eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
@hejabuni.mp3
3.23M
🌸عادی شدن روابط 🔹از فیسبوک شروع شد ؟ #حجاب #نگاه #سرکار_خانم_حجتی #صوت_ساندویچی #تولیدی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
👈 زن درست و درمون یعنی این😊 @Hamsardary1 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
📚 📖 نام اثر : نقش و رسالت زن الگوی زن برگرفته از بیانات حضرت آیت الله خامنه ای ✍️ به کوشش : امیر حسین بانکی پور فرد ناشر : انتشارات انقلاب اسلامی چاپ ششم : بهار ۱۳۹۷ 📌 زنان مسلمان در زندگی شخصی ، و خود باید زندگی فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) را از جهت خردمندی ، فرزانگی ، و الگو و سرمشق قرار دهند و از بعد عبادت ، ، حضور در صحنه ، تصمیم گیری های عظیم اجتماعی ، داری ، و فرزندان صالح از زهرای اطهر (سلام الله علیها) پیروی کنند ، زیرا زندگی آن بانوی بزرگ اسلام نشان میدهد که زن مسلمان برای ورود در صحنه سیاست و میدان کار و و نیز ایفای نقش فعال در ، همراه به تحصیل ، عبادت ، همسرداری و تربیت فرزندان میتواند پیرو فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) باشد و دخت گرامی پیامبر عظیم الشان الهی را الگوی خود قرار دهد‌. 🌸 برخی عناوین فهرست: ⬇️ تاثیر الگو در کمال زن ازدواج فاطمی شان مادری فاطمه ی زهرا(س) انسان کامل و ظرافت ملکوتی وجود انسان راه فاطمه(س)؛ راه زنان ایران فاطمه ی زهرا(س)؛ شخصیتی درک ناشدنی و بی پایان و... ✅ در آخر کتاب نیز به فهرست آیات قران کریم و روایات مربوطه اشاره شده است. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش #بین‌الملل #تولد_دوباره #غرب_نو 💢اولین تجربه #حجاب به من آموخت که عاشق #حجابم باشم 💬از زبان دختر تازه مسلمان ایتالیایی 🔻وقتی من در سال ۲۰۰۲ مسلمان شدم فک می کردم می تونم یه مسلمان کامل باشم حتی بدون #حجاب 🔻من هنوز نمی دونستم خدا از ما خواسته موها و انداممون رو از نامحرم بپوشونیم.هنوز اعتقادات مسیحیت در من وجود داشت.در مسیحیت فقط کافی ایمان در قلبت❤️ باشه ینی همون "دلت پاک باشه" 🔻من کم کم سعی کردم اطلاعاتم رو در مورد دین اسلام بالا ببرم و از تنها مرکز کتب اسلامی "میلان" کتاب هایی راجع به دین اسلام می گرفتم .مسئول کتابخونه دختری مسلمان و #محجبه بود یک روز ازش خواستم که به من روسری سر کردن رو یاد بده. اون هم به من یاد داد که چجوری روسری سرم کنم و با هم دوست شدیم و من رو دعوت کرد تا با هم به مسجد🕌 بریم 🔻اینجوری شد که من کم کم #حجاب رو پذیرفتم و الان وقتی می خوام از خونه بیرون برم همونطوری که هیچ وقت کفش 👞پوشیدن رو فراموش نمی کنم روسری سر کردن رو هم فراموش نمی کنم 🌐منبع: https://aboutislam.net/reading-islam/living-islam/first-day-with-hijab-learning-to-love-the-scarf #تولیدی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سوم _آروم باش ریحانه جان،باور کن طوری نشده! +اگ
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 نمیتوانستم قدم از قدم بردارم... پایم را دقیقا روی خورده شیشه های لیوان گذاشته بودم... بهانه ی خوبی بود برای گریه کردن. گریه میکردم و زخم های کف پایم را میبستم، درد داشتم اما دردش از درد قلبم کمتر بود... با هر سختی ای بود از جایم بلند شدم و شام را آماده کردم. مهدی که از بازی با پسردایی خسته شده بود به خانه آمد و از گرسنگی بهانه گیری کرد... غذایش را دادم و چون دیروقت بود به اتاقش بردم و برایش قصه گفتم تا بخوابد... هنوز وسط قصه نرسیده بودم که دیدم صدای خروپفش تمام اتاق را فرا گرفت... از حالت خوابیدنش خنده ام گرفت! مهدی تنها امید من بود برای ادامه زندگی در این شرایط سخت... ساعت یک بامداد بود که زنگ خانه به صدا در آمد! +کیه؟؟؟!!! _ما هستیم عمو جان درو باز کن... +بفرمایید داخل... شالم را سرم انداختم و بارانی قرمز رنگم را تنم کردم و به سرعت به حیاط رفتم... با دیدن بابا در آن وضعیت بغضم گرفت اما سعی کردم خودم را کنترل کنم... دست خودم نبود ،دوست نداشتم کسی اشکم را ببیند... سرژی فیکس موهای خاکستری بابا را در بر گرفته بود، یقه پیرهن سفیدش خونی بود... مامان زهرا آنقدر گریه کرده بود که چشمانش کاسه خون بود... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
@hejabuni.mp3
2.03M
🌸تلنگر 🙍🏻در قیامت موقع حساب رسی مثقال ذره هاست ... #حجاب #تلنگر #سرکار_خانم_نام_آور #صوت_ساندویچی #تولیدی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
👀 وَقٺے‌ چِشـمآت‌ به‌ نامَحرَم‌ اُفتاد، نیگا کن‌ ببین بَندِ‌ کفشاتو بَستی؟!👟 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#بینش ✅پرورش زنان بزرگ... #تولیدی 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#بینش زن غربی،قدر ندانست...😓😥 #تولیدی 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 🤔 تو این دوره زمونه دیندار باشی فایده نداره چون مسخرت میکنن و بهت می خندند... ✅ اینجاست که باید به کتاب راهنما مراجعه کنی ببینی در این مورد چی میگه؟! @poshtybanman 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
😒 آزادی به سبک غربی 🗽پایمالی حقوق مسلمانی در کشور شعار دهنده حقوق بشر 💢دانش آموزی که دوبار بخاطر از سرویس مدرسه🚌 بیرون انداخته شد 🔻"جانا بَکیر" دانش آموز دبیرستان "تیمپ ویو" شهر یوتا(آمریکا) در راه بازگشت به خونه دو بار مورد تبعیض نژادی قرار گرفت 🔻بار اول راننده اتوبوس خطاب به "جانا" میگه: هی !تو با اون پارچه روی سرت از اتوبوس پیاده شو تو به اینجا(آمریکا) تعلق نداری 🔻"جانا": بخشی از هویت و اعتقاد من اون رو کنار نمیذارم 🔻یه بار دیگه که "جانا" قصد داشت سوار اتوبوس بشه تا بره خونه راننده اتوبوس با دستش راه رو می بنده."جانا" خیلی مودبانه میگه اجازه هست سوار اتوبوس بشم، راننده میگه: نه،نمی تونی سوار شی 🔻"جانا " به شدت ناراحت میشه ومیزنه زیر گریه چون همه به اون خیره شده بودن 🌐منبع:https://dunyanews.tv/en/World/370655-Muslim-girl-driven-out-of-school-bus-in-US-for-wea 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_چهارم نمیتوانستم قدم از قدم بردارم... پایم را د
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 عمو محمد و پسر عمو مرتضی دست بابا را گرفته بودند و کمکش میکردند تا از پله ها بالا برود... من بالا آمدم و میز شام را چیدم،میدانستم گرسنه هستند... مامان بعد از تعویض لباس بابا علی و خودش آمد و عمو و پسر عمو را تعارف کرد تا سر میز شام بیایند... عمو محمد سر میز نشست و هنوز غذا را نچشیده شروع به تعریف از دستپختم کرد،میدانستم می خواهد از این حال و هوا در بیایم... _به به...احسنت،چه کرده ریحانه خانم ما! پسرعمو مرتضی گفت: الحق که دختر زن عمو زهرایی... +خواهش میکنم...کاری نکردم! نوش جان... پارچ آب را فراموش کرده بودم ؛از روی صندلی بلند شدم و لنگ لنگان به سمت یخچال رفتم... عمو محمد که متوجه لنگ زدنم شد،با نگرانی پرسید: _چی کار کردی با خودت ریحانه؟چرا لنگ میزنی؟! +طوری نیست عموجان،نگران نباشید... _مطمئنی؟ بزار پاتو بیینم! عمو محمد باندی که به پایم بسته بودم را باز کرد با دیدن کف پایم اخم غلیظی مهمانم کرد... انگار تازه سوزش پایم یادم افتاد و زدم زیر گریه... عمو بدون معطلی من را از روی زمین بلند کرد و به پسرعمو مرتضی اشاره کرد که بلند شود ماشین را روشن کند... مامان زهرا گریه میکرد و نگران بود... بابا علی هم فقط مظلومانه نگاه میکرد. نگاه بابا به گریه ام شدت داد... +عمو جان بذارید خودم میام...نیازی نیست بغلم کنید... _ساکت شو دختر!با این شرایط زخم پات اصلا نباید راه بری. +اما عمو!... _الان از دستت عصبانی ام.نمیخوام چیزی بشنوم... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛