✨﷽✨
〖آثار فوق العاده خواندن آیت الکرسی بعد از هر نماز!〗
✍پيامبر فرمودند: هر كس آيه الكرسي را بعد از نماز بخواند هفت آسمان شكافته گردد و به هم نيايد تا خداوند متعال به سوي خواننده آيت الكرسي نظر رحمت افكند و فرشته اي را بر انگيزد كه از آن زمان تا فرداي آن كارهاي خوبش را بنويسد و كارهاي بدش را محو كند.
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: يا علي بر تو باد به خواندن آيه الكرسي بعد از هر نماز واجب. زيرا به غير از پيغمبر و صديق و شهيد كسي به خواندن آن بعد از هر نماز محافظت نمي كند و هر كس بعد از هر نماز آيه الكرسي را بخواند به جز خداوند متعال كسي او را قبض روح نمي كند و مانند كسي باشد كه همراه پيامبران خدا جهاد كرده تا شهيد شده است.
در روايتي از امام باقر علیه السلام آمده است:
" هر كس آيه الكرسي را بعد از هر نماز بخواند از فقر و بيچارگي در امان شود و رزق او وسعت يابد و خداوند به او از فضل خودش مال زيادي بخشد."
رسول اكرم فرمودند : هر كس آيه الكرسي را بعد از هر نماز واجب بخواند نمازش قبول درگاه حق مي گردد و در امان خدا باشد و خداوند او را از بلاها و گناهان نگه دارد. جهت نور چشم بعد از هر نماز دست بر چشم بگذارد و آيه الكرسي بخواند و بگويد :" اعيذ نور بصري بنور الله الذي لا يطفي"
خداوند فرمود: كسي كه بعد از نماز واجبش آيه الكرسي بخواند خداوند متعال به او قلب شاكرين – اجر انبيا و عمل صديقين را عطا فرمايد و چيزي جز مرگ از داخل شدن او به بهشت جلوگيري نمي نمايد. مداومت نمي نمايد به آن مگر پيامبر يا صديق يا كسي كه از او راضي شده ام و يا شخصي كه شهادت را روزي او مي نمايم.
📚 مصابيح الدجى، ص ۱۰۲۹.
- لئالى الاخبار، ج ۱، ص ۲۰۸.
- قول ثابت، ص ۴۱
✅#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬پاسخ حجت الاسلام #پناهیان به منتقدین سخنانش در برنامه ماه من
پیشتر برخی رسانهها با انتشار بخش کوتاهی از این سخنرانی، صحبتهای پناهیان را بهخاطر استفاده از واژه ها در باره امیرالمومنین علیه السلام و رسول اکرم (ص) نقد کرده بودند.
#انتشار_عمومی
🌷 #فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✋ #سلام_بر_تو
🔹 سلام به تنها منجی بشریت از طرف لشکر نامرئی امام زمان
💚 فرقی نمیکند ز کجا میدهی سلام
او میدهد جواب سلام تو را...
☀️ هر روزمان را با سلام بر امامزمان شروع کنیم.
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
#کتابدا🪴
#قسمتهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
لای در اتاق
کمی باز بود و صدای حسن، منصور و سعید می آمد. بچه ها سر
به سر هم می گذاشتند و می خندیدند. به لیلا گفتم: فکر میکردی یه
روزی ما بریم تو همچین کاری غرق بشیم؟ باورت میشه مرده
شور شدیم؟!
لیلا با صدای سنگینی گفت: زهرا من همه اش احساس میکنم
خوابم، این ها همه کابوسه. به نظر تو واقعا این طور نیست؟
گفتم: دیروز و دیشب من هم همین احساس رو داشتم. اصلا پاهام
رو زمین بند نبودند، توی خلاء دست و پا می زدم، ولی امروز
بهتر بودم. مسائل برام عادی تر شده بود.
خنده های بچه ها حرف ما را قطع کرد. فکر کردم چطور آدمها
می توانند این قدر جنایتکار باشند که به خاطر تصرف یک
سرزمین یا یک مشت خاک، این همه آدم را به کشتن بدهند. همه
را فدا کنند تا به هدفشان برسند. به طرف لیلا برگشتم و گفتم: یعنی
امکان داره خونه ما رو هم بزنن؟ لیلا اگه کشته این بچه ها رو
بیارن جنت آباد، بذارن جلوی ما، اونوقت من و تو چه کار می
کنیم؟ من که دیوونه میشم.
چشم های لیلا که داشت روی هم می رفت، یک دفعه باز شد و
وحشت زده نگاهم کرد. سریع گفتم: اصلا چرا فکر بد کنیم؟ ولش
کن. خدا بزرگه. ساکت شدم اما فکر و خیال رهایم نمی کرد. دائم
از این دنده به آن دنده می شدم. بازوها، پاها و کمرم خرد بودند.
احساس میکردم کمرم می خواهد نصف شود. پاهایم از شدت درد
کمر و هم از ضعف به طور محسوسی میلرزیدند. کلی طول کشید
تا خوابم برد. باز هم مثل دیشب دچار کابوس شدم.
به هر طرف میدویدم کشته ها جلویم بودند. توی خون دست و پا
می زدم. فریاد میکشیدم؛ و کمک، کمکم کنید. راه فراری نمی
دیدم. صورت و چهره های کسانی که آنها را غسل داده بودیم،
جلوی چشمانم می آمدند. می چرخیدند و می چرخیدند. آنقدر که از
این حالت دچار سرگیجه می شدم و می افتادم.
فصل پنجم
روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم. شهید خیلی زیاد بود.
خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار می گرفت، زن و
بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری
داشت. ولی برعکس به نسبت روزهای قبل تعداد مردمی که برای
کمک می آمدند کمتر شده بود. بعضی ها یکی، دو ساعت برای
کمک می ایستادند، بعد میرفتند. میگفتند: برمیگردیم ولی دیگر
خبری ازشان نمی شد. طبیعی بود که هر کس دل و جرأت ماندن و
کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آنکه مرتب با ماشین
تانکردار شهرداری آب می آوردند و توی منبع می ریختند و توی
حوض را با شیلنگ پر می کردند، باز آب کم می آمد. اگر تعداد
شهدا کم بود با آن آب محدود می شد کار کرد. ولی این حجم جنازه
را این منبع جواب نمیداد. خصوصا اینکه غسالها خیلی تو کارشان
دقت میکردند و جنازه ها را حسابی می شستند. یکی، دوباری که
آب تمام شد، منتظر ماندیم تا ماشین شهرداری آب بیاورد ولی
وقتی آقای سالاروند آمد، گفت: شط آن قدر زیر آتش است که
توانستیم کاری کنیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتهفتاددوم🪴
🌿﷽🌿
هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم، وضعیت وخیم تر می شد.
کشته های بیمارستان را آمبولانس ها آژیرکشان می آوردند. بعضی
از شهدا را هم خانواده هایشان لای پتو با ملحفه پیچیده با شیون و
زاری پشت در غسالخانه می گذاشتند. یک عده هم داوطلبانه با
وانت در سطح شهر می چرخیدند و توی آوارها دنبال شهید و
مجروح می گشتند و منتقل می کردند. از زبان همین آدم ها خیلی
خبرها می شنیدیم. برایمان می گفتند: کدام نقاط شهر بیشتر زیر
آتش است با نیروهای عراقی چقدر جلو آمده، کجا هستند. وقتی می
پرسیدیم: چرا دشمن پیشروی کرده؟ مردم که با جون و دل می
روند، دفاع می کنند. در جواب از کمبود نیرو و اسلحه گله می
کردند. صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک مرتب به گوش می
رسید،حرف های این ها را تأیید میکرد و ما را به کار بیشتر وا
می داشت. آقای سالاروند تند تند شماره می نوشت و به لباس شهدا
سنجاق می کرد و ما هم وقتی جنازه ها را داخل می آوردیم آمار و
مشخصات را توی دفتر آمار وارد می کردیم. از آن طرف دیگر
قبر خالی نداشتیم. فقط فشار کار توی غسالخانه زنانه نبود. تعداد
شهدای مرد هم به خاطر حضور در مناطق درگیری به تدریج زیاد
می شد. تعداد نیروهای کمکی مرد هم آب می رفت. نمی دانم
غسال های مرد چطور به کارشان می رسیدند. من زینب و مریم
خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند. بی خوابی دیشب آنها را کم
حوصله و کم توان کرده بود. زینب خانم میگفت: دیشب این سگها
نذاشتند بخوابیم. از ترس اینکه سگها نخورنمون تا صبح چشم
روی هم نذاشتیم. می ترسیدیم به شهدا یا به خود ما حمله کنن. آخه
سگها بوی خون به مشام شون خورده
زینب خانمی که این قدر قربان صدقه همه می رفت، حالا تا کمی
وسیله ای دیر به دستش می رسید، با لحن متفاوت از قبل می گفت:
بجنب دیگه دختر، چی کار میکنی؟ یا وقتی به خطر شوکه شدن با
مبهوت شدن و دیدن صحنهایی دست از کار میکشیدم، به تندی
گفت: چرا دست دست میکنی؟ بالاخره ماتت نبره. و نمی دانست دیگر
نمی توانم. با دیدن این چیزها دیگر تحمل ندارم. آن وقت بود که
دلم خواست بی قید باشم. بروم یک گوشه کز کنم. چشم هایم را
ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم. این حالت که برایم پیش می آمد اصلا
دوست نداشتم کسی با من حرف بزند خودم هم سکوت می کردم و
توی افکارم دست و پا می زدم.
یک بار برای دفن شهدایی که از صبح شسته بودیم بیرون آمدیم.
می دانستم تا مردم هستند کمک میکنند بعدش می روند. از طرفی
از هواپیماها خبری نبود و فرصت مغتنمی برای دفن کردن دست
داده بود، با لیلا و زینب چند برانکارد آوردیم. مردم از دستمان
گرفتند
با سلام و صلوات پیکرها را بلند کردیم. تا به قبرها برسیم، چندین
بار برانکارد را زمین می گذاشتیم و بر می داشتیم. کمرم دیگر
راست نمی شد. گاه جلوی چشمانم سیاه می شد و سرم گیج میرفت.
یک پسر بیست و چند ساله عرب زبان با موهای کم پشتی فر،
صورت لاغر و کشیده و بینی نازک با مرد جا افتاده ایی به نام
جابر جبارزاده جزو کسانی بودند که سخت کار ہی کردند و
حواسشان به ما هم بود، کمکمان کنند. این پسر عرب که اسمش
یادم نمانده پسره کاری و صاف و ساده ایی بود. توی سکوت کار
انجام میداد. تا شهید می آوردند،
دوید زیر تابوت با برانکارد را می گرفت. سنگهای لحد را می
آورد. بعد از دفن شهید تو قبر خاک می ریخت، ولی دست به
جنازه ها نمی زد. هر روز هم می آمد و تا کار بود توی جنت آباد
می ماند. گاه در تشییع شهدا شعار می داد. بعضی از حروف را
هم نمی توانست به خوبی ادا کند، ولی با اعتماد به نفس شعار می
داد. مثال حرف پ را ف تلفظ میکرد و میگفت: جنگ، جنگ
فیروزی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فکر کنم شنبه اردیبهشت همون شنبه ای هست که همش میگیم
از شنبه
تاریخ رو ببین خداییش ۱۴۰۳/۰۲/۰۱
اگه دیگه از این شنبه شروع نکنی آیا دیگه امیدی هست ؟،؟؟؟😂😂
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فاطمی_نیا
🔸حق پرخاش نداری .....بگو چشم
➥ @hedye110
آدم که تـب میکند، کفارهیِ گناهانـش اسـت..
ناراحت نشـوید از این که مریض شـدید،
شـکوه نکنید، فایدهیِ مریضـی این است که گناهان را نابود میـکند..!
#آیتاللهمجتهدی
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به حضرت زهرا سلام الله علیها
و امیرالمؤمنین علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به
دیدن، چندتایی را که به خاک سپردیم، دیدم دیگر قبری خالی نیست.
به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاک ها
نشسته بود، گفتم: کلنگ رو بدید به من.
با یک حالتی گفت: مگه بچه بازیه؟ شما که نمی تونید قبر بکنید
عصبانی شدم و گفتم: برای چی من نمی تونم قبر بکنم؟ شما مردها
فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم ؟!
کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین، کار آسانی نبود،
عرق می ریختم و کلنگ میزدم. مرد که به نظر از نوع برخوردش
پشیمان شده بود، اصرار کرد کلنگ را بگیرد. کلنگ را ندادم و از
لج او یک قبر کامل کندم. ولی کف دستانم بدجور می سوخت و
بعدش تاول زد.
هوا خیلی گرم بود و آفتاب بدجور اذیت می کرد. شیون و زاری
مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر می کرد. سر
گودالی که کنده بودم ایستادم، دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم
شدم ببینم گودی قبر اندازه است یا باید باز هم بکنم. در عین حال
به خودم هم میگفتم: حالا که مردن این قدر ساده است، حتما یکی
از این قبرها هم امروز، فردا مال من می شه. توی آن شلوغی و
هیاهو شنیدم یک نفر می گوید: آب، آب
پسر نوجوانی بود که توی سطل، آب و یخ ریخته و با لیوان دست
مردم می داد. خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو، سه ردیف
بالاتر پیر مردی که توی قبر است به مردهایی که می خواستند
جنازهایی را به دستش بدهند، گفت: نه این طور نمیشه دفنش کنیم.
نفهمیدم منظورش چیست. همان طور نگاهم به آن طرف ماند.
پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت: اینو نگه دار
این خشک شده و به پای خم مانده جنازه اشاره کرد. بعد خودش را
با تمام هیكل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست. صدای
خشک شکستن استخوان آن قدر بلند بود که همه شنیدیم. فامیل های
شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلند بلند گریه کردند.
خیلی ها لا اله الا الله می گفتند. من هم تمام تنم لرزید. خشکم زده
بود. به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم. درد شدیدی
در آن احساس می کردم. یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمی
دانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن
این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن، خاک های
دور و برش را توی سرش ریخت، موهایش را چنگ زد و
صورتش را خراشید. بعد خودش را توی خاک ها انداخت و مثل
بچه ها غلت خورد و پاهایش را تکان داد. بیچاره می سوخت و به
خود می پیچید. اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمی کرد. بعد از
هوش رفت. زنها کشان کشان او را به گوشه ایی کشاندند و به سر
و رویش آب ریختند و شانه هایش را مالش دادند. به هوش نمی
آمد. این صحنه بدجور ناراحتم کرد. گرما هم حالت عصبی ام را
تشدید می کرد. به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم: به لیوان
آب به من بده. لیوان رویی را توی سطل آب فرو برد و دستم داد و
گفت: بخور و بگو یا حسین
لیوان را گرفتم، خیلی خنک بود. آب را سرکشیدم و لیوان را پس
دادم. راه افتادم طرف غسالخانه. صحنه شکستن زانو و صدایی که
شنیدم مدام در ذهنم تداعی می شد. حالم بد خود، سینه ام می
سوخت. آبی که خورده بودم، به حالت تهوع تا حلقم بالا می آمد.
دوباره رفتم وسیله بگیرم. آقای پرویز پور گفت: دیگه چیزی
نمونده، باید برم بیارم. وقتی
دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست، فهمیدم همان موقع دارد
می رود. گفتم: اگه زحمتی نیس منم تا در خونه برسونید. و می
خواستم خبری از خانه بگیرم. دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر
زده یا نه نگرانش بودم. گفت: مانعی نداره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتهفتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
رفتم. وانت پیکان آقای پرویز پور جلوی در پارک بود. سوار شدم
و راه افتادیم. تا خانه راهی نبود، توی کوچه مان که پیچیدیم، آقای
پرویز پور گفت: می خواهید برگردید جنت آباد؟ گفتم: بله. چطور
مگه؟ گفت: پس من می ایستم، شما کارتان را انجام بدهید،
برگردانم تان جنت آباد، تشکر کردم و وقتی ماشین نگه داشت،
دیدم همسایه ها دور هم جمع اند. از ماشین که پیاده شدم، عمو
غلامی جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی همسایه دیوار به دیوار
مان، ننه رضا، ننه صغری و زن عمو غلامی همه دورم را
گرفتند. سلام کردند و آنها که به نظر می رسید میدانند من از کجا
می آیم، خسته نباشید گفتند
آقای پرویز پور، عمو غلامی را که آشنا دید، از ماشین پیاده شد.
با او سلام و علیک کرد و دست داد. بعد عمو غلامی رو به من
گفت: عمو، تو روی همه ما رو سفید کردی. آفرین به تو،
برادرزاده شیرزنم.
میخواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقت ها می برم و
دیدن بعضی صحنه ها طاقتم را طاق میکند. ولی چیزی نگفتم.
زنها پرسیدند: دختر سید جنت آباد چه خبر؟ گفتم: هیچی، همه اش
گریه و زاری. همه اش مصیبت و غم، راه به راه شهید می یارن.
زن عمو غلامی گفت: من که به دقیقه هم طاقت نمی بارم. اگه پام
رو بذارم اونجا در جا سکته می کنم. والله خوبه تو با این سن و
سالت طاقت آوردی؟
ننه رضا هم گفت: آره تو باعث افتخار مایی. رو سفیدمون کردی
حرفهای همسایه ها برایم عجیب بود. فکر نمی کردم تا این اندازه
کار کردن تو جنت آباد برایشان اهمیت داشته باشد با اصلا در
جریان قرار گرفته باشند، ما کجا هستیم.
چون می خواستم با آقای پرویز پور به جنت آباد برگردم، از بین
شان جدا شدم و رفتم خانه. اول همه از دا پرسیدم: از بابا چه خبر؟
با ناراحتی گفت: هیچی، چه خبره با آنکه خودم دلشوره اش را
داشتم ولی به دا گفتم: نگران نباش.
بعد سریع رفتم سر کمد. گوشواره هایم را از گوشم باز کردم. بعد
گردنبند طلایم را از گردنم در آوردم و توی قفسه کمد گذاشتم. این
ها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال به عنوان عیدی برایم
خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از
زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم. ولی
توی این سه روز موقعی که خم میشدم و می خواستم جنازه ایی را
بردارم یا بشویم گردنبند از گردنم آویزان می شد و اعصابم را
خرد می کرد. از طرف دیگر نمی دانم چرا دیگر این جور چیزها
برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را می دادند دیگر طلا چه
اهمیتی داشت. هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از
پشت سرم شنیدم، پرسید: چرا اینا رو در می آری؟
گفتم: دیگه به دردم نمی خورد گفت: یعنی چه؟
چیزی نگفتم. ساعتم را هم باز کردم ولی دیدم لازمم می شود،
دوباره برش داشتم و به دا گفتم: دا من امشب می مونم جنت آباد،
نگران من نباش.
به اعتراض گفت: برای چی بمونی. بابات بیاد ناراحت میشه.
گفتم: برای چی ناراحت بشه. همه اونجا هستن. ما تنها نیستیم. تازه
بابا خودش اوضاع جنت آباد رو دیده، میدونه اونجا چه خبره.
گفت: خودت میدونی، جواب بابا رو هم خودت بده. گفتم: باشه و
از خانه زدم بیرون. سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره
خدمات شهرداری، جلوی در آقای پرویز پور گفت: شما هم پیاده
شید
با آقای پرویز پور داخل ساختمان شهرداری شدم. آنجا به یکی از
آقایان سپرد طاقه های پارچه کفن را تحویل من بدهند. بعد گفت:
شما اینجا بمان تا من برگردم.
خودش رفت. ده دقیقه، یک ربع بعد همان مردی که آقای پرویز
پور با او صحبت کرده بود، طاقه های پارچه را توی گونی ریخت
و دستم داد. چیزی نگذشت آقای پرویز پور هم آمد. گونی را
برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بسته بزرگ پنبه
رول مانند، چندتا دفتر بزرگ و یک کیسه که رویش نوشته شده
بود »کافوره دیدم. فهمیدم آقای پرویز پور توی این فاصله دنبال
این ها رفته است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنت آباد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الفرار الفرار
لحظات ناب اصابت موشک در اسرائیل
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
♨️دقت کنید!
ما به جایی حمله نکردیم!
عبارتِ "حمله ایران به اسراییل" غلط است!
ما در مقام کنش نیستیم!
ما در حال واکنشیم...!
واکنش به چندین بار حمله به مستشاران
و اماکن حساس مان!
همین!
آنچه شاهد آن هستیم دفاع است!
دفاع از تمامیت ارضی
دفاع از عزت مردم ایران
دفاع از آبروی این سرزمین
دفاع از انقلاب و اسلامِ عزیز!
_دانشمندان هستهای ما را در داخل ایران مقابل چشمان خانوادهشان ترور کرد اسراییل
_دانشمند برتر جهانی ما شهید فخری را ترور کرد اسراییل
_فرماندهان برتر سپاه ما را ترور کرد اسراییل!
_تحریمهای زیاد علیه ایران را رقم زد
و
این فقط چند جنایت او است...
به صورت گسترده پخش کنید
#انتقام_سخت
#غزه
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□