گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمین
اشک عزا به دیده زهرای اطهر است
گفتم چه روی داده که زهرا زند به سر
دیدم که روز ، روز عزای پیمبر است
😭😭
#هیئت_مجازی_دانشگاه_حجاب
🏴 @hejabuni 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب اشک و آه است ...
جهان بی پناه است...
😭
#هیئت_مجازی_دانشگاه_حجاب
🏴 @hejabuni 🏴
باور کنید قامت حیدر خمیده است
رنگ از عذار حضرت زهرا پریده است
باور کنید بغض حسن مانده در گلو
خونِ دل حسین به صورت چکیده است
#هیئت_مجازی_دانشگاه_حجاب
🏴 @hejabuni 🏴
21.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبای پیامبر اعظم
#هیئت_مجازی_دانشگاه_حجاب
🏴 @hejabuni 🏴
جگر صبر کباب بود از صبر حسن
گریه ممنوع بود بر سر قبر حسن
نه فقط شعله داغش زده آتش به دلم
قبر بی شمع و چراغش زده آتش به دلم
#هیئت_مجازی_دانشگاه_حجاب
🏴 @hejabuni 🏴
مداحی آنلاین - یک عمره به سلطان صبر و کرم مینازیم - سید رضا نریمانی.mp3
3.45M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌴یک عمره به سلطان صبر و کرم مینازیم
🌴ایشاالله تو هرشهری،بیتالحسن میسازیم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
#هیئت_مجازی_دانشگاه_حجاب
🏴 @hejabuni 🏴
امام رضا (ع) فرمودند:
هر کس در مجلسى بنشیند که در آن ، امر ما احیا مى شود، دلش در روزى که دلها مى میرند، نمى میرد.
الهمَ عَجّل لِوَلیِکَ الفَرَج
🔸در ظهور ولی نعمت ما تعجیل بفرما
🔸خداوندا به چهارده معصوم ، گناهان ما ببخش
🔸خداوندا آنی و کمتر از آنی ما را به خود وا مگذار
🔸تمام بیماران رو شفای عاجل عنایت فرما
🔸خداوندا زیارت اهل بیت در دنیا و شفاعتشان در آخرت نصیب ما بگردان
🔸رهبرمون در سایه ی آقا امام زمان حفظ فرما
🔸به مردان ما غیرت علوی ، به زنان ما عفت زینبی عطا فرما
عاقبت ما را ختم به خیر گردان
حال دلتون عوض شد مجموعه دانشگاه حجاب رو از دعای خیرتون محروم نکنید.
التماس دعا
#هیئت_مجازی_دانشگاه_حجاب
🏴 @hejabuni 🏴
دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت نوزدهم مثل برق گرفته ها ساکت شد. گره روسری ام را باز کردم و گفتم: هان پس
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت بیستم
بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره!🦀
قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟😭
قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم.
به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه...
در را باز کرد و همانطور که با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم.😏
وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ...😖
با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟! 😠
آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت:
از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت
که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی...❤️
ایستادم و گفتم: من ...نباید اون حرفارو بهت میزدم.
لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟
با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای...😔
آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته...☺️
بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم تحسینش کنم. 🔆
صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی...
دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری.
انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام.
انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله.🌹
برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.🤯
ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
@hejabuni