#کتابدا🪴
#قسمتسیصددهم🪴
🌿﷽🌿
فصل بیست و چهارم
بعدازظهر یکی از روزها هفت، هشت نفری از مطب راه افتادیم و
به طرف خطوط درگیری رفتیم، دکتر سعادت هم با ما آمد. پای پیاده
تا انتهای محله مولوی پیش آمدیم. توی کوچه پس کوچه ها
نیروهای مدافع پراکنده بودند. کمی جلوتر نزدیکی های سیلاب
درگیری شدیدتر بود. نیروها از یک قسمت تیراندازی می کردند و
بعد می دویدند و از جای دیگر شلیک می کردند. چند تایی از آنها
تا چشمشان به ما خورد، گفتند: یه مجروح پشت دیوار اون خونه
است. خیلی وقته اونجا گذاشتیمش، هی می ریم بهش سر می زنیم
ببینیم زنده است
با دکتر سعادت به جایی که نشان دادند، رفتم. فکر می کردم
مجروح یک جراحت معمولی دارد که به همین راحتی آنجا رها
شده، وقتی بالای سرش رسیدیم، جوانی را دیدیم که به دیوار
تکیه داده بودند. ترکش خورده بود. اساسی ترین زحمت
ترکش بزرگی بود که رانش را بدجور از هم دریده بود. جوان که
بیشتر از بیست سال نداشت، از شدت خونریزی دیگر توانی
برایشی نمانده و به پهلو افتاده بود. به نظر می رسید این پا دیگر
برایش پا نمی شود و قطعش می کنند
دکتر سعادت بلافاصله مشغول شد. رگ گرفت و سرم وصل کرد.
چندتا آمپول هم توی سرمش ریخت. کار دیگری از دست ما برنمی
آمد، دوستانش لباس های شان را پاره کرده و زخم هایی را بسته
بودند، با اصرار دکتر سعادت یکی، دو نفر دست از تیراندازی
کشیدند و دنبال ماشین رفتند. در آن همه آتش کلی طول کشید وانت
به نزدیکی مجروح برسد. تا آمدن ماشین من از مجروح که هنوز
به هوش بود ولی حتی نمی توانست چشم هایش را باز کند،
پرسیدم: اسمت چیه؟ بسیجی هستی سپاهی هستی؟
اصلا جواب نداد. گاه به زحمت چشم هایش را باز می کرد و
دوباره بی اختیار پلک هایش روی هم می رفت، زیر لب چیزهایی
می گفت که من جز یک صدای ضعیف و نامفهوم چیز دیگری
نمی شنیدم
وانت که آمد، من سرم را برداشتم و دکتر سعادت و بقیه مجروح
را بلند کردند و کف وانت گذاشتند، یکدفعه جوان انگار تشنج کرده
باشد، دست و پا و تنه اش شروع کرد به لرزیدن، انگار یک ماهی
بیرون آب بالا و پایین بپرد. دکتر سعادت هول می گفت: زود
باشید. این رو برسونید بیمارستان
احساس بدی بهم دست داد. جوان در حال احتضار بود و انگار
جان از بدنش بیرون می رفت. دیگر نتوانستم نگاهش کنم. سرم را
دست یکی از پسرها دادم و پریدم پایین
وأنت راه افتاد. ما هم به خاطر گلوله های ژسه و خمپاره شصت
و آرپی جی هایی که به اطرافمان می خورد، مجبور شدیم روی
زمین بخوابیم و بعد کم کم خودمان را زیر جاری کشیدیم و پناه
گرفتیم. خیلی به هم ریخته بودم. نمی دانستم جوان به بیمارستان می
رسد. همه این ها به خاطر شدت خونریزی اش بود. چرا او باید
این قدر اینجا می ماند، به خودم گفتم: وقتی ما اصرار داریم بیاییم
خط برای همینه دیگه و بعد یاد داماد عمو شنبه افتادم. چند روز
پیش که به بیمارستان شرکت نفت مجروح برده قوم، زن عمو شنبه
را دیدم، خیلی تعجب کردم و پرسیدم: اینجا چی کار می کنید؟
گفت: دامادم مجروح شده دامادش را قبلا دیده بودم می دانستم از
درجه داران نیروی دریایی و مرد مومن است. با
راهنمایی ترانه عمو به عیادت دامادش رفتم. مهین خانم، دختر
عمو شنبه بالای سر شوهرش نشسته بود و با تکه مقوایی او را باد می
زد. سلام و علیک کردم و حال شوهرش را پرسیدم. گفت: ترکش
به پایش خورده،...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدیازدهم🪴
🌿﷽🌿
به نظرم اصلا حال شوهرش خوب نبود. انگار تب داشت. مرتب
آب می خواست. یادش میزدند. او هم بی
حال و بی رمق ناله می کرد. از اتاق بیرون رفتم و از پرستارها درباره وضعیت داماد عمو شنبه سؤال کردم. گفتند: حالش
خیلی وخیم نبوده ولى زخمش عفونت کرده و به خونریزی افتاده به
همین خاطر، نیاید آب بخورد.
دوباره به اتاق برگشتم ولی به زن عمو و دخترش چیزی نگفتم.
کمی ایستادم و بعد خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم.
فردای آن روز باز را هم به بیمارستان شرکت نفت افتاد،
مجروحمان را که تحویل دادیم به راننده ماشین گفتم صبر کند. بدو
بدو به طرف اتاقی که داماد عمو شنبه در آن بستری بود رفتم،
روی تختش نبود. از پرستارها سراغش را گرفتم. یکی شان گفت:
دیشب شهید شد
با تعجب پرسیدم: اون که حالش خیلی بد نبود، فقط تشنه اش بود ولی مجروحی نبود که بخواهد شهید شود؟
گفتند: به خاطر عفونت زیاد این طور شد. عفونت با خونش قاطی
شده بود. اشکم درآمد، داماد عمو شنبه سن زیادی نداشت. نهایتا
چهل سال از خدا عمر گرفته بود. پنج شش تا بچه داشت. آمدم
توی ماشین نشتم. خیلی ناراحت بودم. یک عدم مراقبت جان
یک نیروی خوب یک پدر و یک همسر مهربان را گرفته بود،
صدایمان که کردند از فکر داماد عمو شبه بیرون آمدم. کمی دیگر
آنجا ماندیم و به مجروح ها رسیدگی کردیم، چون آتش شدید شده
بود، به ما گفتند: شما برگردید
خسته و داغان چند تا کوچه و خیابان را عقب آمدیم. وانتی که به
سمت مرکز شهر می رفت، نگه داشت و ما را سوار کرد. هنوز
از محله مولوی بیرون نیامده بودیم که خانه هایی مورد اصابت
قرار گرفت. راننده به آن سمت رفت. صدای زاری و شیون زنها
و مردها با فاصله به گوش می رسید. وانت نگه نداشته پایین
پریدیم. با این سر وصداها یقین داشتم جوان عزیزی دارد جلوی
چشم شان پرپر می شود که این ها این طور بی تاب شده اند. دیوار
جلوی دو تا خانه خراب شده و خاک و گرد و غبار توی فضا پخش
شده بود، یا لله گفتم و پا توی حیاط خانه ایی که سر و صدا از آن
می آمد، گذاشتم. دو، سه تا زن و چند تا مرد دور یک چیزی
ایستاده بودند، زنها خودشان را می زدند و گریه می کردند. مردها
هم داد و بیداد می کردند که: آرام باشید. این طوری نکنید
نزدیک تر رفتم. منتظر بودم با جنازه غرقه به خون کسی روبرو
شوم که دیدم یک گاو ماده روی زمین افتاده. ترکش بزرگی
پهلویش را شکافته و ترکشی های کوچک تری هم به پاهایش
اصابت کرده بود دردناک تر از همه این بود که گاو باردار بود و
به نظر می رسید همین روزها گوساله اش به دنیا می آید، زنها
دور گاو بدجور گریه می کردند. مردها هم هول کرده بودند و به
عربی با هم حرف می زدند. می خواستند شکم گاو را باز کنند و
گوساله را نجات بدهند. از طرفی هیچ کدام جرأت این کار را
نداشتند. این وسط حیوان زبان بسته دست و پا می زد. گاه سرش
را به زحمت بالا می آورد، چشم های وحشت زده اش را باز می
کرد. تقلا می کرد بلند شود، و دوباره می افتاد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصددوازدهم🪴
🌿﷽🌿
مردها از زجری که گاو می کشید و سرمایه ایی که داشت تلف می
شد، خیلی ناراحت بودند. یکی از پسرهای توی وانت که با من
وارد حیاط شده بود، رو به مردها گفت: چرا دست دست می کنید؟
این داره زجر میکشه، گناه داره، به تیر خلاص بهش بزنید راحتش
کنید
یکی دیگه پرسید: کسی نیست ذیحش كنه؟
با این حرفها زنها بیشتر جیغ می کشیدند، طاقت دیدن چنین صحنه
ایی را نداشتم. هنوز حالت احتضار آن جوان جلوی چشمم بود. از
حیاط خانه بیرون آمدم و توی کوچه شروع به گشتن کردم. خیلی
از خانه ها مورد اصابت قرار گرفته بودند ولی خوشبختانه
اکثرشان تخلیه شده بود. همه اش فکر میکردم الان صدای شلیک
گلوله ایی که به سر گاو می زنند را می شنوم، گوش هایم را گرفتم
و دورتر شدم. صدای زنها مخصوصا پیرزنی که انگار مادر
خانواده بود را هنوز می شنیدم. کمی بعد پسرها آمدند و سوار وانت
شدند. راننده حرکت کرد و سر کوچه مرا هم سوار کرد. از پسرها
هیچ چیز نپرسیدم
***
فصل بیست و پنجم
تقریبا اکثر محله ها خالی شده و هنوز تک و توک افرادی توی
خانه هایشان مانده بودند بچه ها توی رفت و آمدهای شان خبر
آورده بودند که بر عکس جاهای دیگر توی محله عرب نشین
مولوی هنوز مردم زیادی هستند
میگند آنها به تصور اینکه عرب زبان هستند و عراقی ها کاری به
کارشان ندارند مانده اند. تبلیغات رادیوهای عراق این ذهنیت را
ایجاد کرده بود. آنها دائم به مردم عرب توصیه می کردند: شماها
از شهر بیرون نروید ما برای نجات شما می آییم. ما همزبان شما
هستیم و کاری به شما نداریم، سر و کار ما با مجوسی هاست. ما
می خواهیم شما را از دست رژیم خمیي آزاد کنیم، هر کجا باشید
در امانید
البته این تبلیغاتی تحریک آمیز تأثیر چندانی روی همشهری های
عرب زبان ما نداشت آنها آگاه تر از این بودند که گول این حرف
ها را بخورند. قبلا هم توی خوزستان این شمپانی ها برای جدا
کردن اقوام عربی و فارسی زیاد صورت گرفته بود ولی راه به
جایی نبردند. در بین بچه های سپاه که یک نهاد انقلابی بود، تعداد
زیادی پاسدار عرب وجود داشت. البته این عده که در این محله ها
مانده بودند، اصولا کاری به حکومت و سیاست نداشتند و می گفتند: ما می خواهیم زندگی خودمان را بکنیم و کاری به کار کسی
نداریم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسیزدهم🪴
🌿﷽🌿
وقتی بچه ها می خواستند برای تخلیه مردم محطة مولوی حرکت
کند، آقای نوری و مصباح به من هم گفتند: شما هم برو چون زبان
عربی میدونی، بهتر می تونی کمک کنی۔ شما خانم ها را متقاعد
کن، حتی شده به زور بیرونشون بیارید.
یکی از مردها که دست بچه ها اسلحه می داد، گفت: این دفعه به
زور اسلحه هم که شده باید محله ها رو خالی کنیم. مردم رو
بترسونید. شیر هوایی شلیک کنید.
گفتم: این هایی که موندند از توپ و تانکی که داره می یاد نمی
ترسن، از تیر هوایی ما بترسن؟
یک نفر دیگر گفت: اگه از تیر هوایی نمی ترسن، بزنیم کنار
پاشون بلکه شرمن. همه باالتفاق گفتند: نه، این کار درست نیست
طرفهای ساعت ده صبح بود که با یک ماشین پیکاپ راه افتادیم.
محلة مولوی از محله های قدیمی و مستضعف نشین شهر بود. یک
خیابان اصلی داشت که خیابان های فرعی و کوچه پس کوچه های
زیادی از آن منشعب می شد و آخرشي به نخلستان، گمرکی و بندر
می رسید، روی هم رفته اینجا جمعیت زیادی را در خودش جای
داده، همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود، خصوصا وجود بازار تره
بار کهنه و درب و داغانی که دو طرفش مغازه داشت
بساط دستفروش ها که همیشه روی زمین پهن بود، این شلوغی را
دو چندان می کرد. اسم یا شیطان بازار بود، در انتهای خیابان که
به ریل راه آهن می رسید، نخلستان بود. می گفتند: این نخلستان
خیلی رگ و قدیمی بوده، مسئله در طرح کشوئی گمرک کوچک
شده است. توی حیاط وه های روستایی و کاهگلی داخل نخلستان
مردم سبزی، گوجه و بامیه می کاشتند و بعد این بازار می
فروختند
و راننده که نگه داشته مثل دفعات قبل گفتند: خیلی از هم جدا
نشوید. چند نفری و با هم درکت کنید
تقسیم شدیم. یک گروه از انتهای خیابان و ما هم از سر خیابان
شروع به گشت و جستجو دیم، خانه به خانه در می زدیم. بیشتر
خانه ها خالی بود. وقتی کسی در را باز نمی کرده رها از دیوار
باال می کشیدند و از همانجا نگاهی به داخل خانه می انداختند وقتی
مطمئن شدند کسی در خانه نیست پایین می پریدند. گاهی کسی در
را باز می کرد و می گفت: توی
کوچه کی نمانده با قالن خانواده تازه چند روزه که رفته اند با اینکه
اهالی آن خانه همان روزهای اول خانه را تخلیه کرده اند
به خودشان که می گفتیم: بیایید بیرون. قبول نمی کردند و می
گفتند: ما نمی خواهیم برویم وقتی می خواستیم آنها را سوار ماشین
کنیم، گریه می کردند و به عربی صدام را نفرین کردند. ما هم به
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
عربی به آنها می گفتیم؛ ما هم مثل خود شما عرب هستیم. ماندن
شما در جا جز اینکه تلفات را زیاد کند یا اسیر بشوید، هیچ نتیجه
ایی ندارد. اینجا مانده اید چرا؟ اگر دشمن به شما حمله کند،
هیچی ندارید از خودتان دفاع کنید.
چند تا کوچه را که گذراندیم، به این نتیجه رسیدیم که یکی از دلایل
ماندن مردم در اینجا أحشام شان است. این ها تمام سرمایه زندگی
شان گاو، گاومیش و گوسفندانشان بود. سوار ماشین که می شدند،
با التماس می گفتند: بگذارید احشام مان را هم بیاوریم.
میگفتیم: آخه ماشین برای بردن خودتون هم جا نداره. پل هم تیر
آتیشه شما رو هم از سمت پل نمی برند. با قایق از آب رد می
شوید. این ها هم که توی قایق جا نمی شوند. خیلی جا می خوان.
تازه حیوان آب رو ببینه وحشت زده می شه، رم میکنه و قایق رو
چپ می کنه ، مردم تلف می شن
بعضی ها می گفتند: این احشام رو ببرید مسجد ذبح کنید و برای
نیروها غذا آماده کنید اینجا بمونند یا با خمسه خمسه تلف می شوند
یا دست بعثی ها می افتد. ما نمی خواهیم این طور بشن،
توی یکی از کوچه ها در خانه ایی کمی باز بود. در زدم و یا لله
گفتم. چند بار به عربی و فارسی گفتم: موجودین راعي البیت؟
صاحبخانه، هستید؟
هیچ جوابی نیامد. سرک کشیدم. زن جوانی سر حوض در حال
شستن ظرف بود و زن میانسالی سر قلوب، انگار داشت تازه
تنور را روشن می کرد که نان بپزد. هر دوتایشان به محض
دیدن ما با اکراه کارشان را رها کردند و به طرف اتاق های ته
حیاط دویدند
توی حیاط پا گذاشتم و دوباره گفتم: صاحبخانه، صاحبخانه صدایی
گفت: چه می خواهید از جانمان؟ ما بیرون نمی آییم به طرف اتاق
ها رفتم و باز گفتم: اجازه هست؟ من میتونم بیام تو؟ دیگر پشت در
اتاق رسیده بودم که دوباره همان صدا گفت: بفرما، بفرما.
تنهایی به در زدم و آن را باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود و با
باز شدن دره نور به داخل آن پاشیده شد خیلی خوب نمی توانم
داخل اتاق را بیم و تشخیص بدهم. اتاق کاهگلی بوی نم می داد.
گلیم رنگ و رو رفته ایی وسط آن پهن و یک مشت رختخواب و
خرت و پرت گوشه اتاق ریخته بود. به سقفش هم نایلون چسبانده
بودند تا موقع بارندگی آب چکه نکند وقتی چشمم به تاریکی عادت
کرد، گفتم: می دونید اینجا موندتان چه خطراتی براتون داره؟ نمی
بینید از زمین و هوا آئیش رو سرمون می ریزن؟ چرا اینجوری
می کنید؟ چرا از ما فرار کردید؟ ما که نیومدیم اینجا رو به زور
ازتون بگیریم. ما ازتون میخوایم از اینجا بیرون بیایید. اینجاها
امنیت نداره. صدام عرب و عجم حالیش نیست. این دروغه که با
عربها کاری ندارند....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
یکی از آنها گفت: ما اصلا کاری به صدام نداریم. گور بابای
صدام. ما نمی خوایم از خونه هامون بیرون بریم. ما دوست داریم
همین جا بمونیم، تو خونه خودمون زندگی کنیم.
گفتم: آخه شما نمی تونید زندگی کنید، در واقع نمیذارن شما زندگی
کنید. اگه اینجا بمونید کشته می شوید. این چه زندگی کردنیه؟
آنقدر حرف زدم و زدم تا دهانم کف کرد. با این حال زنها گفتند: ما
لان نمی تونیم بیایم، مردهای ما نیستند. اگر اومدند و قبول کردند،
می آیم وگرنه بدون اجازه نمیتونم بیاییم.
پرسیدم: مردهاتون کجان؟ گفتند: رفتند بیرون، پی کار رفتند
گفتم: ما ظهر دوباره می آییم سراغتون، ظهر نشد، بعداز ظهر می
آیم. چیزایی را که گفتم به مردهاتون هم بگید. هر چی هم خواستید
ببرید، بردارید می آیم دنبالتون
از اینجا که در آمدیم، دیدم یکی، دوتا از پسرها انتهای کوچه جلوی
خانه ایی ایستاده اند و
لحه شان را به طرف پیرمرد لاغر و قد بلندی گرفته اند. طرفشان
رفتم. یکی از پسرها می گفت: یا می آیی بیرون بیا با تیر
میزنمت؟ پیرمرد گفت: بزنید. شما هم شدید صدام. من که آخرش
باید بمیرم. حالا شما بزنید. من
نمی خوام تو خونه خودم باشم و بمیرم. و از حرفش دلم سوخت،
به پسرها گفتم این طوری نکنید. گناه دارند. این ها به این خونه
زندگی شون دلبستگی دارند. به این آب و خاک وابسته اند، چرا
بهشون زور میگید؟ بیایید کنار من راضی اشی می کنم
آن یکی پسر گفت: خب به خدا ما برای خودش میگیم
بعد رو به پیرمرد کرد و گفت: حاجی حرف ما رو به دل نگیر،
تقصیر خودته خب چرا حرف گوش نمی کنی؟
من گفتم: پدر جان تو اینجا کشته بشی آیا نفعی به حال خودت یا
دیگران داره؟ این طور کردن به نظر خودت خودکشی نیست؟ موندن
تو خونه ات دو حالت بیشتر نداره، اگه کشته نشی حتما به اسارت
می برندت. چرا بذاری کار به اینجا برسه؟ شما بیایید از شهر برید
انشاء لله وقتی دشمن رو بیرون کردیم، دوباره سر خونه زندگیتون
برمی گردید.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشانزدهم🪴
🌿﷽🌿
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: تو نبودی نمیدونی این
انگلیسی ها قبلا خرمشهر رو گرفته بودند. حالا هم این بعثی ها به
تحریک همون انگلیسی ها اومدن. میخوان دوباره خرمشهر رو از
ما بگیرند، می خوان درباره حکایت زمان شیخ خزعل رو پیش
بیارن
گفتم: نه، انشاالله این اتفاق ها نمی افته. اون موقع زمان شاه بود.
شاه هم نوکر انگلیسی و آمریکا بود. الان دوره این حرفها نیست
حسین عیدی هم که پشت سرم آمده بود. حرف مرا ادامه داد و کلی
از پیرمرد دلجویی کرد. بالأخره موفق شدیم او را مجاب به رفتن کنیم. حالا که پیرمرد راضی به رفتن شده بود، نمی دانست چطور
از خانه محقرش دل بکند هی توی حیاط می رفت و بیرون می
آمد. توی چارچوب در حیاط که با یک تیر چوبی و پلیت یا همان
دیواره های بشکه آهنی ساخته بود، می ایستاده به خانه اشی نگاه
می کرد و می گفت: من چطور دلم می یاد اینجا رو رها کنم و
برم؟ من این خونه رو با دست های خودم ساختم. براش زحمت
کشیدم
خانه کاهگلی پیرمرد خیلی درب و داغان بود. تیرهای چوبی از
سقف های اتاق های ته حیاط بیرون زده بود. کف حیاط را خاک
پوشانده بود و توی بافچه شلوغ و درهم برهمش چند نخل کاشته
بود. یک جوی کوچک فاضلاب حوض خانه را به کوچه می
آورد. کنار در ورودی طویله ایی ساخته بودند. از کاه و فضولاتی
که گوشه حیاط ریخته شده بود، معلوم بود گاو نگه می دارند، خود
پیرمرد هم دست کمی از خانه اش نداشت، روی دشدائیة مندرس و
سوراخ سوراخش یک کت که زمانی سرمه ایی رنگ پرده پوشیده،
لبه های چفیة سفیدش را روی سرش انداخته بود. دمپایی پاره اش
پاهای سیاه سوخته اش را رنجورتر نشان می داد
یک جورهایی از پیرمرد خوشم آمد. با این درجه از فقر و
بدبختی، هم غیرت ماندن داشت، هم از پشت صحنه جنگ به اندازه
خودش سردر می آورد. به چهره غمگینش بیشتر نگاه کردم. آثار
رنج و سختی روزگار توی صورتش هویدا بود. از آن آدم های
زحمتکشی که با زور بازوی خودشان یک عمر را سپری کرده اند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفدهم🪴
🌿﷽🌿
کمی جلوتر صحنه دیگری خیلی ناراحتم کرد. برخلاف خیلی از
خانه ها که فقط یکی دو نفر مانده بودند، به جایی برخوردی که
چند تا خانواده که پسرهای عروسی و نوه های یک پیرمرد به
حساب می آمدند، همگی تا آن موقع حاضر به ترک خانه شان نشده
بودند. خیلی صحبت کردیم تا بالاخره پسرهای خانواده به اصرار
ما راضی به رفتن شدند، به راننده ماشین علامت دادیم. راننده
پیکاب جلو آمد پسرها و زن و بچه هایشان با بقچه و بندیل کنار
ماشین آمدند، اما هر کاری کردیم پیرمرد و پیرزن که سن شان هم
بالا بود، حاضر نشدند بیایند. پیرزن که از ظواهر امر معلوم بود
خیلی به همسرش انس دارد، راضی نمیشد از شوهرش جدا شود.
پیرمرد هم می گفت: تو با پسر هامون برو. نگران من نباش.
پیرزن گریه می کرد. صورت تپل و ملوسش سرخ شده بود.
پیرمرد می گفت: گریه نکن ای جی گریه می کنی؟ من بعد دنبال
تون می یام
زن با این حرفها بدتر می کرد. او را بغل کردم و بوسیدم. دلداری
اش دادم که نگران شوهرش نباشد و با پسرهایش برود. به عربی
گفت: چه جوری بذارمش و برم؟ دست و پای و منم همیشه من
کنارش بودم. غذاش رو آماده کردم، اون براش پخت ماهی خیلی
دوست داره. حالا کی براش ماهی درست کنه؟
گفتم: مادرجان حالا تو این وضعیت ماهی نخورده طوری نمیشه
که. تازه الان ماهی کجا بود؟
پیرمرد با زنش حرف زد و او را به طرف بچمهایش فرستاد ، پیرزن با حجب و حیایی که
داشت هي به طرف ماشین می رفت و هی برمی گشت پسر
کوچک ترش را که مجرد بود و می خواست با پدرش بماند، می
بوسید و سفارش کرد: مواظب پدرت باشی، داروهاش رو به موقع
بهش بده این ور اون ور نرو خمسه به بهت می خوره. پیش
پدرت بمون
ها و عروس ها هم آمدند و دست و پای پیرمرد را بوسیدند.
پیرمرد نوازششان می کرد نشان را می بوسید. عروس ها اصرار
کردند: عمو بیا با ما. رها کن این کارها رو
پیر مرد یکهو با شنیدن این حرف به آنها تشر رفت: شما نمی
فهمید. من همه عمرم، همه گیم این گاوهان چطوری ولشون کنم؟
مگه همین ها به شما شیر نمی دادند، درع دادند، شما می خوردید؟
از همین کارها زندگی شما نمیچرخید؟ دوباره پسرها و عروس ها دوره اش کردند و گفتند: مواظب خودت باش. هر چه به آخر محله مولوی نزدیک تر می شدیم، کوچه ها خلوت تر و بی روح تر می
شد. در خیلی از خانه ها با توپ و خمپاره فرو ریخته بود. از توی
کوچه لباس های بچگانه را و طناب با دمپایی های رنگ و وارنگ
را می دیدم و یاد سعید، زینب و حسن می افتادم و برای شان دلم شور میزد. یک جا عروسکی بین خاک و خلها افتاده بود. احساس کردم با چشمهای آبی اش بدجوری نگاهم می کند انگار زندگی در آنجا مرده بود و همه جا خاک مرگ پاشیده بودند. قدم به قدم انتظار ورد با عراقی ها پا افتادن به تله شان را داشتیم. باد توی کوچه های خالی و پر از خاک میوزید و آشغال ها را این طرف و آن طرف می برد.
گاه چنان سکوت می شد که زوزه باد فضای وهم انگیزی ایجاد می کرد و آدم را می ترساند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهجدهم🪴
🌿﷽🌿
این سکوت مرا به یاد روزهای بلند و داغ تابستان سال های قبل می انداخت.
بعد از ناهار همه زیر کولرهای گازی یا پنکه سقفی می خوابیدند.
اما ما وسیله خنک کننده ایی نداشتیم، بعضی روزها که هوا خیلی
گرم و خشک می شد، بابا برای اینکه ما را خنک کند، توی لگن
گاه می ریخت. با آب گاه ها را خیس میکرد بعد لگن را جلوی
پنکه می گذاشت تا باد به کاه خیس بخورد و هوا را مرطوب و
خنک کند بعضی وقتها هم پارچه ایی خیس می کرد و روی پنکه
می انداخت. اما پارچه زود خشک می شد و افاقه نمی کرد. من که
اصلا عادت نداشتم ظهرها بخوابم، یواشکی جلوی در می آمدم و
توی کوچه سرک می کشیدم. توی آن گرما پرنده پر نمی زد. از
سکوت و خلوتی کوچه می ترسیدم و زود در را می بستم. دا
همیشه ما را از بچه دزدها که توی کوچه های خلوت می گردند،
ترسانده بود. حالا این همان فضا بود. نمی دانم چقدر گذشت، بچه
ها دیگر خسته شده بودند. وقتی ماشینی که مرتبه مردم را می برد،
تخلیه می کرد و برمی گشته سررسید سوار شدیم و به مسجد
برگشتیم.
آنجا هم نمی دانم دستم به چه کاری بود که صدای بلندی مرا متوجه
خودش کرد، سیر بلند کردم. پسر نوجوان ریزنقشی دم مسجد
صدایش را بالا برده بود و سعی داشت بقیه را توجیه کند، می
گفت: توی خطوط نیروها از تشنگی توی فشارند. آب لجن
میخورند، آب برسونید خطوط
جلوتر رفتم. احساس کردم قیافه اش برایم آشناست. همین طور که
به ذهنم فشار می آوردم، ببینم او را کجا دیده ام، از خودم می
پرسیدم: این بچه از کجا میدونه توی خطوط آب ندارند! یک دفعه
یادم آمد این بهنام محمدی از فامیل های عمو شنبه است. هر وقت
به خانه آنها می آمد، شیطنت هایش همه کوچه را خبردار می کرد.
به پشت بام ما هم سرک می کشید و با سگی که آنجا بسته بودیم،
بازی می کرد خیلی تعجب کردم، خیلی لاغر و درب و داغان شده
بود. چهره اش را آفتاب سوزانده و موهایش بلند و ژولیده شده بود.
گفتم بهنام تو اینجا چی کار می کنی؟ نگاهی به من کرد و جوابی نداد. انگار مرا نشناخته بود. گفتم:
یادت نیست هر وقت خونة عمو شنبه می آمدی، پشت بام ما هم
پیدات می شد و با کارهات صدای همه رو در می آوردی؟
خندید و مرا به یاد آورد، گفت: سگ تون چی شد؟ گفتم: هیچی،
حتما اون هم مثل ما آواره شده دیگه بعد پرسیدم: جریان چیه؟ الان
چی میگفتی؟ مگه تو خطوط می روی؟
با ناراحتی گفت: آره. من با بچه های مدافع می رم خط چند روز
پیش افتادیم تو محاصره صبح تا عصر تونسنیم خودمون رو بیرون
بکشیم. بچه ها به من گفتن و تو ریزه و زبلی، برو اره آب پیدا
کن. با بدبختی اومدم آب پیدا کردم. ولی خب آبی کثیف بود. چاره
نداشتم همون رو بردم. بچه ها با خوشحالی خوردند ولی بعدش
همه به استفراغ و بیرون روی
نزدیکی های غروب هر جوری بود از محاصره دراومدیم و از
دستشون فرار کردیم، ولی که داشتم از تشنگی تلف می شدیم.....
خیلی این در اون در زدیم تا بالاخره تو مسجد یه حوض آب پیدا کردیم.
اما چه آبی، اون قدر مونده بود که روش جلبک گرفته بود. جلبکها
کنار زدیم. سرمون رو تو حوض فرو بردیم و تا تونستیم از اون
آب لجن گرم خوردیم لکه ها تو دهنم می اومد، حالم به هم می
خورد. همه مون همین وضع رو داشتیم. بعدش سر بیرون آوردیم ولی عطشی مون از بین نمی رفت. دوباره از همون آب می خوردیم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
ناراحت شدم. گفتم عیب نداره. من خودم تا اونجایی که می تونم
میگم برای خطوط آب ببرند.
بعد از این سعی می کردم هر جا می رویم، دبه های آب را با
خودمان ببریم، از توی شط دبه ها را پر می کردیم. آب داغی که
رویش نفت و گازوئیل ایستاده بود. با این حال از آب لجن بهتر بود.
تلاش برای زنده ماندن آدمها مسلمة برایم اهمیت بیشتری داشت. با این همه توی مرز ها و رفت و آمدم به جنت آباد اگر جنازه ایی آورده بودند و کاری داشتند، انجام میدادم. هر چند داغ بابا و علی خیلی کم تحملم کرده بود. دیگر نمی توانستم چندان توی غسالخانه
طاقت بیاورم. اوایل از صبح که داخل غسالخانه می شدم شاید تا
وقت اذان هم بیرون نمی آمدم، ولی حالا اصلا قرار نداشتم. با
دیدن چهره ها و پیکرها با صدای بمبارانها طاقتم طاق
میشد صحنه های واقعی را می دیدم که حتی تصورش زجرآور
است. ترکش به شکم بچه ها خورده و روده هایشان بیرون ریخته
بود، یکی، دوتا از زنها غیر از پاره شدن شکم هایشان کلیه های
شان هم بیرون آمده بود. یک مورد آن قدر وضعش خراب بود که
می خواستم از او فرار کنم. سرش، پاهایش له و آنقدر داغان بود
که نمی توانستم تشخیص بدهیم چند ساله است انگار خمپاره درست
روی سرش منفجر شده بود جنازه هیچ جای سالمی نداشت. او را
فقط تیمش دادند و گفن کردند. همان موقع آنقدر خون از جنازه رفت که کفن خون آلود شد گفنتش؛ یه گوشه بذاریدش خون
هاش که خشک شد، دوباره کفنش کنیم
اولش که او را دیدم، دلم برایش سوخت ولی اصلا به طرفش نرفتم.
گفتم: چرا شهید شدی؟ بعد باهاش حرف زدم، از خودش پرسیدم:
چرا موندی که به این روز بیفتی؟ می گذاشتی می رفتی بعد دوباره
گفتم: کجا می خواستی بروی؟ هرجا میرفتی از دست اجل که
نمی تو تسنی فرار کنیا خوبه که از اینجا با شهادت رفتی و به اسم
شهید دفن می شوی. بعد یواش یواش عصبانی شدم. توی وجودم
فریاد زدم و گفتم خدا لعنت کنه صدام خدا نابودت کنه. اصلا چرا باید
جنگ بشه؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ تا کی باید تحمل کنیم؟ تا
کی باید این چیزها رو ببینم؟ یکدفعه احساس کردم گوشها و
صورتم داغ داغ شدند. پاهای همین جنازه را که برای جا به جا
کردنش گرفته بودم، رها کردم و با پرخاش و فریاد گفتم من دیگه
خسته شدم. من دیگه نمییام تو این غسالخونه لعنتی، من دیگه پام
رو پنجا نمی ذارم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
فصل بیست و هفتم
روزهای آخر حال و هوای خاصی داشتم، خودم را فراموش کرده
بودم. دیگر اصلا خودم را نمی دیدم، هر جا می رفتم، هر کاری
می کردم، فقط بابا و علی را می دیدم. بیشتر چهره على جلوی
نظرم بود، نمی دانم شاید داغش تازه تر بود که خودش را بیشتر
حس می کردم. کلافه و دلتنگش بودم. دیگر نه میل به غذا داشتنم
نه می خواستم استراحت کنم. هیچ چیز برایم مهم نبود، کارهایی که
می کردم، مسیرهایی که می رفتم، بر طبق عادت بود. توی ذهنم
مدام با آنها حرف می زدم، تصور می کردم جواب مرا می دهند.
سنگینی قدم ها و حضورشان را حس می کردم
همه این ناراحتی هایم با دیدن وضعیت شهر که دیگر کاملا چهره
جنگی به خود گرفته بود، تشدید می شد. شرایط بحرانی تر و بدتر
شده بود. هر چه از مسجد جامع فاصله میگرفتیم، ترددها کمتر و
محله ها خلوت تر می شد. هر جا پا میگذاشتم، آثار خرابی و آوار
به چشم می خورد، دیگر کمتر خانه ایی بود که ویران شده یا
زخمی برنداشته باشد. ماشین های مردم که توی خانه ها یا کنار
خیابان ها به خاطر نبودن بنزین مانده بودند، درب و داغان شده
بودند. رفتار حیواناتی که تک و توک می دیدیم، عجیب شده بود.
آنها که تا آن موقع با دیدن آدم ها دنبالشان می دویدند و سعی می
کردند کنار آنها پناه بگیرند، حالا تا آدم می دیدند وحشت زده فرار
می کردند، توی مسیرهایی که می رفتیم لاشه خیلی از حیوانها را
می دیدم که این طرف و آن طرف افتاده است. باد می وزید و خار
و خاشاک را در کوچه ها و خیابان های خالی این طرف و آن
طرف می برد همه چیز کابوس شهر ایران در حال سقوط را
تداعی می کرد
هواپیماها هم خیلی راحت در ارتفاع پایین پرواز می کردند. دیگر
از چند پدافندی که روزهای قبل کار می کردند هم، خبری نبود و
خلبان های دشمن مانورشان را می دادنده دیوار صوتی را می
شکنند و اگر بمباران هم نمی کردند، صدای فرشی جنگنده های
شان شیشه های باقیمانده را میشکست صدای شکستن دیوار صوتی
سردردهای بدی ایجاد می کرد
توی مطب تعداد دخترها کم شده بود. من، زهره فرهادی، صباح
وطنخواه و مریم امجدی با بلقیس ملکیان و مهرانگیز دریانورد تنها
دختران مطب بودیم. دیگر جرأت نمی کردیم توی خیلی از خیابان
ها و کوچه ها پا بگذاریم. حتی محله طالقانی که آن را خوب می
شناختم هم برایم خیلی ترسناک شده بود. تنها چیزی که سکوت وهم انگیز آنجا را برهم می زد، صدای خمپاره ها و توپخانه دشمن
بود. دیگر با ترس و لرز مسیر جنت آباد را طی می کردم. همه
اش منتظر بودم توی کمین عراقی ها بیفتم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستدوم🪴
🌿﷽🌿
می گفتند عراقی ها
توی محلة طالقانی پخش شده اند. آنجا هم فاصله کمی با جنت آباد
داشت. خیلی نگران لیلا و زینب جانم بودم. این روزها دهان به
دهان می گشت که تعدادی از مردم محله طالقانی و قزلی را به
نظارت برده اند و در محله هیزان، جلوی چشم پدرها و برادرها به
زنها هتک حرمت کرده اند و بعد مردها را کشته اند و زن ها را
در همان حال رها کرده اند. می گفتند: وقتی گروهای خودی بالای
سرشان می رسند، زنها با گریه و التماس از آنها خواسته اند به
ایشان رگبار ببندند و آنها را بکشند
این را که شنیدم، تا دو، سه روز نمی توانستم حرف بزنم، تولک
رفته بودم. حتی جرأت نمی کردم، خودم را جای آنها بگذارم، خون
دل میخوردم که این آدم ها چقدر ساده و زودباور بودند که تصور
می کردند بعثی ها با آنها کاری ندارند چرا حماقت کردند. یک
لحظه برای خودم و لیلا خیلی ترسیدم. ولی باز گفتم: مگر از اول این چیزها را نمی دانستی؟ از این اتفاقی که حرفش را می زدند،
روز هشتم جنگ پیش آمده بود و من تازه فهمیده بودم. به آن
روزها که برمیگشتم، می دیدم بی دلیل نبود مردها آنقدر با
بداخلاقی با ما برخورد
کردند. از این موضوع چیزی به ما نگفتند ولی فشار می آوردند از
شهر برویم. به خودم میگفتم؛ پس بیخود نبود وقتی ما می گفتیم:
می خواهیم برای امداد مجروحان به خطوط بیایم، با عصبانیت می
گفتند: هنوز مردها که نمرده اند شما زنها بخواهید به خطوط بروید توی مسجد هم دیگر همه مردهای مسجد به خط رفته بودند.
ابراهیمی دیگر نبود تشکيلاتی که جلوی دره کار روابط عمومی را
انجام می داد، جمع شده بود. آقای مصباح و بقیه را نمی دیدم. شیخ
شریف هم بیشتر توی خطوط درگیری بود و مصمم تر از گذشته
کار می کرد. بچه ها می گفتند؛ پسر شیخ مجروح شده و توی
بیمارستان بستری است. با این حال شیخ نتوانسته به دیدنش برود
من که همیشه شیخ شریف را خوشرو و پر از آرامش دیده بودم،
حالا می دیدم کمی عصبی و ناراحت است. علی رغم سعی اش
برای حفظ آرامش و عادی جلوه دادن اوضاع کم طاقت شده بود.
از سر و وضعش معلوم بود توی خطوط حسابی درگیر می شود.....
ردای تمیز و مرتیش کثیف شده بود و عمامه اش خاکی
بود. چند باری هم او را با لباسی
نظامی دیدم
انگار دیگر برای همه محرز شده بود که قضیه جنگ جدی است و
رژیم بعث عراق با این همه نیرو و تجهیزاتی که به میدان آورده،
فقط قصد گرفتن خرمشهر را در سر ندارد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef