داد این مردم ب
قبطاس. روله، قیطاس.
میدانستم قیطاس پسر بزرگ خانواده نوری است و در آمریکا
درس می خواند. ولی وقتی پدر خانم نوری اسم قیطاس را می
آورد، تصور می کردم او برگشته و به شهادت رسیده است. به
همین خاطر، وقتی کسی که اسم شهید را روی تابلوی سیاه فلزی
می نوشت،
حمید: اسم شهید چیه؟ : من از آقای نوری پرسیدم: پدرجان اسم
شهید چیه؟ قیطاسه؟ و یک دفعه انگار آتشش زدند، فریاد کشید:
نگو قیطاس، نگو خودم رو میکشم. قیطاس من یبه. جا خوردم،
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دوستان این قسمت از کتاب دا جا مانده بود⤴️⤴️⤴️ تشکر میکنم از دوستانی که حواسشون به کانال هست🌸🌸