eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده آسمانی ۵.mp3
11.99M
🌿' ❍ تمام افسردگی‌ها، اضطراب‌ها، تنش‌ها، غصه‌ها و... همه‌ی اسپندِ رویِ آتش شدن‌ها ؛نتیجه‌ی زندانی کردنِ روح در یک قالب محدود است! ☜ تعریفِ ما از ریشه‌ی خودمان، اگر به همین تَن و پدر و مادری که آنرا به دنیا آوردند؛ منحصر شود؛تمام روابطمان در همین چهارچوب زندانی می‌شوند ! ❖ روح نامحدود، ارتباط محدود، ارضائش نمی‌کند! پس چکار باید کرد؟ 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلچسب ترین تماس💔 دوست داشتی الان کجا بودی!؟🤔 خودت رو تو بین الحرمین فرض کن 🖤 اولین بار که نگات به گنبد سیدالشهداء مییفته چه حاجتی رو طلب میکنی!؟🥀 حالا یه تماس داری از طرف امام حسین علیه‌السلام 🕊😭 حرفهای ارباب با نوکران جامانده😔📱 ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @nojavan_pluss 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره مکالمه عربی ⬅️شروع ثبت نام جدید ✅دارای تعیین سطح ✅تدریس توسط استادی مجرب ✅برگزاری کلاس ها به صورت آفلاین ✅زیرنظر کانال معتبر دانشگاه حجاب 📌با شرکت در این دوره ، با کم‌ترین هزینه عربی را به راحتی بیاموزید. 🍃eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
🇮🇷روحیه استوار مادران شهدا 🔺رهبر انقلاب اسلامی: وقتی ميبينم كه [اکثرا]مادر شهيد، روحیّه‌اش، دركش و فهمش از قضیّه‌ی شهادت، از پدر شهيد بيشتر است، آن وقت است كه ميفهمم چطور ميشد كه يك جوان، بعد از آنكه يك يا دو برادرش به جبهه رفتند و شهيد شدند، سر از پا نشناخته به ميدان جهاد و مبارزه ميرفت. اين، نقش زنان است كه در انقلاب ايفا كردند و در آينده هم ايفا خواهند كرد. ➡️ ۱۳۷۱/۰۲/۱۵ @Khamenei_Reyhaneh 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
•|🌕🖤 تا به کِی یکسره یک ریز نباشی شب و روز؟ ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد... آقاجان ظهور کن این همه ساله به ظاهر نیستی بیا و عالم رو نجات بده. کاش لااقل مثل ماه گاهی دیده میشدی. البته مشکل از تو نیست. عیب از ماست که گمون میکنیم تو نیستی تو پشت ابر نیستی این ما هستیم که پشت گناه و معصیت مخفی شدیم. | 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🖤 🖤 تو پیاده‌روی اربعین می‌دیدم، بعضی خانوم‌ها بین راه توی موکب‌ها‌، چادرهای خاکی‌شون رو می‌شستن... اما من با اینکه به تمیزی خیلی اهمیت میدم ولی نتونستم دلم رو راضی کنم با چادر تمیز به زیارت امام حسین(؏) برم! آخه ذره ذره خاک‌هایی که روی چادرم می‌نشست رو متبرک به راه امام حسین می‌دونستم. ۳۰ سالمه از بوشهر 🏴 @hejabuni | دانشگاه‌حجاب 🏴
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ 3⃣ آموزش برش و دوخت 👇👇👇 🧕مقنعه طرح روسرے👌😍 مناسب بانوان کارمند و دانشجویان عزیز🌱 | | | 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ❌ شبهه چرا #حسین_فهمیده به همراه نارنجک‌ها خود را به زیر تانک انداخته است؟ این داست
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴به روز باشیم 🔆 بایکوت شهید علی‌لندی توسط گروهک منافقین و مسیح علی نژاد ✊ وقتی کسانی که تلاش دارند قهرمان ملی تقلبی به مردم ایران قالب کنند، قهرمان ملی ایرانیان را بایکوت رسانه ای می کنند! 📡 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓