33.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 7⃣
🌼خیاطی آسون بدون الگو🌼
🧕آموزش اندازهگیری و برش چادر عربی👌
🔰قسمت اول
✔محاسبه میزان پارچهای که برای دوخت چادر عربی نیاز هست هم یاد میده
(👌توصیه: برای ابتدا بهتره سایز پارچه چادری رو یک دهم کنید و شبیه کلیپ اندازهها رو برای عروسک بگیرید ؛یاد که گرفتید سایز خودتون بدوزید😊)
#آموزش_خیاطی | #خیاطی
#آموزش_چادر | #چادر_عربی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #ع
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
ج 5 هنر زن بودن.mp3
40.04M
🦋هنر زن بودن (قسمت 5 )
♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن:
🚫_جایگاه خود را نداند.
🚫_به زن بودنش افتخار نکند.
🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند.
✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود
🎵استاد محمدجعفرغفرانی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
📛سختگـیࢪے دࢪ ازدواج
💌 امام رضا(علیهالسلام): اگر مردی نزد تو به خواستگاری آمد و دین و اخلاق او را پسندیدی، به وی زن بده و فقر و ناداریاش مانع تو از این کار نشود.*
💢انصافا الان اینجوریه⁉️🧐
💢حداقل ما خانوادههاے مذهبی که باید به فرامین بزرگان دینمون پایبند باشیم، چون ایمان داریم کلام اونها نور و قول اونها حقّه👌
پس ؛ آسون بگیریم🙃
انتخاب اونقدرا هم سخت نیست😉
💢شرایط اقتصادی شده مانعی برای ازدواج زودهنگام بخصوص برای آقا پسرا؛
خواهشا شما دخترای گــــــ🌻ــــل با سختگیری یا توقعات زیاد این وضع رو بدتر نکنید😇
🔅اول تحقیق و بررسی ملاکهای مهم؛
🔆بعد : توکل ؛ توکل ؛ توکل 😊
* میزانالحکمه، ج۴، ص۲۸۰
#تولیدی | #ازدواج_آسان ♡
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ یادمون باشه
✅نامحرم🔥نامحرمه
📣 با دوتا کلمه ی داداشی و آبجی هیچکس محرم نمیشه...👌👌
📛 مواظب پی وی و دایرکت رفتنامون باشیم....
پ.ن:همه ی ما ادما(بدون استثنا)درون خودمون یه موجوده خیلی وحشتناکی داریم به اسم هوای نفس😬
اون حسی که میگه برو با نامحرم چت کن برو فلان چیزو ببین و... صدای همون موجوده وحشتناک(هوای نفسِ)
👈🏻اگه جلوش واینَسی بدبختت میکنه ها
اگه حالشو نگیری حالتو میگیره ها
هرچی به حرفش گوش بدی قوی تر و سرکش تر میشه پس محکم جلوش وایسا و به حرفش گوش نده👊🏻
باشه؟
#مبارزهبانفس🔫👿
@chat_tory
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨♡|°•
قطعا با هر سختے آسونیه🍀
هرسختےاے...
مثل سختے ترڪ گناه 🔥
ڪہ شیرینے لبخند امامزمانࢪو به همࢪاه داࢪه☺️
#تولیدی_کامل | #استوری | #پروفایل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#پرسش_پاسخ
#عادی_شدن #بیحجابی
❓آیا عادی شدن می تونه مشکلات ناشی از بی حجابی و بدحجابی رو از بین ببره؟
👗شنیدین میگن اگه اجازه بدن خانما با هر پوششی دوس دارن بیان بیرون و بی حجابی زیاد بشه تبدیل به یه مسئله عادی میشه و هیچ مشکلی بوجود نمیاد
⁉️اگر می گید عادی شدن بی حجابی مشکل رو حل می کنه چرا توی کشورهای غربی و غیر اسلامی روز به روز آمار تجاوز و آزار جنسی بالاتر میره؟ یعنی بعد این همه سال هنوز عادی نشده واسشون؟
↖️اصلا مگه غربی ها به بی حجابی اکتفا کردن؟نه !! اونا دارن با سرعت هرچه بیشتر به سمت برهنگی میرن؛ با شعار برابری با مردان و آزادی دارن پافشاری می کنن برای عادی کردن برهنگی.هر روز یک سلبریتی یا شخص مشهورشون تابو شکنی می کنه و برهنه میشه
✊اگه اونجا همه چی خوب و باب میله پس چرا هر روز یه تجمع اعتراضی دارن؛ یه روز در اعتراض به ممنوعیت سقط جنین،یه روز در اعتراض به زن کشی و خشونت علیه زنان و... الانم اعتراض جدیدشون اینه که در مکان های عمومی تفکیک جنسیتی وجود نداشته باشه یعنی زنانه و مردانه حذف بشه و جنسیت بی طرف در نظر گرفته بشه
🚶♂با همه این اوصاف اگر حرف شما درست بود و بی حجابی باعث شد مردها هیچ واکنشی نشون ندن و براشون عادی بشه،اونوقت اگر نسبت به همسرشون هم همین حس رو پیدا کنن و هیچ میلی بهش نداشته باشن تکلیف چیه؟
📛بی حجابی هم مثل گناهان دیگه همیشه مضر هست چه عادی بشه چه نشه؛منتها با عادی شدنش مشکلاتی که بوجود میاره دوچندان میشه.اونهایی که انکار می کنن برای توجیه کار خودشون هست
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ⭕️ از شما انقلابیها که یک روز از زاکانی بت میسازید و روز دیگر بخاطر یک تصمیم اشتباه
🔴به روز باشیم
#کوروش به چه کسی افتخار خواهد کرد؟
🔻 #زمانـــه | ملی گرا اگر حقیقتا ملی گرا باشد شرف دارد بر غرب گرا! اما حقیقت آن است که ملی گرایی در کشور ما، همیشه توسط غربگرایان ترویج شده است؛ آن هم نه بخاطر ایران که به واسطه مقابله با اسلام!
🔹 آنان که ادعا ملی گرایی داشتند یا گرد دیگ پلو سفارت انگلستان جمع بودند یا در جلسات شبانه سفیر آمریکا شرکت کردند! ؛ کاپیتولاسیون آمریکایی را غربگرایان پذیرفتند و ملی گرایان استقبال کردند؛ فقط حضرت روح الله بود که لب به اعتراض گشود و از ایرانی دفاع کرد!
🔹 فرزندان معنوی امام بودند که اجازه ندادند حتی یک وجب از خاک ایران جدا شود، این آیت الله خامنهای است که شب و روز از ضرورت احیای زبان فارسی و مصرف تولید ملی سخن میگوید. (و البته خود پیشتاز این سخن بود؛ مثلاً با اینکه پارچهی عمامهی ایرانی وجود نداشت، از تترون ایرانی برای عمامه اش استفاده کرد، هرچند عمامه اش از ریخت بیفتد!)
🔹 حتی اگر کوروش هم روزی بخواهد لب به سخن بگشاید از حماسه بچه رزمنده های لباس خاکی فکه و شلمچه و... خواهد گفت؛ سلام بر ابراهیم خواهد داد و از حاج قاسم و حججی هایی که برای اینکه فرهادهای وطنش خواب شیرین ببینند و طعم تلخ جنگ را در همدان و کرمانشاه نچشند از زندگی و زن و فرزند گذشتند خواهد گفت ، نه از کت و شلوار پوش های کرواتیِ ادکلن فرانسوی زده که لاتین را بهتر از پارسی صحبت می کنند!
ـــــــــــــــ
👈پاسخبهشبهاتفــجازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
💯محجبه شدن بازیگر سعودی
🔻"نرمین محسن" بازیگر معروف سعودی تصمیم میگیره مسیر زندگیش رو عوض کنه و راهی رو انتخاب کنه که هم تو این دنیا مورد رضایت خدا باشه هم اون دنیا
🔻"نرمین" فقط مادرش رو از تصمیمش با خبر می کنه و به حرم پیامبر (ص) میره و عهد می بنده پای تصمیمش بمونه
🔻"نرمین" برای هوادارانش گفت این روزها دوست داره با خودش خلوت کنه چون تصمیم بسیار مهمی گرفته که برای هر دو دنیاش سودمنده و رضایت خدا رو به دنبال داره
🌐منبع:https://www.saudi24news.com/202108/actress-nermin-mohsen-announces-that-she-is-wearing-the-hijab-saudi-news.html
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part03_خون دلی که لعل شد.mp3
9.16M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد( 3)
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓