خانواده آسمانی ۵.mp3
11.99M
#خانواده_آسمانی🌿'
#قسمت_پنجم
❍ تمام افسردگیها، اضطرابها، تنشها، غصهها و... همهی اسپندِ رویِ آتش شدنها ؛نتیجهی زندانی کردنِ روح در یک قالب محدود است!
☜ تعریفِ ما از ریشهی خودمان، اگر به همین تَن و پدر و مادری که آنرا به دنیا آوردند؛ منحصر شود؛تمام روابطمان در همین چهارچوب زندانی میشوند !
❖ روح نامحدود، ارتباط محدود، ارضائش نمیکند!
پس چکار باید کرد؟
#استاد_شجاعی
#شهید_مطهری
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلچسب ترین تماس💔
دوست داشتی الان کجا بودی!؟🤔
خودت رو تو بین الحرمین فرض کن 🖤
اولین بار که نگات به گنبد سیدالشهداء
مییفته چه حاجتی رو طلب میکنی!؟🥀
حالا یه تماس داری از طرف امام حسین علیهالسلام 🕊😭
حرفهای ارباب با نوکران جامانده😔📱
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@nojavan_pluss
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره مکالمه عربی
⬅️شروع ثبت نام جدید
✅دارای تعیین سطح
✅تدریس توسط استادی مجرب
✅برگزاری کلاس ها به صورت آفلاین
✅زیرنظر کانال معتبر دانشگاه حجاب
📌با شرکت در این دوره ، با کمترین هزینه عربی را به راحتی بیاموزید.
🍃eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
دانشگاه حجاب
دوره مکالمه عربی ⬅️شروع ثبت نام جدید ✅دارای تعیین سطح ✅تدریس توسط استادی مجرب ✅برگزاری کلاس ه
۲ روز تا شروع دوره ... "جا نمونید"
🇮🇷روحیه استوار مادران شهدا
🔺رهبر انقلاب اسلامی: وقتی ميبينم كه [اکثرا]مادر شهيد، روحیّهاش، دركش و فهمش از قضیّهی شهادت، از پدر شهيد بيشتر است، آن وقت است كه ميفهمم چطور ميشد كه يك جوان، بعد از آنكه يك يا دو برادرش به جبهه رفتند و شهيد شدند، سر از پا نشناخته به ميدان جهاد و مبارزه ميرفت. اين، نقش زنان است كه در انقلاب ايفا كردند و در آينده هم ايفا خواهند كرد.
➡️ ۱۳۷۱/۰۲/۱۵
@Khamenei_Reyhaneh
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
•|🌕🖤
تا به کِی
یکسره
یک ریز
نباشی شب و روز؟
ماه
مخفی شدنش نیز تعادل دارد...
آقاجان ظهور کن
این همه ساله به ظاهر نیستی
بیا و عالم رو نجات بده.
کاش لااقل مثل ماه گاهی دیده میشدی.
البته مشکل از تو نیست.
عیب از ماست که گمون میکنیم تو نیستی
تو پشت ابر نیستی
این ما هستیم که پشت گناه و معصیت مخفی شدیم.
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تولیدی | #استوری
🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🖤 #چادرم_و_اربعین 🖤
تو پیادهروی اربعین میدیدم، بعضی خانومها بین راه توی موکبها، چادرهای خاکیشون رو میشستن...
اما من با اینکه به تمیزی خیلی اهمیت میدم ولی نتونستم دلم رو راضی کنم با چادر تمیز به زیارت امام حسین(؏) برم!
آخه ذره ذره خاکهایی که روی چادرم مینشست رو متبرک به راه امام حسین میدونستم.
۳۰ سالمه از بوشهر
🏴 @hejabuni | دانشگاهحجاب 🏴
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 3⃣
آموزش برش و دوخت 👇👇👇
🧕مقنعه طرح روسرے👌😍
مناسب بانوان کارمند و دانشجویان عزیز🌱
#آموزش_خیاطی | #مقنعه_کراواتی
#خیاطی | #مقنعه | #روسری
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ❌ شبهه چرا #حسین_فهمیده به همراه نارنجکها خود را به زیر تانک انداخته است؟ این داست
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴به روز باشیم
🔆 بایکوت شهید علیلندی توسط گروهک منافقین و مسیح علی نژاد
✊ وقتی کسانی که تلاش دارند قهرمان ملی تقلبی به مردم ایران قالب کنند، قهرمان ملی ایرانیان را بایکوت رسانه ای می کنند!
📡 #قرارگاه_پاسخ_به_شبهات_و_شایعات
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓