»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امام هــادی علیه السلام:
بدان ڪه اگر قبر #عبدالعظــیم در
شهر خودتان را زیارت کنی همچون
ڪسی باشی ڪه حســـین بن علی
را زیارت ڪرده باشید.
📚میزان الحڪمه ج ۵ ص ۱۲۸
🌷ولادت با ســعادت حضــــرت
#عـبدالعــظیمحسنی(ع) مبارڪ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شفاعت حضرت زهرا سلام الله علیه در روز قیامت
🎤 #استاد_عالی✅
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
🆔 @ostad_aali110
🔔 ثواب گره گشایی از کار مردم
✍حضرت رسول اکرم علیه السلام فرمودند: «کسی در راه حاجت مؤمن تلاش کند، گویا نُه هزار سال خدای متعال را عبادت کرده است؛ در حالی که روزها را روزه و شبها را در حال قیام (نماز) بوده است»
📚بحارالانوار،ج۷۱،ص۳۰۲،ح۴۰
این ثواب عجیب یعنی تا میتوانییم
دستگیر مردم باشیم نه مچ گیر
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردی در کنار چاه زنی زیبا میبیند ...........👆👆👆👆
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
🕌گذشت کنید
✍پيامبر صلي الله عليه وآله:عفو و گذشت كنيد، تا كينه هاى ميان شما از بين برود.
📝شرح روایی: پيامبر صلي الله عليه و آله:مَنْ عَفا عَنْ مَظْلَمَةٍ، اَبْدَلَهُ اللّه ُ بِها عِزّا فِى الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ؛ «امالى طوسى»
هر كس از ظلمى كه در حقّ او شده، گذشت كند، خداوند، به جاى آن، در #دنيا و آخرت به او عزّت مى بخشد.
📚كنزالعمّال، ح 7004
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
➥ @Qaraati313_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر بقیة الله
سلام بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
جهت تعجیل در ظهورش بر محمد و آل محمد صلوات
👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دختری که با شنیدن مداحی شهید گمنام در راهیان نور مسیر زندگی اش تغییر کرد...
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
. 🔔 #تـــݪنگـــرامــروز
یادم باشه
هــر مــوقع خــواستم دربــاره
ديـگران #قـــضاوت ڪنم آروم
تو دلم ❤️ بــ⇩⇩ـگم:
مگه من #خودم كی هستم؟!!
👈 #قضـــاوتممـــــنوع⛔️
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
💬سوال:آیا از نظر شرعی فرقی بین آرایش کم و زیاد وجود دارد؟
🔹 آیت الله خامنه ای:
فرقی بین آرایش کم و زیاد نیست اگر خانم کاری کرده که عرفاً میگویند آرایش کرده مثلاً ابروها یا چشم را مداد کشیده یا رژ لب زده است و مقابل نامحرم نپوشانده است حرام است. اما اگر در حدی نیست که عرفاً بگویند آرایش کرده مثلاً کرمی زده و کمی زیباتر شده است پوشاندنش از نگاه نامحرم واجب نیست.
🔹 آیت الله سیستانی:
در صورت آرایش کردن به هر مقدار باید آن را از دید نامحرم پوشاند.
پی نوشت:
سایت هدانا(https://hadana.ir)
⚜️ @Ahkaam ⚜️
📚تربیت فرزند
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍم میگذﺍﺭﯼ، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ میپرﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمیرﻭﯼ، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ میپرسی، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ میکنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ میشوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمیکنی. ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ.
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ
"ﺷﯿﺦ بهایی"
#دانلودکده_امیران
#الاغ_ملّا
روزی ملانصرالدين خطايی مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند.
حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گويد:
اگر بتوانی ظرف سه سال به الاغت سواد خواندن و نوشتن بياموزانی از مجازاتت در می گذرم.
ملانصرالدين نيز قبول می کند و ماموران حاکم رهايش می کنند.
عده ای به ملا می گويند:
مرد حسابی آخر تو چگونه مي توانی به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي؟
ملانصرالدين می گوید:
ان شاءالله در اين سه سال يا حاکم می ميرد يا الاغم..
هميشه اميدوار باشيد بلكه چيزی به نفع شما تغيير كند ...
💕
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_ششم
#دانلودکده_امیران
_توی بیمارستانی که دوره اینترن (Intern) میگذروندم . اونجا باهم آشنا شدیم . یه خانم پرستاره. ولی هیچ وقت بهش از علاقهم یا اینکه ازش خواستگاری کنم ،چیزی نگفتم.
_هنوزم توی همون بیمارستان ِ؟
_بله.
_مشکلی نیست که .من و فردا ببر تا آدرس و از عروس خانم بگیرم .
_ واقعا این کار و میکنین.؟!
_خودت گفتی جای خواهرتم. بلاخره خواهرا از این کارا میکنن دیگه.
_ممنون ،نمیدونم چه طور جبران کنم.
_تشکر اصلی و بذار وقتی بهم رسیدید ،بکن.
وقتی از اتاق بیرون رفتیم و حسین روبه همه گفت «من و دخترخاله باهم حرف و متوجه شدیم باهم تفاهم نداریم.
خاله : چی ندارین؟ تفاهم چه صیغه ای دیگه؟
_یعنی علایق ما با هم جور در نمیاد . نقطه نظر مشترک نداریم.
_ چشمم روشن . تو این حرفا رو بلد بودی و من نمیدونستم ؟
من: خاله چرا زور میکنین ؟ ما حرف زدیم . دیدیم اصلا نمیتونیم کنار هم زندگی کنیم.
خاله: تو حرف نزن که هر چی میکشم از دست توعه. تو یادش دادی این حرفا رو بزنه . وگرنه حسین من ، رو حرف مادرش نه نمیگفت .
حسین : عه مامان این چه حرفیه؟
خاله: آقا مرتضی جمع کن بریم . خواهر ببخشید که باعث ابروریزی شدیم .»
بعد رفتنشان تازه سرکوفت های مامان شروع شد :
_دختر تو عقل نداری ؟ این چه کاری بود کردی ؟ اگه شما دوتا با هم ازدواج نکنین ،جواب در و همسایه رو چی بدم من ؟هان؟؟ نه بگو دیگه . این همه من و خالهت هرجا رفتیم گفتیم حسین و نرگس مال همن . نشون همن . بعد تو معلوم نیست تو گوش حسین چه خوندی که اومده تو جمع میگه تفاهم نداریم.
خواستم جواب مامان را بدهم که بابا مانع شد و گفت: خانم چرا زور میگین به بچه . این نرگس که گناهی نداره . ماشاءالله عاقل و بالغن. رفتن حرف زدن ،دیدن شبیه هم نیستن. دیگه این همه داد و قال نداره که.
مامان که وقتی حرص میخورد ،فشارش میرفت بالا . رنگش مثل لبو ،سرخ شده بود . علی شانه های مامان را ماساژ میداد . پدرم آرام صحبت میکرد و او را به آرامش دعوت میکرد . من هم گوشه ایستاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم و به این نمایش نگاه میکردم . بهتر از همه میدانستم چرا مامان حرص میخورد . چون نقشهایی که با خاله کشیده بود ،بهم خورد و به خواستهشان نرسیده بودن. محمد با دستگاه فشار آمد. همان طور که فشار مامان را میگرفت ،روبه من کرد و گفت:
_به جای اینکه اونجا وایستی. برو برای مامان یه نصف لیوان ابغوره بیار . نمیبینی فشارش رفته بالا .
هنوز از پذیرایی خارج نشده بودم که اضافه کرد:
_قرص فشارم بیار .
_امر دیگه ای باشه ؟
بابا: نرگسسسس.
_ رفتم بابا .
______________________
_بله ؟
_سلام ،من رسیدم .
_سلام پسرخاله.الان میام . کجا پارک کردی؟
_جلوی در خونه تونم .
_نه برو کوچه پشتی. اونجا بهتره .
_باشه پس لطفاً زود بیاین .
تلفن را قطع کردم. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم و گوشی به دست از اتاق بیرون زدم .پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم تا مبادا مامان و بابا را بیدار کنم .صبح روز جمعه بود و قرار بود با حسین به بیمارستان بروم و خانم آینده حسین را ببینم و قبل ۹صبح به خانه برگردم ، تا کسی متوجه نبود من در خانه نشود. روی پله های ایوان نشسته بودم تا بند کفش هایم را ببندم با دستی که روی شانه ام گذاشته شد ترسیدم:
_جایی میری؟!
_وای تویی ! اره میرم پیاده روی.
_پیاده روی میری یا با حسین میخوای بری بیرون ؟
_ تو از کجا فهمیدی؟!
_ منو دست کم گرفتی . میدونستم حسین آدمی نیست که بخواد روی حرف خاله ،نه بیاره. همون دیشب فهمیدم نقشه توعه.
_ باریکلا .خوب منو شناختی!
_ بعد نماز صبح،حسین زنگ زد و اجازه تو گرفت که بذارم باهاش بری.
_حالا که فهمیدی به مامان نگو ، بذار پسر خاله خودش به همه بگه ،کس دیگهای و دوست داره. گرچه مامان همه ی اینا رو از چشم من میبینه.
_باشه ولی اومدی خونه ،هرچی شد و باید بگی.
_قبوله ،من برم فعلا خداحافظ
_به سلامت.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_هفتم
#دانلودکده_امیران
به ماشین حسین که رسیدم ،سوار شدم و قبل از اینکه غر بزند و بگوید چرا دیر کردم،گفتم :
_ ببخشید پسرخاله ، میدونم دیر کردم ،اما با محمد حرف میزدم .
_ حالا اشکال نداره. امیدوارم دیر نرسیم.
استارت زد و ماشین را به حرکت در آورد . با سرعت در خیابان های خلوت میرفت . قرار بود وقتی شیفت عوض میشود ،حسین اورا به من نشان بدهد تا من با او حرف بزنم.
خوشحال از در ورودی بیمارستان با زهرا بیرون آمدم . در همان نیمساعت که با هم صحبت کردیم کلی با هم صمیمی شده بودیم . زهرا دختر خوب و خونگرمی بود . استخوان بندی ظریفی داشت و کمی از من کوتاه تر بود. از زهرا خداحافظی کردم به سمت جایی که ماشین پارک شده بود رفتم .
روی صندلی ماشین که جا گرفتم ،از توی جیبم کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بودم ،به حسین دادم.
_بفرما . اینم از آدرس زهرا خانوم .
_زهرا دیگه کیه؟
_ وای حسین ! یعنی تو اسمشم نمیدونی؟!!
_ نه آخه میدونی چیه ، همکارا همیشه به فامیلی صداش میزدن، تا حالا هم...
_باشه فهمیدم . ولی اگه واقعا دوسش داری نباید کوتاه بیای . من باهاش حرف زدم ، زهرا هم به تو یه حسّایی داره .
_ممنون بابت همه چی .
_ خواهش میکنم . امروز روز کارته ؟
_اره شما رو میرسونم بعد برمیگردم .
_نه دیگه ، خودم میرم خونه .
_راستی دیشب خاله بعد رفتن ما ،درباره من چیزی نگفت ؟
_ نه چیزی نگفت بیشتر از دست من عصبانی شد . همه فکر میکنن من تو رو اغفال کردم و بهت گفتم که بگی نه . اشکال نداره دو روز قهر میکنه بعد آشتی میکنم با مامان . من دیگه برم خداحافظ.
_به سلامت . به محمدم سلام رابرسونین .یاعلی .
_حتما .
نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعتی وقت داشتم . دست در جیبم کردم . خداروشکر کارت بانکیم در جیبم بود. مقداری پول از عابر بانک گرفتم تا پول نقد داشته باشم. با تاکسی به سمت خانه رفتم. قبل رفتن به خانه ،نان تازه و پنیر محلی گرفتم . نگاهم افتاد به احمد آقا ،پیر مرد گل فروش محل. دسته های گل را از ماشین خالی میکرد و به مغازه اش میبرد . چند شاخه رز سفید برای آشتی با مادر گرام خریدم . وارد کوچه که شدم ، دیدم بابا از در خانه خارج شد و همین که میخواست در را ببندد ،گفتم
_نبند بابا.
نزدیک تر که شدم سلام کردم :
_ علیک سلام . میبینم دختر بابا اون قدر بزرگ شده که خودش میره نون میخره.
_دیگع خوابگاه که بری مجبوری خودت همه کار بکنی از جمله نون خریدن.
_گل ها رو برای کی خریدی؟
_ والا مامان قهر کرده سر قضیه دیشب ،با من حرف نمیزنه . برای مامان خریدم تا آشتی کنیم.
_خوب کردی . اما بهش حق بده
_بابا من فقط به پسرخاله یه پیشنهاد دادم اونم قبول کرد . اصلا میدونین چیه ؟ پسرخاله خودش یه دختر و انتخاب کرده و اون و دوست داره . امروز من و برده بود تا از اون دختر خانم شماره و آدرس خونه شون رو بگیرم .
_ پس این بیرون رفتن کله صبحی بابت این بود ؟ چرا دیشب نگفتی بهم ؟
_بابا ناراحت نشو از دست من . قول داده بودم به پسرخاله که تا وقتی نفهمیدیم اون دخترم پسرخاله رو دوست داره یا نه ،به کسی نگم.اما محمد صبح قبل رفتن فهمید کجا میرم.
_ یعنی خوشم میاد جسارت زیادی داری تو حرف زدن . به جوونی خودم رفتی . بیا برو تو .
جلوتر رفتم و گونه ی بابا را بوسیدم .
_ عاشقتم بابا که همیشه پایه کارای منی .
_ زشته دختر . آدم تو کوچه این کارا رو نمیکنه .
خندیدم و بابا هم از خنده ی من لبخندی به لب آورد و با هم وارد خانه شدیم.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
تلنگر امروز🌿
نگراننگاهخدابهخودتباش!
تانگرانیازنگاهدیگراناسیرتنکند؛
مشکلخودرارسیدنبهرضایتخداقراربده..!
تابسیارےازمشکلاتتبرطرفشوند..(:🌱
#دانلودکده_امیران
#استادپناهیان
🍃❣امید به زندگی ❣🍃
هدیه به امام زمان و خشنودی ایشان 👇
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
✨﷽✨
⚜ حکایتهای معنوی⚜
✨اصغر آواره✨
در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغرآواره.
👈اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را
میشناختند و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره!
✴️انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت تو اتوبوس برای مردم میزد و میخواند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید
⏪تا اینجای داستان را داشته باشید!
🔲در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در
همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میرود
و وصیتکرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیهالسلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
🔲خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند
برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت
🌹حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت: تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحهای بخوانم و برگردم
🏴وقتی به سر مزار استادش رسید در حین
خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند
⁉️کنجکاو شد و به سمت آنها رفت. پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟
یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است
تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد
و گریست
‼️مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها
آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند
و پرسیدندچه شد که شما برای این فرد
این طور ناله کردید؟!
🌹حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟
همه گفتند: نه! مگه کیه این؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود. شما از کجا میشناسیدش؟!
💬و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی:
💭گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن
شهر میرفت سوار اتوبوس که شدم دیدم
وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد
🔴ترسیدم و گفتم: یا حسین اگه این مرد
بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من
ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود
✔️اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس
نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید چه کنم؟!
😔خلاصه از خجالت سرم را به پائین انداختم
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود
که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو
گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که
مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟
⁉️چرا نمیزنی؟
♨️گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما
جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها
موسیقی ننواختم. خلاصه حرمت نگه داشت و رفت
❤️اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیهالسلام برات جبران کنه
حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای
تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته
حاجی عنایتی بهانهای بشود برای این امر
👈خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد
و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش
را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت
نماز خواند
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد
هر چقدر میشکنیم باز نمک میریزد
📚حکایتهای معنوی
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/1284702208C7c11ed722e
✨﷽✨
#پندانه
🔴سعادت ما در گروی سعادت دیگران
✍دوستی میگفت:سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی دادند.
سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50 نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.سپس از آنها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.من به همراه سایرین دیوانهوار به جستوجو پرداختیم، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود.
مهلت پنج دقیقهای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد:این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد.دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/1284702208C7c11ed722e