#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیسوم🪴
🌿﷽🌿
صدایش غم داشت. با حالتی میگفت: أشهد أن لا إله الا
لله که انگار دارد به خدا شکایت می کند. با صدای غم گرفته بابا و
ناله هایش توی آن تاریکي اول صبح همه ریختند بیرون. زن دایی
گفت: فکر می کنم حسینی به پاپا شهادت علی رو گفته، بعد فهمیدم
دایی همان مسیر شب قضیه را به پاپا گفته بود و او تا صبح تحمل
کرده و به دا توی چادرش چیزی نگفته است اذان غم آلوډ پاپا که
تمام شد، با صدای بلند، روضه امام حسین )ع( در ظهر عاشورا
را خواند. پاپا همیشه آرام و متین صحبت می کرد، موقع ذکر
مصیبت صدایش هر لحظه بالاتر می رفت. یک یک اصحاب امام
را که به میدان رفتند و به شهادت رسیدند، می آورد و نحوه
رفتارشان را می گفت و اینکه حضرت زینب چه کار کرد. ما همه
بیرون چادر ایستاده بودیم شک می ریختیم، نمی دانستیم پاپا چطور
این خبر را به دخترش می دهد. از آن طرف دا فکر کرد پاپا این
روضه ها را برای شهادت بابا می خواند. پاپا همین طور گریه می
کرد و روضه
خواند و با صدای بلند محله های کربلا را توصیف می کرد تا به
شهادت علی اکبر )عليه السلام رسید و خیلی قشنگ گفت:
علی اکبر که شهید شد کمر أمام خم شد و بلافاصله بعدش گفت: سید علی هم مثل علی اکبر شهید شد. دا صدای شیونش بلند شد
همه همسایه ها از چادرهایشان بیرون آمدند، دور چادر پاپا شلوغ
شد. من داخل چادر پاپا شدم دا با دیدن من یک حالی شد ضجه زد
و از حال رفت. همین که چشم باز کرد از من پرسید: چرا به من
نگفتی؟ چرا این مدت به من چیزی نگفتی؟ با علم به من نگاه می کرد. از دستم حسابی عصبانی بود. حرص می خورد و زار می زد توی چادر نایستادم و بیرون آمدم. بالاخره لحظه ایی که ازش می ترسیدم، آمده بود رفتم و مشغول نماز صبح شدم. بابا به نماز ایستاد بقیه اقوام و همسایه ها گریه و زاری می کردند. دایی حسینی گفت: بلند شوید نمازهاتون رو بخونید، حالا گریه مونده براتون
با حرف دایی حسینی جمعیت برای نماز رفتن بعد نماز زن دایی
صبحانه درست کرد ولی دیگر چه کسی می توانست صبحانه
بخورد، همگی گریه می کردند. برای من هم انگار این خبر تازه
بود. آخر داغ شهادت علی توی این مدت برایم سرد نشده بود. هر
روز که چشم باز کرده بودم و یادم آمده بود بابا و علی نیستند.
همین وضع را داشتم. همین طور غمزده و پریشان
خبر شهادت علی از یک طرف دا را می سوزاند و از طرف دیگر
از اینکه من این مدت شهادت علی را از او مخفی کرده بودم، خیلی
ناراحت بود. می گفت: چهار ماهه على شهید شده و من نمی
دونستم! چرا به من نگفتی؟ چرا دروغ گفتی؟......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیچهارم🪴
🌿﷽🌿
نگاهم می کرد و حرص می خورد. یکهو دست برد و تکه شاخة
قطور درختی که آنجا افتاده بود را برداشت و به سر خودش کوبید.
فرقش به شکل ناجوری شکافت و خون جاری شد. یکی از
خواهران امدادگر، که از خرم آباد برای کارهای درمانی، امدادی
به آنجا آمده بود را به چادر با با آوردند. امدادگر هر چه سعی کرد
بتواند سر دا را بخیه کند، نتوانست شدت گریه و زاری دا، امان
چنین کاری را به او نمی داد. از موهای دا خون چکه می کرد
دیدم این طور نمی شود، نباید دا را به حال خودش گذاشت. به
خاطر خونریزی ممکن بود بمیرد، ناچار شدم خودم کاری که روی
شانه های دا پریدم و نشستم. بعد با پاهایم دستانش را به هم چفت
کردم تا حرکت نکند. سریع تیغ انداختم و موهای محل شکستگی
سرش را تراشیدم و بدون بی حس کردن شروع کردم به بخیه
زدن. دا تقال می کرد خودش را از دستم رها کند. من هم مجبور
بودم تند تند محل شکستگی را بخیه بزنم. مواد ضدعفونی کننده
ریختم تا زخم عفونت نکند. دست هایم می لرزیدند ولی مجبور
بودم خیلی نگرانش بودم زینب وحشتزده ایستاده بود و ما را تماشا می کرد و اشک می ریخت. سعید و حسن خشکشان زده بود. به
هر زحمتی بود، پنج تا بخیه زدم. بعد یک گاز بزرگ روی زخم
گذاشتم
سرش را با روسری بستم، آن قدر سریع این کارها را انجام دادم
که خودم هم نفهمیدم چی شد. دا بر اثر خونریزی بی حال شده بود.
زن دایی به دا آب قند خوراند و من آمپول تقویتی B دوازده بهش
تزریق کردم
دایی حسینی قبلا به اقوام و فامیل هایمان در دره شهر و زرین آباد
خبر داده بود برای افزاری خشم به مالوی بیایند. نزدیکی های
ظهر فامیل ها سر رسیدند و مراسم خاص کردی مصبیت و تعزیت
را شروع کردند. دور هم نشستند و مویه کردند، مرثیه خواندند و
میگردند، نوحه های سوزناکی می خواندند و همه تکرار می
کردند. زنها بی تاب می شدند صورت هایشان را چنگ می انداختند.
ساکنان اردوگاه هم در این مراسم شرکت کردند
دایی حسینی برای تهیه ناهار رفت پیش مالوی نزدیک پلدختر، از
رستوران کنار جاده دو میز آورد، آنها با خودشان گوشت، نان،
سیخ، منقل و... آوردند. برای میهمانان کباب درست کردند، زن ها هم سپری پاک کردند و به میهمانان ناهار دادند. بعد از ظهر بود
که دیگر
شهری ها و زرین آبادیها برگشتند. در یک هفته ایی که آنجا بودیم،
فامیل هایمان که از شهادت على باخبر شده بودند، گروه گروه می
آمدند و می رفتند. اهالی اردوگاه هم مرتب می آمدند و عزاداری
می کردند. مسئولان
ادوگاه در برگزاری مراسم کمک می کردند. اما پاپا خیلی شکسته شده
بود. او خیلی علی را دوست داشت و نبودش برای او سخت بود،
اصلا على، نور چشم پاپا به حساب می آمد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیپنجم🪴
🌿﷽🌿
های عزاداری بابا دائم در حال گفتن کیر و تشهد بود، بارها بلند
بلند می گفت: چرا من مادم و داغ سید علی و سیدحسین را دیدم بعد
مرا نوازش می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: دختر تو چه
دلی داشتی؟ چطور بار گران را تحمل کردی یه شیرزنی تو،
شیرزن، افتخار می کنیم به وجودت، ما را سربلند کردی با این
حرفها می خواست مرا دلداری بدهد. می می هم خیلی ناراحت بود ولی میمی و دا در این یک هفته آب شدند. اصلا دا پیر
و شکسته شده بود و این چند روز زینب که پنج سال بیشتر نداشت،
توی مجلس خانم ها دست به دست میگشت می بوسیدندش و
نوازشش می کردند، ولی سعید خیلی مظلومانه می آمد، آرام و میرفت
کنار من می نشست و مردم را نگاه می کرد. بلند هم که می شدم،
دنبالم می آمد رفتن دایی سلیم . که به تپه های لله اکبر ' اعزام شده بود . ناراحتی مان را بیشتر می کرد
بعد از یک هفته عزاداری ها تمام شد و دایی به ما گفت: دیگه
آماده بشید بریم تهران
خداحافظی سختی بود، با اوضاعی که پیش آمده بود و وضعیت
بحرانی کشور، امیدی دوباره تا بتوانیم همدیگر را بینیم. انگار
این آخرین خداحافظی بود، آخرین دیدار
با گریه و زاری از پاپا و میمی و بقیه جدا شدیم و به خرم آباد
رفتیم. از آنجا به مقصد تهران سوار اتوبوس شدیم. مردم با راننده
بر سر کرایه چانه می زدند و دعوا می کردند
طرفهای عصر رسیدیم تهران. لیلا یک بار بعد با من به تهران
آمده بود و بنیاد شهید به او نامه ایی داده بود. در آن نامه آدرس
خانه هایی که باید به آنجا می رفتیم، نوشته شده بود. اما لیلا نامه را
گم کرده بود و آدرس را دقیقا نمی دانست. می گفت، خانه طرفهای
یک میدان است
خدا را شکر اسم خیابان کوشک به یادش مانده بود، از این و آن
پرسیدیم و نشانی را پیدا کردیم. با بار و بندیلی که داشتیم، پای
پیاده از میدان توپخانه تا میدان فردوسی آمدیم و دوباره تا خیابان
منوچهری برگشتیم. از عابران می پرسیدیم: خیابان کوشک
کجاست؟ کسی بلد نبود
دیگر هوا تاریک و غروب شده بود. با بدبختی خیابان کوشک را
پیدا کردیم، وارد خیابان شدیم. لیلا ساختمان را چون قبال دیده بود،
گفت: همین جاست
ورودی ساختمان، آقایی از حراست بنیاد شهید مستقر بود. دایی
جریان را برای او توضیح داد مأمور حراست با بنیاد شهید تماس
گرفت. به ما اجازه ورود داده شد. مأمور حراست ما را به اتاقی
در انتهای راهرو راهنمایی کرد و اتاقتي تو در تویی را نشان داد
و گفت که یکی از این اتاق ها مال شماست.
این ساختمان هفت طبقه، قبلا محل سازمان برنامه و بودجه بود و
اتاق های زیادی داشت. همه اتاق ها تو در تو بودند و به همراه
داشتند از سر و روي ساختمان دوده و كثافت میبارید. کف اتاق ها
موکت شده بود. شوفازها کار می کرد و آب گرم بود. منتهی
شوفاژ اتاق ما خراب بود. خواستم اتاق را تمیز کنیم، چیزی
همراهمان نبود. اثانیه ایی که توی کمپ به ما داده بودند، نیاورده
بودیم. فقط وسایل ضروری مان را برداشتیم. دایی از همسایة روبه
رویی، جارو و خاک اندازی گرفت و خودش شروع کرد به جارو
کردن اتاق چون من و لیلا هنوز هم از تهران آمدن مان دلخور بودیم،
او برای اینکه دل ما را به دست بیاورد، هر کاری کرد. بالأخره با
هم دست به کار شدیم و در و دیوار را تمیز کردیم. هوای اتاق
خیلی سرد بود. این قدر سرد که دندان هایمان به هم می خورد. پتو
و متکا نداشتیم. به دایی گفتیم: حالا چکار کنیم؟
گفت: الان که جایی باز نیست. حالا بروم شام بگیرم بعد ببینم چه
می شود. دایی و محسن چند نان بربری و کباب گرفتند. اولین بار
بود که نان بربری میخوردیم و خیلی برایمان کیف داشت. گرسنه و
خسته بودیم، خیلی غذا به دهانمان مژه کرد. ولی سرما خیلي
اذیتمان می کرد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیششم🪴
🌿﷽🌿
دیوار رو به خیابان اتاق از سقف تا کف شیشه
بود و سرما از بین درزهای شیشه به داخل نفوذ می کرد. دایی
دوباره رفت و به همسایه روبرویی گفت: اگر پتوی اضافی دارید،
چند تا به ما بدهید این بچه ها سرما نخورند. خانم خرمی، همسایه ایی که دایی به در اتاق شان رفته بود، قبلا با شوهرش در این
ارتباط بودند. او لحاف کرسی، دو تا پتو و چند تا متکا به ما داد.
یکی از پتوها را به عنوان و روی زمین انداختیم و غیر از دایی
همه روی آن خوابیدیم. لحاف کرسی را رویمان کنیم. دایی هم با
پتویی خوابید. با اینکه لحاف بزرگ بود ولی تعداد ما هم کم نبود
بکش بکش داشتیم، بچه ها را وسط خوابانده بودیم. می ترسیدیم
سرما بخورند. من کنار پنجره خوابیدم. صبح همه می خندیدند که خوب شد لحاف مردم از بکش بکش ما پاره نشد. دایی گفت: با محسن به سربندر برمی گردند تا وسایلمان را بیاورند. من و ليلا دائی را اذیت کردیم و گفتیم راضی نبودیم ما را تهران بیاورید. اگر بچه ها مریض شوند چه....
بعد از رفتن دایی حسینی و محسن، ظهر شد و ما مانده بودیم برای ناهار چه کار کنیم. من و لیلا و سعید راه افتادیم برویم غذابخریم.
جایی را بلد نبودیم تا انتهای خیابان کوشک رفتیم و دیدیم از مغازه
و رستوران خبری نیست. به سالم بودن ساندویچ هم اطمینان داشتم
دور زدیم و به خیابان انقلاب رسیدیم. نزدیک خیابان الله زار
چلوکبابی ایی بود که بله می خورد و پایین می رفت. من و سعید دم
در، جلوی پله های رستوران ایستادیم، منصور فرستاده غذا بخرد.
او رفت چهار، پنج پرس خرید و آمد. حالا مانده بودیم راه را
چطور برگردیم که این همه راه را دور نزنیم. پرسیدیم: فردوسی از
کدام طرف است و گفتند: همین خیابان را مستقیم بروید پایین به میدان
فردوسی می رسید. وقتی رفتیم، دیدیم چه اشتباهی کرده ایم. این همه
راه را تا خیابان سعدی رفته ایم و بعد به خیابان انقلاب آمدیم، آن
شب را با همان وضعیت خوابیدیم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
دا دو، سه روز بعد از آمدن به تهران به سختی مریض شد و در
رختخواب افتاد. طوری که نمی توانست از جایش بلند شود، همه
مان بد جوری نگران شده بودیم. آن قدر حالش بد بود که می
ترسیدیم دا را از دست بدهیم. بعد از چهار ماه ندیدن علی، انتظار
نداشت، خبر شهادتش را بشنود. در همین روزها یکی از اقوام به
دا گفته بود توی روزنامه به مجروح به نام سید علی حسینی
مصاحبه کرده اند. احتمالا على شما شهید نشده، مجروح است. دا
هم باور کرده بود، به دا گفتم: فلانی اشتباه کرده، من با دست خودم
علی رو دفن کردم. مگه میشه من برادرم رو نشناسم! این تشابه
اسمی باشه. بیا بریم بنیاد شهید بین چند تا پرونده به اسم سید علی حسینی دارند
معلوم شد مجروحی که آشنای ما نشانی اش را به ما داده بود،
ترک زبان و اهل تبریز است. با وجود این، دا نبود علی را باور
نمی کرد و چشم انتظارش بود، دچار عذاب وجدان شده بودم که
چرا همان روز شهادت علی، موضوع را به او نگفتم. از طرفی
می دانستم دا اگر سر مزار على بیاید ماندنی می شود. عین میخی
که به زمین بکوبند، محال بود از خرمشهر بیرون بیاید. از بس که
از نظر عاطفی به علی وابسته بود. آن قدر به حرف على اعتقاد
داشت که انگار حرف او آیة قرآن بود. به خاطر همین، وقتی ليلا
گفته بود، علی پیغام داده از شهر بیرون بروید، قبول کرده بود
همین روزها برادر مازندرانی با یکی دو نفر از بنیاد شهید آمدند و
گفتند: هر چه نیاز دارید، لیست کنید برایتان بفرستیم
من از قبل به دا سپرده بودم اگر از چایی آمدند، حق نداری سر
سوزنی چیزی بخواهی، ما شهید نداده ایم که بیاییم اینجا چیزی
بگیریم. به همین جهت، به آقای مازندرانی گفتیم چیزی نیاز نداریم
گفت: لباس بگیرید، بچه ها سرما می خورند. گفتم: ما چیزی لازم
نداریم. گفت: خواهر من شما الان هیچی ندارید. وسایل ضروری
که باید داشته باشید، ندارید. گفتم: خودمان تهیه می کنیم، گفت: نمی
شود، شما وضعیت حقوقی تان مشخص نیست. سماجت نکنید گفتم:
نه ما نیاز نداریم، دا هم می گفت: هر چه دخترم یگوید. خیلی برایم
سخت بود. وقتی کسی میگفت چیزی برایتان بیاورم، احساس می
کردم بدترین کار را درباره ما انجام می دهد. أحساس خفت می
کردم. آقای مازندرانی خیلی صحبت کرد. او می گفت: شما فکر
نکنید خدای ناکرده چیزی که میگیرید، صدقه است یا منتی سرتان
است. شما ولی نعمت ماید.
آنقدر صحبت کرد تا من رضایت دادم وسایل مختصری به ما
بدهند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیهشتم🪴
🌿﷽🌿
وقتی دایی و محسن برگشتند، آقای زین الدین مسئول
ساختمان با محسن رفتند بنیاد شهید و به تعداد نفرات پتو و تشک و مقداری ظرف و ظروف مثل بشقاب، قابلمه و گرفتند و آوردند.
وقتی محسن با وانت وسایل آمد، من خیلی ناراحت شدم. دا که حال
و وضع مرا دید، گفت: خب مادر، این ها لازم اند. دیدی تو این
چند شب از سرما مردیم، همین طور پیش می رفت همه مان
مریضی می شدیم
بعد از اینکه وسایل را به ما دادند. من پتو و لحاف خانم خرمی را
پس دادم. پیش مسئول ساختمان رفتم و گفتم: شما گفتید توی این
اتاق غیر از خانواده ما خانواده دیگری هم می آیند. حالا کوچک
بودنش هیچ، ولی این اتاق تو در تو است و فقط یک در ورود و
خروج دارد. خانواده دوم از کجا می خواهند رفت و آمد کند؟ یک
فکری برای ما بکنید
مسئول ساختمان، اتاق دیگری را که درست روبه روی پله ها بود،
به ما داد. اتاق خیلی بزرگ بود و دو تا در داشت. دری از این
طرف اتاق و در دیگری آن طرف وسط اتاق پرده
کشیده بودند و بقیه اش باز بود و به این شکل دو قسمت اتاق به
همراه داشت. آنجا را تر و تمیز کردیم و مستقر شدیم و توی این طبقه چند
خانواده شهید دیگر هم زندگی می کردند که قبل از ما به آنجا آمده
بودند. یکی از آنها خانواده خرمشهری عیالواری بودند که با
عروس و دامادش با هم زندگی می کردند. آنها تنها آشپزخانه طبقه
را که قبلا آبدارخانه سازمان به حساب می آمد، قرق کرده، وسایل آشپزخانه و اجاق گاز و یخچال خودشان را آنجا گذاشته بودند.
اجازه نمی دادند ما از آشپزخانه استفاده کنیم. خانم اکبری همایة
دیگرمان در اتاق خودش آشپزخانه ایی داشت و با این ها درنمی
افتاد. این خانواده عیالوار حرفشان این بود که چون قبل از دیگران
آمده اند، آشپزخانه مال آن هاست. مدتی بعد چون وضع مالی
خوبی داشتند خانه ایی اجاره کردند و از ساختمان کوشک رفتند،
مسئول ساختمان، بعد از رفتن آنها اعلام کرد هیچ کس حق تصرف
آشپزخانه را ندارد و آنجا برای استفاده عموم است. از آن به بعد
هرکسی زودتر می رفت، کارش را انجام می داد و بقیه باید صبر می
کردند تا نوبت شان برسد
سرویس بهداشتی هم دو تا بیشتر نبود که یکی از آنها را بسته
بودند. جمعیت هر طبقه از یک سرور استفاده می کردند. به تدریج
که تمام اتاق های ساختمان تر می شد، صف استفاده از آشپزخانه و
سرویس بهداشتی هم شلوغ می شد. کم کم موکت کف راهروها را
چون دیدند موکت ها عاملی برای انتقال کثیفی و آلودگی است.
ساختمان حمام داشت و ما برای استحمام مجبور بودیم به حمام های بیرون برویم.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسینهم🪴
🌿﷽🌿
خیلی طول کشید تا به زندگی در تهران و آن ساختمان عادت کنیم.
همه این قضایا به کناره مسأله بی بند و باری که در خیابان ها می
دیدم، آزارم می داد. دفعه قبل که برای درمان به تهران آمده بودم،
موقع برگشت به محل اسکان خانواده آقای محمدی، در صف
اتوبوس های تهران نو ایستاده بودم. غروب بود و چون اتوبوس
نبود، مردمی که توی صف ایستاده بودند با هم حرف می زدند.
آنها می گفتند: مردم خرمشهر بیخود شهرشان را رها کردند و به
شهرهای دیگر رفته اند یا به تهران آمده اند. ناگهان آژیر قرمز به
صدا درآمد و همه جا یک دفعه خاموش شد. ضدهوایی ها شروع
به تیراندازی کردند. مردم می ترسیدند، یکی، دو تا از خانم هایی که در صف بودند، غش کردند. همه مضطرب بودند. من موقعیت
را مناسب دیدم و گفتم: شما با دیدن هواپیمای دشمن غش و ضعف می کنید و فکر جایی هستید که خودتان را پنهان کنید، چطور به مردم خرمشهر که شب و روز توپ و خمپاره روی سرشان
میبارید دری وری میگویید. حالا شما می گویید خرمشهری ها
ترسو بودند و فرار کردند شما خودتان می توانستید با این وضع
دوام بیاورد؟
بعد از حرف های من، آن عده که از جنگزده ها گله و شکایت می
کردند، ساکت شدند و چند نفری هم حرف های مرا تأیید کردند.
بعد گفتم این قدر به مردم جنگزده زور نگوید صدام ظلم کرد، شما
نکنید. الان مردم آبادان هم همین وضع را دارند. در محاصره
دشمن هستند، هیچی به دستشان نمی رسد ووو ..
دست خودم نبود. شنیدن این حرف ها خیلی برایم سنگین بود. وقتی
می دیدم بچه ها در منطقه آن طور پرپر می شوند، خیلی بحث می
کردم. تصورم این بود که مردم نمی دانند جنگ یعنی چه و چه
اتفاقی دارد می افتد. البته اوایل خبرها درست و گسترده پخش نمی
شد، ولی با گذشت زمان مردم بیشتر در جریان مسائل جنگ قرار
گرفتند
یکی از کسانی که برای ساختمان کوشک خیلی زحمت می کنید،
حاج آقا مطلایی بود )به رحمت خدا رفته است. او در خیابان
منوچهری تجارتخانه داشت. از اعضای هیات امنای مسجد قائم و
بسیار انسان شریف و دینداری بود. مرتب به ساختمان کوشک
مرکشی می کرد و از ساکنان می خواست هر کاری دارند یا چیزی
می خواهند به او بگویند تا فراهم کند. می گفت: وظیفه ما خدمت
به شماست
در ساختمان کوشک عالوه بر خانواده های شهدا و عده ایی از
جنگزدگان تعدادی از خانواده های مستضعف تهرانی هم ساکن
بودند. به مرور حال و هوای ساختمان داشت عوض میشد. از بنیاد شهید خواستیم فکری به حال بچه های کم سن و سال ساختمان
بکنند، طبقه هفتم ساختمان را که قبال سالن غذاخوری و
کنفرانس سازمان برنامه و بودجه بوده به مهدکودک و کلاس های
فرهنگی تبدیل کرد. در آنجا کلاس های قالیبافی، قرآن، عاملی و
برگزار می شد، درمانگاهی هم در طبقه سوم راه انداختند
پزشک و پرستاری را دعوت به همکاری کردند و مسئولیت
تزریقاتش به عهده من گذاشته شد. کار درمانگاه کم کم رونق گرفت و همسایه های مجاور ساختمان کوشک هم به آنجا مراجعه می
کردند
با راه اندازی کلاس های آموزشی و تفریحی برای بچه ها، کمی
از نگرانی خانواده ها کم و از شیطنت و بازی بچه ها خالی
شد
دهه فجر سال ۱۳۵۹ بنیاد شهید برنامه بسیار خوبی برگزار کرد.
خانواده های شهدا را به استادیوم آزادی می بردند. در این
رفت و آمدها ما بعضی از آشناهای قدیم و همشهری هایمان را می
دیدیم. برنامه های متنوع ورزشی، فرهنگی در سالن دوازده هزار
و استادیوم ارائه می شد. یک بار هم علامه محمد تقی جعفری آنجا
آمدند و سخنرانی دند. علامه جعفری خیلی ساده و بی خش
بودند. موقع سخنرانی هم چنان ساده و تیرا صحبت کرد تا برای
همه قابل استفاده باشد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلم🪴
🌿﷽🌿
یکی از روزها من و لیلا در استادیوم عبدلله معاوی را دیدیم، او را همراه مجروحینی که نمایشگاه بستری کرده بودند، به آنجا
آورده بودند. با دیدن عبدلله خیلی خوشحال شدیم. جلو رفتیم و سلام کردیم. دیدم عبدلله مرا نمی شناسد و فقط لیلا را به خاطر و آورد خیلی ناراحت شدم هر چه گفتم: عبدلله منم زهرا خواهر سیدعلی،
سیدعلی حسینی یادت نمی آید؟ تو جنت آباد با هم کار می کردیم. می گفت: نمی شناسم، نمی دانم. من کپ کرده بودم. سعی کردم
خاطرات آن روزها را به یادش بیاورم، گفتم: عبدلله یادته یک بار
پیاده از جنت آباد برمیگشیم مسجد جامع، سگی دنبال مان افتاده بود،
هر کار کردیم ولمان نمی کرد؟ می گفت: نه یادم نیست.
جریان از این قرار بود که یک روز از جنت آباد با زهره فرهادی،
صباح ولتخواه و ليلا از جنت آباد به طرف مسجدجامع می
رفتیم. حسین عیدی و عبدلله هم همراهمان بودند. آنها چند قدمی
جلوتر حرکت می کردند. به خاطر آتش شدیدی که روی
شهر و میریخت، حتی حیوانات هم احساسی امنیت نمی کردند. ما
همین طور که پیاده میرفتم یکی به دنبال ما می آمد. حیوان بیچاره
با هر صدای انفجاری که به گوش می رسید
فاصله اش را با ما کمتر می کرد. در همین حین ماشین پیکانی رد
شد. عبدلله جلوی آن را گرفت و به ما گفت، سوار شویم
در عقب را که برایمان باز کرد و ما سوار شدیم، سگ هم داخل
ماشین پرید، ما از در دیگر پیاده شدیم. سگ هم پیاده شد. ما آرام
و بی صدا خندیدیم. عبدلله متوجه شد ما داریم می خندیم. گفت:
یعنی چی؟ چرا سوار شدید؟و پیاده شدید؟
سگ را نشانش دادیم. عبدلله جلوی سگ را گرفت و ما سوار
شدیم. خودش و حسین هم صندلی جلو نشستند تا نزدیکی های
مسجد سگ دنبال ماشین می آمد
حالا همه این اتفاقات را از یاد برده بود از همراهانش پرسیدم:
چرا وضع عبدلله اینطوریه؟
گفتند به خاطر اصابت ترکش به سرش، دچار فراموشی شده
چند روز بعد دوباره او را دیدیم. این بار عبدلله مرا می شناخت و
لیلا را به جا نمی آورد یکی، دو بار دیگر هم عبدلله را دیدم. همان
طور بود. بعدها از دوستانم شنیدم در اثر همان ترکش به شهادت
رسیده است
در تهران فکر کار در بیمارستان های آبادان و خدمت به
مجروحین رهایم نکرد. درصدد بودم یک دوره آموزشی امدادگری
را بگذرانم تا با مدرک آن بتوانم به منطقه برگردم یا در بیمارستان
های تهران مشغول به کار شوم. به هلال حمر مراجعه کردم.
نتیجه نگرفتم. آنها میگفتند: جزوه های آموزشی اصطالحات
انگلیسی دارد و کسانی می توانند سر کلاس حاضر شوند که زبان
انگلیسی بدانند. من هم که تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس
نخوانده بودم، از زبان چیزی نمی دانستم. هر چه به مسئول
آموزش اصرار کردم که سر کلاس اصطالحات را یاد می گیرم،
قبول نکرد
یک بار دکتر کمالی زاده همراه گروهی به ساختمان کوشک
آمدند. گروه دکتر کمالی زاده به خانواده های جنگزده
سرکشی می کردند. دکتر از جمله پزشکان اعزامی به درمانگاه کمپ سریندار بود و مرا از آنجا می شناخت. او را که پیرمرد
خوب و متعهدی بوده به اتاق مان دعوت کردم. وقتی داخل اتاق
آمده از آنجا که خیلی به نظافت و بهداشت اهمیت می داد، خیلی از
اتاق ما تعریف کرد. کف اتاق را موکت کهنه ایی پهن کرده بودیم
و از بس جارو زده بودیم، کرک هایش از بین رفته بود. دکتر گفت: عین
درمانگاهی که تمیز می گردیده اینجا را هم خوب تمیز کرده اید
گفتم: خب اینجا محل زندگی ماست. بعد أو اصرار کرد با شناختی
که از من دارد، بروم در مطبش کار کنم. دکتر میگفت: منشی
مطب از هواداران منافقین است و دائم با بیمارانش بحث می کند.
به همین خاطره دکتر می خواست عذرش را بخواهد و شخصی
دیگری استخدام کند یک روز رفتم مطب دکتر را در شهرری
دیدم. راهش برایم خیلی دور به نظر می رسید نمی توانستم هر
روز این مسیر را رفت و آمد کنم. از طرفی چون مطب خصوصی
بود، مرا قانع نمی کرد. دوست داشتم در بیمارستان با مجروحان
سر و کار داشته باشم. به همین خاطر از دکتر عذرخواهی کردم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
با تمام برنامه ها و کارهایی که در درمانگاه کوشک داشتم، خیلی
وقت از وضعیت و حال و هوای این شهر چنان برایم غیر قابل تحمل می شد که به حد انفجار و میرسیدم.
ناچار به سربندر یا مالوی می رفتم. در سفر به مالوی بچه ها را
هم همراه خودم بردم، چون مدرسه نمی رفتند، وقتشان آزاد بود.
وقتی ما تهران آمدیم دی ماه بود و
امتحانات ثلت اول را برگزار کرده بودند. به همین خاطر،
بچه ها از درس خواندن بین سال عقب ماندند من از ترس اینکه در
این شهر بزرگ و دراندشت اغفال شوند یا بلایی سرشان بیاید آنها
را با خودم می بردم، اما سربندر را تنها می رفتم، چون بمباران
شدید شده بود و جاده ماهشهر به دست عراقی ها افتاده بود. در
سربندر به خانه خانم براتی میرفتم. او ستار بود، زمانی که در
کمپ زندگی می کردیم، چند بار به خانه شان رفته بودم. شوهرش
در شرکت پتروشیمی کار می کرد و آنها در خانه های شرکتی
زندگی می کردند. وقتی به درمانگاه کمپ رفتم از بچه هایی که قبلا
با هم کار می کردیم، کسی را ندیدم. حتی مردم کمپ هم دیگر برایم
آنقدر آشنا نبودند. خیلی از خانواده ها به شیراز یا بهبهان رفته یا
در ماهشهر سربندر خانه اجاره کرده بودند، فقط چند تا از همسایه
ها را که به امید بازگشت به آبادان مانده بودند، دیدم وقتی به
مالوی یا سربندر می آمدم، خیالم از بابت دا راحت بود، دایی
حسینی و دایی علی به خاطر وضعیت جنگی کارشان به تهران
منتقل شده بود، پیش ما زندگی می کردند هر دو، سه هفته یکبار به
خانواده هایشان در خرم آباد سر می زدند. خرم آباد را هم مرتب
هواپیماهای عراقی بمباران می کردند. یکی، دو بار نزدیک خانه
دایی حسینی به شدت بمباران شد. طوری که هر بار دایی خانه اش
را عوض می کرد. حضور دایی ها در تهران برای ما امنیت خاطری
بود. ولی با این همه دا دیگر خودش هم مرد زندگی شده بود و هم
زن زندگی همه مسئولیت ها به گردن او بود. ما باید زندگی را با
حقوق موقت و ناچیزی که بنیاد تعیین کرده بود، می گذراندیم و به غذا و لباس بچه ها می رسیدیم
محسن با اینکه از من بزرگتر بود ولی هنوز به حدی نرسیده بود
که احساس مسئولیت کند. ضمن اینکه افتادن از پشت بام هم روی
حافظه اش تا اندازه زیادی تاثیر گذاشته بود محسن دوست داشتن
سر کار برود همیشه سخت ترین کارها را انتخاب می کرد. روی
همین حساب وقتی کار جواب دادن به تلفن های ساختمان کوشک را
به او سپردند، چندان دوام نیاورد. می گفت: پشت میز نشستن و دائم
تلفن جواب دادن کار من نیست، آن قدر پافشاری کرد تا بالاخره با
رضایت دا محسن به جای بابا در شهرداری خرمشهر مشغول کار
شود
شهرداری خرمشهر به خاطر اشغال شهر به منطقه جنوبی شهر
کوت شیخ، منتقل شده بود، آنها با وجود اینکه بابا سابقه چندانی در
شهرداری نداشت، حاضر شدند محسن را استخدام کنند. کار محسن
با عده ایی از آتش نشانان این بود که آتش سوزی ناشی از بمبارانها
را مهار کنند. دا اول به خاطر خطرات این کار راضی نمیشد
محسن برود. می ترسید او هم طوریش بشود ولی بالأخره محسن
رفت هنوز وضعیت جنگ مشخص نبود. ما فکر نمی کردیم جنگ این
قدر طولانی شود و به بخاطر همین، وضعیت خانواده های شهدا و
جنگزده چندان مشخص نبود. به تدریج که چنگ طولانی شد، بنیاد
شهید هم برنامه و قوانین خاصی تصویب و برای خانواده های
شهدا حقوقی تعیین کرد. دو، سه سال بعد شهرداری، خانواده
شهدای کارمند و کارگر خودش را زیر پوشش گرفت و خانواده ما
از حمایت مالی بنیاد خارج شد. برای تعیین حقوق را باید تم می
شد. اول رفتیم کالنتری محل و فرم پر کردیم. بعد چند نفر از
کالنتری آمدنده اتاق مان را دیدند تا وسایل خانه را به اصطلاح
صورتجلسه کنند. هر چه گفتیم ما جنگزده ایم و از خرمشهر چیزی
با خودمان نیاورده ایم، این چند تکه وسایل را هم اینجا تهیه کرده
ایم به خرجشان نرفت و کار خودشان را کردند
از وسایل اتاق که چند تا پتو، متکاه یک چراغ خوراکپزی، یک
عدد پیکنیک و چند تا کاسه بشقاب بود آمار گرفتند و لیستی تنظیم
کردن فرم برنامه را دادند و گفتند: بهشت زهرا باید فوت پدرتان
را تایید کند. گواهی بیاورید، کارتان انجام شود
روزی که می خواستم به بهشت زهرا برویم، سیدعباس . شوهر
خاله سلیمه ، همراهمان آمد. مسیر را بلد نبودیم. توی مسیر خیلی
معطل شدیم، وسط هفته بود. کنار اتوبان ایستادیم تا بالاخره سوار
ماشینی شدیم و به دفتر بهشت زهرا رفتیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلدوم🪴
🌿﷽🌿
ساعت یک، دو بعد از
ظهر بود.
داشتند دفتر را تعطیل می کردند، دا را بیرون دفتر نشاندم و خودم
و سید عباسی داخل رفتیم مردی که پشت میز نشسته بود، دفتر جلد بزرگی را باز کرد، شناسنامه علی و بابا را گرفت و
مشخصات آنها را در دفتر نوشت....
نور آفتاب از پنجره بزرگ شیشه
ایی اتاق به روی دفتر می تابید، مرد صفحات آخر شناسنامه ها را
باز کرد و مهر ابطالي آنها را زد و شناسنامه ها به طرفم دراز
کرد. برای اولین بار بعد از شهادت بابا در حضور دیگران زدم
زیر گریه. برایم خیلی سخت بود شاهد چنین صحنه ایی باشم. ببینم
تنها و آخرین چیزی که از بابا و علی قیماند، باطل شود، باور کنم
آنها دیگر وجود ندارند. انگار این شناسنامه ها تا آن موقع افسانه
ای از امید من به حضور آنها بود. ولی وقتی مهر »باطل شده
روی آخرین یادگاری بابا از على خورد، احساس کردم واقعا همه
چیز تمام شد. موقع برگشت من و دا و شوهرخاله ام مرده و ساکت
بودیم. از صبح به خاطر این کار کلی دوندگی کردیم و عجله به
خرج دادیم. و حالا که کار انجام شده بود، بی حوصله، بدون هیچ
عجله ایی سرمان را پایین انداخته و آرام از بهشت زهرا
بیرون می رفتیم بعد از آن هر وقت به زیارت مزار شهیدان جهان
آرا، غیور اصلی و حسین حمزه ایی بهشت زهرا می روم، دیدن
آن دفتر، خاطره آن روز را برای من زنده و مجسم می کند
فصل سی و دوم
وضعیت تهران چندان از نظر سیاسی آرام نبود. منافقین هر روز یکجا بساط پهن می کردند و میتینگ راه می انداختند و بحث و
جدل می کردند. چون حرفهایشان براساسی منطق نبود، با مخالفین
خود درگیر می شدند، می زدند و لت و پار می کردند. یکی از
جاهایی که هر روز منافقین جمع می شدند، پارک الله بود. معمولا
بعد از هر بحثی هم درگیری پیش می آمد. من سعی می کردم در
بحث هایشان شرکت کنم بلکه بتوانم با استدلال هایم پرچی
حرفهایشان را کنم و نگذارم یکه تازه میدان باشند
آن روزها منافقین کمین می کردند و بچه های انقلابی را در کوچه
های خلوت گیر می انداختند و به قصد کشت می زدند. به خیال
خودشان هم می گفتند ما دشمن را از پا درآوردیم.
روز چهاردهم اسفند ۱۳۵۹ که منافقین در سخنرانی بنی صدر، داد
و فریاد راه انداختند و شلوغ کردند من هم حضور داشتم. موقع
برگشت به خانه احساسی کردم مرا تعقیب می کند سه نفر بودند. با
ظاهری عجیب و غریب. دو نفرشان دختر و دیگری پسر بود. با
خودم گفتم به من که کاری ندارند، ولی چند لحظه بعد یکی از
دخترها همین طور که من تند تند قدم برمی داشتم از پشت با آدیداس
گنده ایی که به پا داشت، محکم به ساق پایم کوبید. دیدم نمی شود با این ها طرف شد، آنها سه نفرند و مجهز به همه چیز که کمترین
شان تیغ موکت بری است و من تنها هستم و چیزی برای دفاع
ندارم. شروع کردم به دویدن و به سرعت خودم را به خیابان
اصلی رساندم و در بین جمعیت قرار گرفتم. آنها هم دیگر در آنجا
جرات عرض اندام نداشتند
کمیته ایی در خیابان فردوسی بود. آنها از حراست ساختمان
کوشک خواسته بودند چند از خانم های مورد اعتماد را برای
همکاری با آنان معرفی کند. حراست من و ليلا را به معرفی کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلسوم🪴
🌿﷽🌿
و من چون زیاد تهران نمی ماندم، صباح وطنخواه را به جای
خودم معرفي کردم آن زمان صباح وطنخواه با خانواده اش در
ساختمان کوشک ساکن شده بودند. دوستی ما از روزهای اول
جنگ شکل گرفته بود در آنجا ادامه پیدا می کرد هر وقت برادران
کمیته در درگیری ها و بمب گذاری ها زنان منافق را دستگیر می
کردند دنبال ما می فرستادند تا بازدید بدنی آنها را ما انجام بدهیم، اینجور افراد تا به کمیته برسند بعضی از وسایل شان را جایی می
انداختند و سر به نیست می کردند. بعضی وقت ها هم موفق
میشدند. به نظرم آدم های عجیبی بودند، گاهی توی جیب های آنها
فلفل و نمک هم پیدا کردیم. به آنها می گفتم این فلفل و نمک را
برای چی همراهتان برداشتید؟ مگه قرار در خیابان پخت و پز
کنید؟ بعضی از آنها آنقدر گستاخ بودند که می گفتند: می خواهیم
بریزیم روی زخم هایتان
گفتم: حالا زخم های ما هم سوخت این طوری دل شما خشک می
شود؟ می گفتند: آره چرا نه؟
فصل سی وسوم
تهران شهر دوست داشتنی برای ما نبود، اما وجود امام و امید
زیارت ایشان، مدتها فكر ما را به خود مشغول کرده بود. من و
لیلا و خواهران وطنخواه . صباح، صالحه، فوزیه دوشنبه و
پنج شنبه هر هفته که امام ملاقات عمومی داشتند ساعت شش برای
زیارت امام به جماران می رفتیم. دیدارهای امام معمولا ساعت
هشت و ده صبح صورت می گرفت. ولی چون مردم زیادی برای
دیدار می آمدند، جماران غلغله می شد. ما هر چه سعی می کردیم
زودتر برسیم، فایده ای نداشت. قبل از ما همیشه عده ایی زودتر
رسیده بودند. راههای ورودی آن قدر از جمعیت پر میشد که دیگر
کسی به اختیار خودش حرکت نمی کرد. همه با فشار جمعیت پیش
می رفتیم
امام می آمد دستی تکان می داد و می رفت. بعضی وقت ها هم
همانجا می نشستیم تا با دیدارکنندگان بعدی هم امام را ببینیم. خانم
های انتظامات که می آمدند ما را بیرون کند میگفتم تورو به خدا اجازه
بدهید ما یک بار دیگر امام را بینیم
به این شکل چند بار امام را می دیدیم. ولی سیر نمیشدیم. دوست
داشتیم به ملاقات خصوصی امام برویم. هرچه اصرار می کردیم
به ما وقت خصوصی بدهند، موافقت نمی کردند..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلچهارم🪴
🌿﷽🌿
مدتی بود من و خواهران وطنخواه تصمیم گرفته بودیم به آبادان
برگردیم. خواهران وطنخواه با تعدادی از بچه های خرمشهر در
بیمارستان طالقانی آبادان کار می کردند. بالاخره یک روز حدود
اذان ظهر جلوی در حسینیه جماران ایستاده بودیم. همان موقع آقای
کروبی را دیدیم. جلو رفتیم و گفتیم: آقای کروبی تورو خدا کاری
کنید تا ما پیش امام برویم
آقای کروبی گفت: خود مرا هم به زور راه می دهند، چطور شما
را ببرم
گفتم: شما می توانید، ما قصد داریم به منطقه برویم، نگذارید. این حسرت در دل ما بماند
گفت: شما همان خواهری نیستید که آقای محمدی به مجلس آورد و
معرفی کرد؟ گفتم چرا خودم هستم گفت: باشد من الان نامه ایی می نویسم ولی تعهد نمیکنم قبول کنند. بعد همان وسط کوچه
وسایلش را گشت. کاغذ پیدا نکرد. پاکت نامه ایی در آورد و پشت
پاکت نوشت: این خواهران خرمشهری اند و می خواهند به منطقه
بروند. اجازه دهید با امام ملاقات خصوصی داشته باشند پاسدارانی
که حفاظت بیت امام بر عهده شان بود، دیدند ما از آقای کروبی
نامه گرفتیم. ما از گرفتن نامه خوشحال شدیم ولی باز اطمینان نداشتیم
حتما راهمان بدهند. توی این حال و احوا بودیم که یکی از برادران
پاسدار جلو آمد و گفت: برای چی اینجایید؟ موضوع را گفتیم.
پرسید: واقعا شما خرمشهری هستید؟ گفتم: بله گفت: فردا صبح بیایید من خودم هماهنگ می کنم پرسیدم: می توانیم کسان دیگری را هم بیاوریم. گفت: بله ولی زیاد شلوغ نشود.
آنقدر خوشحال بودیم که نفهمیدیم توی جمعیت صالحه وطنخواه را
گم کرده ایم سوار اتوبوس شدیم. از جماران به تجریش و از
آنجا سوار اتوبوس های خط
شدیم، مستقیم آمدیم میدان فردوسی پیاده شدیم و به خانه رفتم.
تازه وقتی به ساختمان کوشک رسیدیم، یادمان افتاد صالحه هم با ما بوده، از هم پرسیدیم: بچه ها صالحه کو؟
چون خسته بودیم و می دانستیم اگر هم این همه راه را برگردیم او
را پیدا نمی کنیم وقتي نرفتیم. صالحه بیچاره نه بلیت داشت، نه
پولی همراهش بود. ظهر که پیاده راه افتاده بود بعد از غروب خسته و کوفته به خانه رسید و کلی به ما بد و بیراه گفت. صالحه میگفت
راه بلد نبودم. خیابان ولی عصر را از تجریش مستقیم پایین آمدم، به چهارراه ولی عصر که رسیدیم به سمت فردوسی پیچیدم گفتم: خب پول قرض می کردی. گفت: خجالت میکشیدم
فردا صبح زود همه مان ذوق زده به جماران رفتیم تا وقت
ملاقات را تعیین کنند. روز چهارشنبه را برای دیدار وقت دادند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef